———-
زمین آنجا سبز بود، سبز و خیس و دوستداشتنی. و هرجا یک نردبام برپا بود، و بالای هر نردبامی یک بشکهی کروم نیکل با شیر برنزی چشم را خیره میکرد. پدرم کت و شلوار توسی به تن داشت، با پیرهن سفید. مثل همیشه تمیز و مرتب.
ولی من آشفته بودم. آشفته و سرگردان. قلبم مثل طبلِ بی هنگام زیر نبضم میترکید. درد شکستگی شانهی راستم راه میکشید توی انگشتهام، و جای آبلهی سهگانه روی بازوی چپم درد میکرد. گفتم: «پدر، اگه میخوای کاری برام بکنی، همین حالا بکن. از زمان سربازی که از خونه رفتم، هیچوقت چیزی ازت نخواستم. یادت هست؟ خودم تنهایی همهی سالها رو کشیدم تا رسیدم دم این نردبومها. میبینی این بشکههای آبو چه قشنگ درست کردهن گذاشتهن بالاش؟ آدم نگاه که میکنه تشنهاش میشه.»
گفت: «میخوای بری بالا؟»
«نه.»
نگاهم کرد: «تو که بالاخره میری بالا، برای من هم یه لیوان بریز.»
پشت سر همه چیز تاریک بود، تاریکی آشنایی که نقطه به نقطهاش را میشناختم. روبرو اما در روشنای ابر و مه و آفتاب، چند درخت پر شاخ و برگ لالوی نردبامها تا دوردست ادامه داشت؛ تا دم صخرههای سبز. و ما داشتیم میرفتیم. لحظهای برگشتم و به قدیم خیره شدم؛ همانجایی که قبلاً ها زندگی کرده بودم. صدای خندهی آدمها با بوی غذاهای جورواجور میخورد زیر دماغم. صدای موسیقی هم بود.
پدر گفت: «برنگرد.»
گفتم: «آخه… یه چیزایی…»
گفت: «یک لحظه دوریتو نمیتونم تحمل کنم، ولی برنگرد.»
همانجور که رد سایه بالای کوهها دور میزند، همانجور که دست باد جعد گندمزار را میخواباند، زمین زیر پای ما میچرخید؛ و ما از روزگار رفته پا برمیداشتیم به روزگار نیامده. بی آن که بخواهم داشتههام را به نداشتههام وا میگذاشتم. کجا بودم؟ کجا میرفتم؟ انگار سرشتم بود که در گردش روز و ماه عوض میشد، بی آن که بخواهم، سرنوشتم مثل کتابی در باد ورق ورق میشد. انگار از زندگی درآمده بودم داشتم جزوی از سکوت میشدم، و دیگر کسی نمیتوانست جلو این غارت را بگیرد. کسی نقشهی تنم را گشوده بود؛ هرچه را میخواست خط میزد، جغرافیای دیگری مینوشت.
زمین سبز بود. سبز و خیس و دوستداشتنی. به پدر نگاه کردم که خوشحال مرا میپایید. گفتم: «هیچ آدمی نیست؟»
با انگشت به آن صخرهها اشاره کرد: «پشتِ اون بلندی آدمای تازه خلق شدهن. آدمای بهتر. با من بیا.»
دلم میخواست بدوم. جلو نگاه پدرم بدوم. نشستم که بند کفشهام را سفت کنم. نشد.
گفتم: «این یکی شکسته، این یکی هم واکسن سه گانه…»
گفت: «بذار خودم برات ببندم.» و خم شد جلو پاهام: «تو مراقب دلت نبودی پسر! اصلاً مراقب دلت نبودی، حالا دیگه اقلاً مراقب دستات باش.»
«میخوامشون چیکار؟»
بی معطلی گفت: «بنویسی.»
بعد بلند شد، سراپام را ورانداز کرد. هیچوقت پدرم را اینهمه خوشحال ندیده بودم. گفت: «حالا برو.»
و من تمام آن راه سرابندی سبز را دویدم. چشم که باز کردم هنوز دم دمای صبح یکشنبه بود. تاریک تاریک.
4 Antworten
🙂
پشتِ اون بلندی آدمای تازه خلق شدهن. آدمای بهتر. با من بیا
…
تو مراقب دلت نبودی پسر! اصلاً مراقب دلت نبودی، حالا دیگه اقلاً مراقب دستات باش
تصاویری که بسیار دشوارست خلق دوباره شان…
پشتِ اون بلندی آدمای تازه خلق شدهن. آدمای بهتر. با من بیا
…
تو مراقب دلت نبودی پسر! اصلاً مراقب دلت نبودی، حالا دیگه اقلاً مراقب دستات باش
تصاویری که بسیار دشوارست خلق دوباره شان…
عزیزِ نادیده ـ باسی گرامی
چقدر خوبه ک چراغ این خونه دوباره روشن شده
در FB برایتان پیامی گذاشتم ک بی پاسخ ماند و موجب حرمانم 🙁
غم از خونه و لونه و جونت دور باد