با نوشتن می خواستم جلو کشتار را بگیرم

امشب مهمان محمود رفیع بودم، دبیر جامعه ی دفاع از حقوق بشر در ایران – برلین. همیشه وقتی وارد خانه اش می شوم توی دلم می گویم: بار دیگر خانه ای که دوست می داشتم!
نشریه حقوق بشر ویژه ی بیست و پنجمین سالگرد انقلاب (سیاه نامه ی بیست و پنج سال جمهوری اسلامی) شماره ۶۰ تازه منتشر شده، و مقاله ای هم از من در آن هست. مروری گذرا بر خاطرات من است در این ربع قرن. این نوشته تقدیم شده به محمود رفیع، رفیق مهربانم که جوانی اش را پای حقوق بشر پیر کرد.
هنوز بیست و یکسالم نشده بود که انقلاب شد. سرباز بودم، راننده ی واگذاری یک نظامی بازنشسته که با لباس شخصی او را اینطرف و آنطرف می بردم. درویش بود، پیر بود. کتاب های علی مزینانی را می خواند و خوشش می آمد. جرئت نداشتم اسم علی شریعتی را جلوش بگویم. می رفتم جلو دانشگاه کتاب های دکتر شریعتی را که با نام های مستعار چاپ می شد، برای آقا می خریدم.
می دانست که از خانواده ای تقریبا مرفه می آیم، هوای غرورم را داشت و با لفظ تشکر اکتفا می کرد. گاهی او را در خیابان های شلوغ از حاشیه ی تظاهرات می گذراندم تا ببیند چه خبر است، کمی غرغر می کرد، اما با دقت همه چیز را می دید. کاره ای نبود، اما به هر حال ژنرال بازنشسته بود. گاهی که می رفتیم خرید، یکباره دستور می داد که دو دست کت و شلوار به تنم اندازه کنند و بگذارند توی ماشین. می گفت: «بهتر است همیشه نونوار باشی، آقا جان!»
اتاقی هم در طبقه ی پایین خانه اش در اختیارم بود ولی معمولا در خانه ی خودم بودم. هفته ای دو سه بار مرا تلفنی احضار می کرد.
گاهی هم با هم به مسافرت می رفتیم که در راه برام حرف می زد. از قلب صاف می گفت که بهتر است آدم نماز نخواند ولی قلبش صاف باشد، دین که به ریش و لباس کثیف نیست. یکی دوبار با هم جلو دانشگاه قدم زدیم. با دست به جماعت تظاهرکنندگانی که هر گروه زیر پلاکاردی میز کتابی یا حلقه ای داشت اشاره می کرد و می گفت: «این انقلابیون مسلمان با کمونیست ها در ظاهر مشترک اند؛ نامرتب و کثیف و پرخاشجو.»


چیزی نمی گفتم و ما هر دو با لباسی بسیار تمیز و شیک می گذشتیم.
بیست و یکسالم نشده بود که انقلاب شد، مردم پادگان ها را فتح کردند. اسلحه ها و ماشین ها به دست مردم افتاد. و دو روز بعد پیروزی انقلاب بود و خدمت سربازی ما مالیده شد.
خانه ی پدرم میدان فوزیه بود. و من همان روز به مجاهدین و فدائیان و همافرهای نیروی هوایی پیوستم که بالای مغازه ی پدرم، روی پشت بام ساختمان پایگاه شان را علم کرده بودند. بحث درگیری های خیابانی بود و خطرهای ناگهانی. به عنوان بلد محله با انقلابیون همکاری می کردم. آشنایی با مردم محل، کار آمد و شد مردم منطقه را ساده تر می کرد و ایست ها و بازرسی های شب و روز بی حادثه می گذشت. ساندویچ ها به موقع می رسید، گاهی کسی از گروه می خواست دوش بگیرد، گاهی نیاز به تلفن می شد، همه چیز فراهم بود. هر روز وانت بارهایی پر از اسلحه های مختلف به پایگاه می رسید، و ما باید آنها را به زیرزمین مسجد امام حسین تحویل می دادیم.
بعضی وقتها هم که کارم کمتر بود با دوستانم که از محله های دیگر می آمدند به پایگاه فدائیان می رفتیم و همه چیز در هیجان و شور می گذشت. آن روزها احساس می کردم ایران با همه ی خوبی و بدی هاش، با همه ی دوستان و دشمنانش باید زنده بماند و خود را بسازد.
فکر می کنم پانزدهم اسفند ماه بود که احساس کردم دیگر نمی توانم ادامه بدهم. فضا با روحیه ی من جور نبود، و باید دنبال کار خودم می رفتم. در همین دوره بود که با مهدی باباخانی (همکلاس و رفیق قدیمی ام) که همزمان با انقلاب از زندان آزاد شده بود به مقر سازمان مجاهدین رفتیم و او از من خواست که مسئولیتی در نشریه ی مجاهد بپذیرم. نمی دانم چرا نپذیرفتم.
مهدی چند بار به خانه مان آمد و دو سه باری به جاهای مختلفی رفتیم که یکبار موسی خیابانی و بسیارانی دیگر آنجا بودند. مهدی اصرار داشت که مسئولیتی در نشریه ی مجاهد بپذیرم. بهش گفتم که می خواهم داستان بنویسم، و می خواهم غیر سازمانی باشم.
با جمعی دیگر مجله ی اتحاد جوان را راه انداختیم و من شدم مسئول صفحه داستان و مدتی بعد به موازات تحصیل در دانشکده ی هنرهای دراماتیک در رادیو هم همکاری می کردم. اما حوادث غمگینم می کرد، اعدام ها آزارم می داد، اعدام ژنرال ها و حتا ساواکی ها. و نمی دانم چی شد که ما را از رادیو ریختند بیرون. گفتند: «آمریکایی ها، هری!»
در ۱۷ آذر ماه ۱۳۵۸ بود که فهمیدم آمریکایی هستم. توجهی نکردم و بعد در آموزش و پرورش، در دبیرستان جاویدان (چهار راه پهلوی) به عنوان دبیر ادبیات کارم را شروع کردم. و بعد آنقدر درگیر کارم شدم که دیگر مهدی را ندیدم تا خبر اعدامش را در سال ۶۰ شنیدم.
سال ۱۳۵۸ دانشگاه مان هم تعطیل شد. ریختند و گرفتند و اسمش را گذاشتند انقلاب فرهنگی. مانده بود کانون نویسندگان که راهش را تازه یاد گرفته بودم، اما آنجا هم تعطیل شد و دادستانی انقلاب در کانون نویسندگان را لاک و مهر کرد. نمی دانستم که روزی آن لاک و مهر به دست من گشوده خواهد شد تا اسناد کانون به جای امن برود.
و بعد دیگر کشت و کشتار بود. اعدام بود و دستگیری و ویرانی. گروه های سیاسی دچار سردرگمی شده بودند و اولین فردی که از چریک های فدایی به حزب توده پیوست یک کارگر شرکت نفت بود. اسمش یادم نیست، ولی ازش خوشم نمی آمد. حزب توده در نشریاتش شعار می داد که سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید، و شده بود مأمنی از آدم های جاه طلب و مصلحت جو که دیگر نمی خواستند فدایی خلق باشند.
جنگ ایران و عراق که از سال پیش شروع شده بود، ادامه داشت. خمینی گفت: «عزت و شرف و حیثیت ما در گرو همین جنگ است.» و دسته دسته جوان های مملکت به کام مرگ می رفتند و جنگ تمام نمی شد.
مدتی بعد روزها در مدرسه هدف درس می دادم و شبها در خوارزمی. روزانه و شبانه درس می دادم ولی اموراتم نمی گذشت. قحطی و گرانی روز به روز زندگی را سخت تر می کرد. وضع نفت و گرم کردن زندگی اسفبار بود. در زمستان سال ۶۰ دختر شش ماهه ام سینه پهلو کرد و بیمارستان کودکان تهران برای بستری کردنش هزار و دویست تومان پول می خواست که بایستی سریعا می پرداختم. نمی خواستم از کسی پول بگیرم، نمی خواستم از پدرم پول بگیرم، به سراغ برادری رفتم و گفتم که حاضرم مقداری کتاب به او بفروشم. به خانه ام آمد، تعدادی کتاب از کتابخانه ام جدا کرد، و بر اساس قیمت پشت جلد، هزار و دویست تومان به من پول داد و کتاب های عزیزم را برد. شبانه پول را به بیمارستان رساندم که دستور معالجه صادر شد. و آن شب را هرگز از یاد نمی برم. تا صبح گریه کردم.
آن سال ها زندگی چهره ی دیگری داشت. غیر از درس دادن و داستان نوشتن، زندگی پشت پتوهای میخ شده به چهار چوب پنجره ها می گذشت. از بس «خاموش کن، خاموش کن» شنیده بودیم، به چهار چوب پنجره ها پتو میخ کرده بودیم.
هشت سال شب های بسیاری بچه به بغل به راه پله ها می دویدیم و گوشه ای کز می کردیم و جنگ تمام نمی شد. هشت سال جنگ، و انفجار و کشته. هشت سال تلویزیونی که فقط دو کانال داشت، و رادیویی که مدام از این موج می رفتیم به آن موج تا خبری از رادیو خارجی بشنویم. هشت سال تلاش در جلسات داستان گلشیری، نوشتن داستان، رمان، و هشت سال تلاش برای جلساتی که گلشیری اصرار داشت خودم با جوانترها راه بیندازم.
یکبار جنگ تمام شده بود و کشورهای عربی می خواستند غرامت جنگی ایران را بپردازند، ولی باز نفهمیدیم چرا جنگ ادامه یافت. سر انجام خمینی جام زهر را سر کشید و جنگ تمام شد، اما هرگز نفهمیدیم چرا اینهمه جوان از بین رفت. من هم بسیاری از دوستان و بستگانم را از دست دادم.
فکر می کنم در سال ۱۳۶۲ بود که اولین داستان گور به گور شدن کشته ای را نوشتم. داستانی بر اساس اسطوره ی آنتیگونه که کسی برای نعش برادرش گوری نمی یافت. و بعد در سمفونی مردگان برادرکشی را نوشتم، و نوشتم تا جلو مرگ را بگیرم، برابر اعدام بایستم، با هدم انسانیت مقابله کنم، اما زورم نمی رسید، فقط می نوشتم.
با منشور کانون آشنا شدم. منشور کانون، لابد عده ای نویسنده به این فهم نائل آمده اند که چنن منشوری صادر کرده اند. و بعد بیانیه ی حقوق بشر، حتما پس از قرن ها ستیز و جنگ و مرگ و زندگی عده ای به این نقطه رسیده اند که بیانیه ی حقوق بشر را نوشته اند، پس چرا ماشین مرگ در کشور من خاموش نمی شود؟ چکار باید کرد؟ می نوشتم، داستان می نوشتم، و هرگز تشکیلاتی و سیاسی نبودم. هر چند که انسان موجودی است سیاسی، اما همیشه فکر می کردم با نوشتن می توانم جلو کشتار را بگیرم. نه قدرتی داشتم، نه شهرتی، نه مقامی که بتوانم تلنگری به گوشی بزنم.
سال ۱۳۶۴ تقاضای امتیاز انتشار نشریه کردم، پنج سال دنبال آن دویدم و سرانجام در سال ۱۳۶۹ آن را گرفتم. و از همین زمان بود که تازه فهمیدم کار کردن آسان نیست. از کودکی آرزو داشتم روزنامه نگار شوم، و حالا شده بودم اما احساس می کردم محاصره شده ام.
سی و هشت سالم بود که پرونده ی کاری و هنری و ادبی و حقوقی و زندگی ام را در وطنم بستند. و پرونده ی سال ها معلمی در دبیرستانهای تهران با حکم اخراج دادستانی انقلاب به باد رفت. و شهرداری تکه زمینی را که پیش از انقلاب در تهران خریده بودم مصادره کرد.
آنقدر توهین شنیدم، آنقدر بازجویی شدم، آنقدر کتک خوردم، آنقدر محکوم شدم، آنقدر فرار کردم که دیگر چیزی جز زندگی تبعیدی در برابرم نیست. بیست و پنج سال از جوانی من در یک انقلاب گم شد. نفهمیدم چرا به خاطر جایزه دادن به نویسندگان وطنم کتک خوردم، نفهمیدم چرا به خاطر انتشار مجله ی گردون از آموزش و پرورش اخراج شدم، نفهمیدم چرا همیشه کتاب هام توقیف بود، نفهمیدم چرا به زندان و شلاق محکوم شدم، نفهمیدم چرا آنهمه بازجویی شدم، نفهمیدم چرا فرار کردم.
آقای موریس کوپیتورن نماینده ی حقوق بشر سازمان ملل به دفتر گردون آمد، دو ساعت با هم حرف زدیم، و او به من گفت که بهتر است وطنم را ترک کنم. و من به او گفتم که پاسپورتم را ضبط کرده اند. گفت که فردا پی گیری خواهد کرد. و روز بعد بازجویم تلفنی به من گفت که بروم پاسپورت لعنتی ام را بگیرم.
„به کدام کشور می روی؟“
„هنوز نمی دانم.“
„پس چرا می روی؟“
„نمی دانم.“
„پس به این یارو کوپیتورن بگو که نمی خواهی بروی.“
„کتابم در آلمان دارد منتشر می شود. به خاطر کتابم باید بروم.“
„خیلی خوب، فردا صبح برو گذرنامه لعنتی ات را بگیر.“
گناه من چه بود؟ معلمی؟ انتشار مجله ی ادبی؟ نویسندگی؟ اعتراض به وضعیت موجود؟ عضویت در کانون نویسندگان؟ باور کنید نفهمیدم. و راستی اگر فرار نمی کردم، حالا چه وضعیتی داشتم؟
مادرم می گوید: «همین که زنده ای ما خوشحالیم، مامان. تا اینها هستند یکوقت بر نگردی!»

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

37 Antworten

  1. نگاهی به داستان نویسان لاغر نویس جوان
    دل آشوب ها، دغدغه ها و سردرگمی ها
    گزارش دو قسمتی درباره نویسندگان جوان
    بخش اول: نظرات محمدعلی سپانلو، صفدر تقی زاده، حسن میرعابدینی، علی خدایی، محمدرضا صفدری، فتح الله بی نیاز، ساعد .ا . احمدی، فیروز زنوزی جلالی و …
    بخش دوم: نظرات یعقوب یادعلی، ناتاشا امیری، مهسا محبعلی، رضا زنگی آبادی، حسن محمودی، رسول آبادیان، محمدحسن شهسواری، محمدرضا بایرامی و …
    نسخه پی دی اف این دو گزارش درباره نسل جدید نویسندگان …..

  2. drd-e deletan be del neshast yek rah-e mobarese ba khoshunat neweshtan ast.bi tarof emshab tasadofi as jami irani ykishan ru be mokhatab migoft shabe arusi baradarash „sanfoni morde gan ra mikhande wa miporsid „ferydon se pesar dashat ra khandi .yek tasadofh

  3. رنگ چشمان روباه
    نگاه دو پهلوی مرغ دریایی
    و لبخند سیاه چکاوک را
    در هر خاکی می شناسم
    مطلب دلنشین و در عین حال غم انگیزی بود. گردش به گذشته های بد و خوب گاه سخت آدمی را تکان می دهد. متاسفانه بعضی از ما آدمها هنوز آنقدر تکامل نیافته ایم که آزادی آدمی را تنها وقتی سدی شویم که مرگ را برای دیگری جستجو می کند.
    پیش از این هم به شما گفته بودم که دنیا جنگل است و زندگی در این جنگل گاه سخت غم انگیز و دردآورست.
    راه درازی را برای رسیدن به آزادی در پیش داریم. و شعر بالا را همچنان به طریقی تجربه خواهیم کرد. به تلاش خود ادامه می دهیم شاید روزی شیفته گان هیاهو و طناب دار آزادی به خود بیایند.
    پایدار باشید

  4. آقای معروفی عزیز!
    این مطلب کوتاه ترین و صادقانه ترین اتوبیوگرافی بود که تا امروز خوانده ام.امیدوارم شاد و پیروز باشید و شک ندارم که به زودی در وطن شما را خواهیم دید.

  5. آقای معروفی عزیز، مطمئن هستید همه چیز به همین سادگی بود؟ مطمئن هستید همه چیز را نوشته اید؟ مطمئن هستید از دهه شصت چیز مهمی از قلم نیافتاده است؟

  6. مارا هم به مروری در زندگی ۲۵ سال گذشته مان کشاندید و چه جالب که بسیاری از ما همین مراتب را طی کرده بوده ایم. آیا ما را مانند رباتهایی برنامه ریزی کرده بودند برای رفتاری مشابه با سرنوشتی یکسان؟
    دوستانی هم که پیغامهای آنچنانی میگذارند، نمونه آقای فرهاد، بهتر است از دو پهلو نوشتن بپرهیزند و بنویسند که آقای معروفی در سال شصت چند تا زهرا کاظمی را بقتل رسانده و یا چقدر در ادامه جنک نقش داشته است. لطفا یا پیام نگذارید و یا از اینگونه نوشتن خودداری نمایید که این روش مشابه روش سربازان گمنام امام زمان است که در سایت فرشاد امیر ابراهیمی به وفور دیده میشود.
    آقای حشمت اله رییسی اولین نفری بودند که از حول هلیم در دیگ افتاده و جدایی خود از فداییان و پیوستن به حزب توده را اعلام کرده بودند.
    سرتان سبز و قلمتان جاری باد

  7. آقای معروفی چطور می توانم با شما تماس بگیرم؟؟
    اگر امکان دارد به من ایمیل بزنید
    ممنون

  8. salam gol vaje.
    amadam pa be paye kodakim dar rahrohaye tarik o por vahshat .ta sedaye atashbare zade havai .ta oftadan bomb dar madreseam ….ta sansor o rozname …ta kahfaghane zan o zndegi …ta dafn rozhai ke be sokt o vahshat gozasht .
    hala khaste az hamye rahi ke amadam ba khod migoyam ,in hame soal bi javab ra ke pasokh midahad .
    agahye marofi aziz ,mahast ke man dar entezare javab shoma ba namehayam neshasteam .
    shoma ke manaye ghorbat o entzar ra mifahmid chera ?

  9. salam gol vaje.
    amadam pa be pay in hame seda ta rahrohaye tarik ..ta sedaye atashbar zede havai ,ta ragbar o mosalsal o feshar .ta rahbandan basijiha o gasht haye bihengam .ta khordan bomb dar madrse ..ta sansor o rozname o zan ..ta in hame bi zendgi ma …
    hala inja hastam ,bi anke pasokhi baraye anhame soal bijavab yafte basham .
    agahye marofi aziz shoma ke khod dard ashna hastid o manaye ghorbat o entezar ra mifahmid ,che ra pasokh namehaye mara nemidahid?

  10. For some unknown reason, I have a deep suspicion on integrity of Mr. Abbas Maroufi. My head says, I do not have any information about him but my gut feeling says the otherwise. I hope I am wrong because I really do not want to see another Pyman Pakmaher

  11. آقای معروفی
    دلم را بسیارسوزاندی نمی دانستم که شما قبلا معلم بودید وبسیار خوشوقتم که با یک همکار آزاده وروشنفکر روبرویم
    این سرنوشت آزادگی تان بود نه گناه معلمی تان و نویسندگی
    مگر نمی دانید آزادگی وروشنفکری در کشورمان گناهی نابخشودنی و گناهی کبیره است و آنگاه خواهی شد غرب زده ودشمن وخون تان حلال وجانتان حلال تر وکافر و…. ومالتان نیز گوارای وجود دیگرانی خواهد شد

  12. and i have no clew whymy eyes are wet… seems like have the idea what you are saying .. like i feel it as you do and everybody else in here .. seems like you have been my teacher althogh havn’t see you Abbas.
    may god be with you

  13. سلام جناب معروفی
    من خیلی ها رو میشناسم که به قول شما ویران شده اند و اینکه هنوز زنده اند جای خوشحالیه و البته که:
    قد خمیده ی ما سهلت نماید اما
    بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
    ولی خیلی از اون ها دیگه ذوق و روحیه ی نوشتن و حتی مرور خاطراتشون رو ندارند و من همیشه احساسم نسبت به این وبلاگ این بوده که حرف اونهاست هرچند که شما مینویسید. دست مریزاد!

  14. سلام به معروفی گرامی و نویسنده ی سمفونی مردگان
    به سمفونی این ۲۵ سال گوش سپردم و خیره شدم به ۲۵ زنگ که هر سال در خانه ی مرا به صدا در آورد و من خانه نبودم. کجا بود؟ ……… برای نویسنده یا شاعر شدن نبودن بهترین گواه بر دوام حضورمان است . شما هستید همین جا در می بینمتان با یک تکه خون لخته که زیر جیب چپ پیراهنتان پنهان کرده اید و بر حضور سرخت گواهست. ممنونم بابت همه چیز. پیروز باشید عزیز.

  15. اقای معروفی :سلام من از خوانندگان پرو پاقرص گردون بودم(دوره تقریبا کاملش را دارم),همینطور آثاردیگر خودتان.از سمفونی بگیر تا چه و چه ها!!!
    اگر وقت دارید به سایت من که سعی دارد روایتی طنز گونه از آنچه در این ۲۵سال بر ما گذشت در لوای داستانی تاریخی- فانتزی ازقیامی جنسی , تحت عنوان“المقعدیون“ وبا آدرس زیر,سر بزنید:
    http://alghaedin.blogspot.com/
    می بخشید که به دلیل شرایطی که خود بهتر میدانید از نام مستعار استفاده کرده ام.

  16. برایم ای میل زده اید:
    agar az zendegi e man bishtar midanid lotfan dar safheye khodam
    benvisid,
    wagar na Aab ra gel nakonid, aghaye Farhad e Kabir.
    Abbas Maroufi
    به من و هیچ کس دیگری هیچ ارتباطی ندارد که آدم ها قبلن چه بوده اند و حال چه هستند. من دوره گرد این محیط مجازی هستم وبا آن که هنوز نیمی از دهه سی را نگذرانده ام مجبور به حاشیه نشینی شده ام و ….. بماند.
    وقتی که می آمدم این جا وسرکی میزدم همیشه یاد روزهای گردون و بلواها و جنجال های ژورنالیستی آن دوره و گاه هم روزهای جمعه و کلاس نقاشی کودکان الخاص می افتادم . اما بعد از این یادداشت مظلومانه – و کامنت هایی که بیشتر از طرف اهالی جوانترها و نسل بعداز انقلاب نگاشته می شود – دیدم در حق گذشته ی خودتان کم لطفی کرده اید. گذشته جزئی از ماست و چه خوب است که انسان با قدرت اشتباهات خودش را بپزیرد. به هرحال می دانم که غم غربت و سالهای سخت کارشبانه در هتل و فشار زیرجلکی تنفر آلمان ها از خارجی ها خیلی ناگوار و سخت است ولی کتابفروشی برلین اگر انشاالله خوب بگردد جایزه خوبی خواهد بود. پاینده باد قلم تان وقتی که به ادبیات می پردازید و به سیاست کاری ندارید.
    فرهاد ک کبیر

  17. جناب استاد معروفی
    با سلام. همیشه برایتان احترام خاصی قائلم.و از اینکه از وبلاگ ساده ام لینکی به شما دارم افتخار میکنم. اگر هدفتان از قلم برداشتن و نوشتن چیزی جز یک آرمان متعال بود هرگز نمی توانستید اینگونه مسحور کننده زجر مرموز جامعه را از پیکر مسلولش موشکافانه بیرون بکشید و به زبان داستان رسوایش کنید.گذشته چراغ راه آینده است این را آموزگاران میگویند و شاگردان وقتی آموزگار شدند درک میکنند. به نکته جالبی اشاره کردید انسان موجودی سیاسیی است. اگر بخواهد هرچه میبیند بگوید میشود سیاسی مثل آیدین مثل ایرج و مثل شما…

  18. آقای کاشانی کبیر واقعا چه اهمیتی دارد که در دهه ۶۰ چه گذشت ؟ نسل ما کسانی را خوب می پاید که متاسفانه در دهه های بعد هم دهه شستی باقی ماندند وگرنه آرمان خواهی از هر نوعش سکه رایج ان سال ها بود و به گناه تندروی ان روز ها تلاش های امروز کسی باطل نمی شود. اگر در دهه ۸۰ برابر قدرت ایستاده ای مال امروز هستی و اگر نه که حرفی باقی نمی ماند. من ترجیح می دهم معروفی را با امروزش بشناسم . آن دبیر انقلابی ادیب و نویسنده ای قهار شده است که موضوع نوشته هایش انسان است …. همین

  19. خواندن این مطلب این حس را به درستی در خواننده ایجاد می کند که با نویسنده ای جهان سومی که هنوز محسور دهه های قبل از ۱۹۷۰ است روبرو است. ببینید در این اتوبیوگرافی نویسنده چقدر معصوم و دور از خطا خود را تصویر می کند. این طرز تلقین مطالب تنها بدرد ۴۰-۵۰ سال پیش می خورد که روشنفکران جامعه حاضر نبودند مسولیت انچه در جامعه می گذرد را متوجه خود نمایند. یکسوی روشنفکران ایرانی امثال جواد معروفی و این قلب روایتهایشان است که فراوانند و سوی دیگر اقلیتی مطلقی مثل فرج سرکوهی با ان صداقت در کلامش. واقعا اینده ای برای مردم ایران با این روشنفکران عقب افتاده متصور است.

  20. اما من بسیار رنجور شدم زاین کامنت ها که چندین چنان می گویید زگذشته ها و کردارها و گفته ها ونگفته ها و ووو… نه آنکه خود قاضی هستید و روشن بین و نه من قاضیم وبر راه نیک و چنان دفاع کنم جانانه زاستاد عزیز
    و اما بعد که بر بیرا ه بیشتر نرویم و انقدر نگوییم که فلانی چه بود ویا فلان نقطه بود بر وی(( راست یا دروغ )) وبهتر ببینیم نیمه پر و طلایی را که من خود مفتخرم به انسا نهای بزرگی .. که خود بهتر می دانم در این خراب شده چه ها می گذرد و بر انسانهای عزیز وبیگناهی چون او چه گذشته و….
    واما مثالی زنم بیشتر ز کردارهای ناشایست ووحشتناک
    من که در کلاسم وبر تدریس اگر دانشجویی و یا دانش اموزی خطایی بزرگ کند و یا راه بیراهه رود و جنگ ها کند و درگیریها کند و عربده کشی ها بزند و هزاران چیز دیگر و یا سر کلاس برود وتریاک کشد وهرویین (( که بارها دیده ام و شنید ه ام )) ویا چاقویی بر کشد و مبارز طلبد … بگویید جرمش چیست وجزایش چیست چه کنم به زندان افکنمش و یا مانند این آخوند ها دستور اعدامش دهم و خونش حلال وجانش آزاد و یا صدها شلاق بر سر ورویش زنم و نمره صفر ویا بفرستمش زندان وروحش وجانش را ویران کنم ویا هزار پر ونده اخلاقی برایش درست کنم !!!! ویا بروم ببینم علت چیست و در درونش وروحش ودردش ونیازش چیست باروانشناس ومشاور دکتر صحبت کنم و…..
    روزی پدری با من مشورتی می نمود وراه زندگی فرزندان می جست در تربیت فرزندش به وی گفتم تو چند راهی داری بیا هر روز شلاقی بردار وبر سر وروی فرزندان وهمسر خود بکوب وهر روز فحشها و ناسزاها گو و ببین بعد از یک ماه چه در خانه خواهد شد وچه جهنمی بر پا ….و راهی دیگر هر روز با لب خندان وبشاش به خانه رو و تمام اعصاب وگرفتاریها ومشکلات کار را در پشت درب خانه بیرون ریز وبا دسته گلی ویا میو های به خانه رو آنان را به گرمی بدار به نیازهای جسمی و روحی و روانیشان را به دقت وسواس وبا ذره بینی بزرگ بنگر انوقت ببین خانه ات بهشت برین خواهد شد یا نه آیا در حالت اول بچه هایت رشد خواهند کرد ؟؟ از زندگی لذت خواهند برد ؟؟به مقام های بالا خواهند رسید ؟؟؟دچار بیماریهای روحی وعصبی نخواهند شد علمشان پیشرفت خواهند کرد ؟؟ فراری نخواهند شد …. اعصابشان وروحشان چه و ………
    حال بنگرید انسان بیگناه و درستی را که این بلا هابر سرش آوریم…. که چرا وی گناهکار است چون نویسنده بوده وروشنفکر و او باید مجازات شود چون طور دیگری با درون خود خلوت می کرده و بر ذهن خود طوری دیگر…… او نخواسته همچون گوسفندان فقط در برابر تایید آقایان سر بجنباند
    و من خود را شاگرد کوچک آقای معروفی می دانم آرزو دارم که روزی درس آزادی به من دهد ومی دانم که چنان در این سالها از چه می گوید وی چه گونه از درون می نالد و می گرید که وی بسیار زمن آگاهتر وروشن بین تر و پاکتر است
    درود بر روحتان
    که یک مرد جنگی به از صد سوار
    بهشت را برای پاکان ودرستکاران ساخته اند نه برای غارتگران و آدمکشان

  21. شما معلمها … شما معلمهای دبیرستان … چه باری به دوش کشیدید این سالها . اولین نشریه ای که چند خطی از من چاپ کرد هم حاصل حقوق کارمندی یک معلم بود . و اولین سردبیرم . و اولین دوستم … و اولین استادم . جالب است که همه زمانی معلم بودند و وقتی بهشان رسیدم تنها مانده بودند …

  22. سلام.اول بگم که ما با هم تقریبا بچه محل بودیم.موقع انقلاب خونمون خیابون ایرانمهر تو میدون ابو حسین بود.میدونی که به تمامی و هر وجبش برام خاطره است.تو همین میدون بود که بچه ها رو جمع میکردیم و براشون نمایش بازی میکردیم،که بیشتر شخصیتاش واقعی بودن.از جمله اینا یکیش حسین فرزین و دار و دستش بودن.ما رفتار و اداهاشون رو با مسخرگی و طنز بازسازی میکردیم.یادم میاد که یک روز حسین مشعل پسر بستنی فروش محل جلوم سبز میشه و میگه آقا سیا ، نبینم پشت سر حسین آقا بد بگین.جوابش میدم اول این که بد نگفتیم . دوم این که به تو چه ربطی داره.حسین مشعل با کمی لکنت جواب میده ؛ من ، من نوچه شم.همین برای من کافی بود تا سر حرف رو بکشونم به مسائل ممنوعه و سر آخر با چند تا دستنوشته از دکتر شریعتی راهیش کنم بره.تا این که انقلاب شد و حسین فرزین بعد از ۲۲بهمن کارش شده بود جمع آوری اسلحه.یادمه یه روز چند نفری که بازوبند فدایی بسته بودن ریختن تو خونه حسین و هر چی اسلحه زورگیری کرده بود بردن.چند روز بعد این ماجرا هم کمیته مسجد امام حسین احضارش میکنه و تقریبا یک هفته بعد تیربارون میشه.
    اون کارگری رو که گفتی از فدائیا استعفا داد و رفت تو حزب توده رو خوب میشناسم ولی چون فکر کردم مخصوصا اسمشو یادت رفت من هم نمیگم ،چون الان اون بابا تو برلین کتابفروشی داره .کلا آدم گوشت تلخیه و کمتر کسی ازش خوشش میاد.اون شعار پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید هم مال اکثریتی ها بود و نه توده ایها.ولی این رویه رو نمیپسندم که شعارهائی که با تحلیلهای زمان خودش بود حالا چه غلط و چه درست به این شکل نقدش کنیم.این شعار و شعارهایی که قبلترش مجاهدین میدادن رو نمیشه مثل افشاگری به کار برد.وقتی استالین مبارزه امیر افغان رو که طرفدار فئودالیزم بوده بر علیه امپریالیز م ،مترقی ارزیابی میکنه ، پاسدار هم تکلیفش معلوم میشه.فکر کنم تو دو سه سالی از من بزرگتر باشی و باید یادت بیاد که اون موقع هر کس یک ایدئولوژی داشت که در همون چهارچوب دنیا رو میدید. پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد بچه محل

  23. استاد سلام
    به راستی که این قلم چه زیبا از ۲۵ سال پرده بر می دارد.۲۵ سال است که سمفونی مرگ در مارش وحشتناکش می دزند و براستی کدامین منشور ما را از قاعده این سمفونی خارج می کند

  24. آقای معروفی عزیز پس ما چی بگیم؟!
    شما بودید،دیدید چی شد.ما که نه بودیم و نه دیدیم ونه فهمیدیم.فقط بهمون یاد دادن شاه بد خمینی خیلی خوب.آخه مگه بد و خوب مطلق وجود داره؟بماند که این میان چه تعداد نام های دیگه بودن که چه با آرمان و چه بی آرمان از فرصت حیات روی این کره خاکی محروم شدن.ما که انقلاب فرهنگی نبودیم پس چرا این دگرگونی شد مهر اجازه ورود ما به دانشگاه؟ ما همونایی هستیم که به درخواست بزرگی روی زمین اومدیم تا جهان پر شه از مسلمون.اونایی از ما که میفهمیدیم تبدیل شدیم به آیدین ها وبقیه هم…
    به هر حال دلمون شکست و سوخت.و به خاطر این گناه به وطن و شهر خودمون تبعید شدیم. قلمتان همیشه جاری

  25. آقای معروفی عزیز
    سلام گرم مرا از عمق این شب که سیاهیش دیگر نفس همه را بند آورده است بپذیرید. من جوانی ۲۶ ساله و عاشق ترجمه و داستان نویسی هستم. اولین بار از طریق مجله گردون با شما آشنا شدم و هنوز هم که هنوز است بعضی وقتها دوباره به سراغ آخرین شماره مجله شما می روم و تاسف می خورم. من متاسفم که در وطنی زندگی می کنم که مفهوم خوبی و بدی در آن واژگونه شده است. من متاسفم در مملکتی زندگی می کنم که نویسندگان و متفکران شهیرش در زیر شکنجه و فشار و آزار له می شوند. من متاسفم که چرا ایرانیان اینقدر در برابر فشارهای وارده به روشنفکران و آزادی خواهان بی توجهند. من متاسفم که به قول شما کسانی در این جامعه زندگی می کنند که شاعر کشند. کسانی که دشمن زیبایی و مهربانی و درکند. من متاسفم در مملکتی زندگی می کنم که صادق هدایتش از دست همین رجاله ها دق مرگ می شود و چوبکش در انزوا و تنهائیش خون دل می خورد و علوی و دوستانش در زندانها شکنجه می شوند و فرج سرکوهی هایش چونان گل یاس در هجوم وحشی داس هایند. من متاسفم که بزرگمردی چون مصدق در تبعید و انزوا جان می سپرد وکسانی چون قائم مقام ها و امیرکبیر در گورهای سرد و در زیرخروارها خاک باید بخوابند چرا که این ملت نمی تواند به موقع منجیان و خیرخواهان و مصلحان جامعه خودش را بشناسد. من متاسفم که تروریست های احمق گروه فدائیان اسلام که کارشان فقط و فقط ضربه زدن به آگاهان و روشنفکران درجه اول زمان خودشان بود, امروز الگو و نمونه گروههای تروریست موجود در وزارت اطلاعات هستند. من دیگر از این همه کثافت و نجستی ای که این مملکت خراب شده را در خود مدفون کرده خسته شده ام . من نمیفهمم که چرا کسانی چون فروهرها و مختاری ها و پوینده ها و… باید تنها به خاطر طرز تفکر مترقی شان کشته شوند. اینها می خواهند از سر کینه و عقده برادران آگاه و روشنفکر خود را بکشند. اینها می خواهند تا روشنفکران را دیوانه کرده و به کام مرگ بکشانند.
    آقای معروفی عزیز همانطور که شما در کتاب سمفونی مردگان خودتان نشان داده اید این شاعر کش ها قصدی جز نابودی برادران متفکرشان ندارند. اینها د به هیچ وجه هنوز نتوانسته اند ذهنشان را از شر توهمات مذهبی خلاص کنند و بفهمند که مذهب آن چیزهایی نیست که بعضی ها توی ذهنشان چپانده اند. اینها در درونشان پر از کینه و مرگ و ویرانی است و رفتارهای وحشیانه شان برون فکنی همین مشکلات و عقده های درونی. به همین دلیل است که با نقشه های احمقانه شان , روشنفکرانشان را در اتوبوسی می شنانند و بجای ارمنستان به ته دره های مرگ می کشانند. اینها هنوز با نوابغی چون نیچه و فروید و مارکس مخالفند و اینان را دشمنان بشریت می دانند. نیچه چه خوب می شناخت این مرگ پرستان و مرگ اندیشان را و چه اندرز زیبایی داد به آنان. که بهتر است بمیرند و دیگران را از شر خود خلاص کنند. اینها هنوز نتوانسته اند که جدا از حرفهای قالبی به حرفهای دیگر گوش کنند. اینها نمیدانند که دنیای اطرافشان تا چه حد متحول شده . اینها نمی دانند که همانطور که لیوتار نشان داد, در جوامع امروزی به دلیل کثرت تبادل اطلاعات دیگر هیچ روایت کلانی نمی تواند نقش غالب خود را داشته باشد. آیا کمونیسم روایت کلان زیبا تری است یا فاشیسم؟ وقتی در این دوره زیباترین روایت های کلان دیگر کم رنگ شده اند دیگر چه رسد به زشت ترین و منحط ترین روایت های کلان, که همین روایت کلان فاشیستی و پوسیده این آقایان باشد.
    امروز دیگر زمان آن گذشته است که افکار پوسیده را با زور و فشار به خورد دیگران بدهیم. امروز دیگر زمان دروغ گفتن نیست. چرا که اطلاعات و حقایق بسیار سریعتر از آنچه که این آقایان تصور کرده اند به دست مردم می رسد. پس این جعبه ریش و پشم, این تلویزیون منحط لاریجانی کی می خواهد که ذره ای از حقایق و رنجهای دگر اندیشان را به تصویر بکشد. آیا زمان آن فرا نرسیده که این آقایان متوجه اشتباهات عظیم خود بشوند؟ آیا وقت آن نرسیده که این آقایان بخاطر اشتباهات بزرگ خود از مردم شریف ایران عذرخواهی کرده و راه دیگری را در پیش گیرند. آیا سرگذشت صدام درس عبرتی برای این آقایان نشده است؟ آیا نمی فهمند که آمریکا در کنار گوش آنها دارد برای سرنگونی شان نقشه می کشد؟ آیا اینها می خواهند باز هم بیگانگان بیایند و بر سر این مردم سوار بشوند؟ آیا این سیستم مخوف اطلاعاتی ایران نمی داند که بسیاری از ایرانیان در آرزوی حمله آمریکا به ایران هستند. آیا اینها نفهمیدند که مردم چه خواسته هایی از مجلس و رهبر و رئیس جمهور مملکتشان دارند؟ آیا اینها نمی خواهند پیش از اینکه بیگانگان بیایند و دست به کار اصلاح وضع اسفناک ما بزنند, خودشان دست بکار بشوند؟ آیا این مجلس جدید می تواند پاسخگوی نیاز جوانان آزادی خواه ما و طبقه دانشجو و روشنفکر باشد؟ آیا زمان آن فرا نرسیده است که این آقایان از خواب خرگوشی خود برخیزند و با چشمان باز نگاهی به دنیای دور و بر خود بیندازند؟ و آیا… آیا…. آیا……
    من به هیچ وجه نمی توانم جوابی برای این پرسش ها بیابم. چون هیچ آشنایی ای با طرز فکر این آقایان ندارم. اما امیدوارم لااقل این نوشته تلنگری بر وجدان خفته برادرانی باشد که بخاطر افکار مذهبی شان , مسببات شکنجه و آزار دگر اندیشان را فراهم می کنند. من از آنها می خواهم که چاقوی مکافاتشان را(به قول یکی از ضاربین قتل های زنجیره ای که اسم چاقوی خودش را مکافات گذاشته بود) غلاف کنند. چرا که خوبی پاداش دارد نه مکافات. بیایید تا در کنار هم باشیم نه بر علیه هم. فرصت زندگی کوتاه است. حتی کوتاهتر از یک رویای نیم شب تابستان , پس بیائید به هر طریقی که می توانیم از این کابوس وحشتناک برخیزیم و زندگی اندیشی را جایگزین مرگ اندیشی کنیم. فرصت بودنمان کوتاه است. پس فرصت ها را از دست ندهیم.
    با عرض ادب و احترام خدمت دوست آشنای نادیده ام آقای عباس معروفی
    و با امید طول عمر و موفقت برای ایشان در پایان از جانب تمام مردم ایران از شما و تلاشهایتان سپاسگزاری می کنم و در انتظار کارهای زیبای شما هستم. امیدوارم که شما و بقیه دوستانی که در جهت اعتلای این مملکت تلاش می کنند همیشه در زندگی شان موفق باشند.
    با احترام
    میزانتروپ

  26. دلم نشسته پشت در دری که وا نمی شود/ از این هزار خواهشم یکی دوا نمی شود/ مقدر است بشکنم مقدر است تا شوم/ و عشق نعره می زند که مرد تا نمی شود

  27. عباس خان معروفی سلام
    من از رنجی که می بری خبر دارم، از دردی که میکشی. تو در این راه تنهایی، تنهایی نه بدان صورت که شوریده ای در بیابان که بسان سنگی در کف رود. سنگی در کنار هزاران سنگ و در میان هزاران سنگ اما تنها. تنها در میان هزاران تنها. رفتن حدیث سنگ نیست. رفتار رود است. رود می رود و تو تنها مغرور به آنکه در بطن رودی و در عمق و انتهای رود از مسیر رود باخبری و از آنچه تو آنرا غفلت رود می دانی. ولی من مدت هاست به این می اندیشم که غفلت، کشتی سهمگینی است که من و تو و هزاران تنهای مغرور دیگر که یگانه تکیه کلاممان غلفت رود است تکیه گاه و لنگر گاه آنیم. بادا که بر ما این غرور بی انتها حرام گردد، رفتن در عمق رود شعر است اما برای رود شور. شور زندگی، شور نادانسته رفتن، لحظه ای درنگ کن. لحظه ای درنگ کنیم. شاید آنچه ما به تمام غفلت میدانیم خود زندگی باشد…

  28. ۲ شماره’ آخر نشریه شما یادم است. ۲ گزارش نوشته بودید یکی در مورد علل افسردگی در ایران و یکی دیگه هم در مورد تلویزیون بود. گزارش های گردون را بلند بلند برای اعضای خانواده می خواندم و همه از تعجب شاخ درآورده بودند که در دل اختناق اسلامی چه دلی داشته اید که همه’ آنچه هست را نوشته اید. با اون صراحتی که شما نوشته بودید همان مادرتان راست می گوید که :همین که زنده ای خوشحالیم.

  29. من امروز اتقاقی وارد سایتت شدم ارزومند پیشرفت ادبیات در ایران هستم