اول پرتقال را توی بغلم
پرپر میکنم
بعد خدا را توی بغل تو.
اول پرتقال را
لای دندانهای خودم میگیرم
بعد آب پرتقال را
توی دهن تو قورت میدهم.
اول دستهای پرتقالیم را
میمالم به لبهای خودم
بعد لبهای پرتقالیم را
روی لبهای تو پاک میکنم.
اول دستهای تمیزت را
با لبهام
پرتقالی میکنم
بعد دستهای پرتقالیم را
روی لبهات تمیز میکنم.
اول لبهام را با پوست پرتقال
خیس میکنم
بعد صورتت را با لبهام
پرتقالی میکنم.
حالا چند تا بوس شد؟
نداشتم به خود میآمدم
در آینه دوبار و چند بار دیگر
تو را دیدم؟
نداشتم از تو میپرسیدم:
تو
تنهاترین گل خدایی
یا
قشنگترین خدای تنها؟
اسمتر از تو
نمیشناسم
بانوی من!
کجای این ذهن در به در
جای پای تو نبود
که خاطرات حضور خودت را هم
چال کردی؟
کجا در آغوشت پر باز نکردم
که تصویر نفس زدنهام را
در این تقویم نمیبینم؟
…
حالا من ماندهام
بلیتهای باطله از سفری رویایی
بوی تنت بر ورق ورق وجودم
و صدات
که التماسش میکنم
بر پوست دستم بنشیند.
چرا پیداش نمیکنم؟
رود نیست
حرف میزنم با تو
با آنهمه شنود و هیاهو
عود نیست
شهر میسوزد
…
چشمهای تو
کجا
دود را تاب میآورد؟
گل قشنگم!
با منطق رویا
در آغوش من خفتهای
میبینم که خفتهای
خدا میآید و میگوید:
داری چکار میکنی؟
بهش میخندم و میگویم:
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم؟
به نگاهت راضیام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضیام
که تکههای خوشبختیام را
پیدا میکنم؛
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک مرد
که در آغوش تو
خواب تو را میبیند…
من بیمارم؟
یا این پردهها
خورشید را به من
نارنجی میتابند؟
دیدی؟
دیدی در این قمار چیزی عایدم نشد؟
دیدی دلم را به تو باختم؟
میبرم تو را
از این شهر تو را میبرم
اینجا دیگر جای نفس کشیدن نیست.
41 Antworten
حقیقتا زیبا بود.
مطلبی از : خانم سایه سعیدی سیرجانی
دختر استاد سعیدی سیرجانی ، فرهیخته مرد جانباخته در زندان رژیم جمهوری اسلامی
——————————————————————-
عنکبوتی کهنه تار
هشداری به روزنامه نگارانی که نگاهی به “ ایران“ دارند .۱
مدتهاست با بی توجهی دولت „آلمان“ هوشنگ اسدی و همسرشان خانم نوشابه امیری به عنوان بازیگران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی با تن پوش “ سپر بلای مخالف “ زمان گذرانیده اند .۱
“ روز“ شان همان بازوی مزین به لقب “ فرهنگی سیستم “ ماه ها هست که بی هیچ دغدغه ای با حمایت نو سیاست بازان اروپا روبرو گردیده. همان مهره هایی که آگاهانه یا بر اساس بی توجهی مجری برنامه “ سیستم اطلاعاتی جمهوری اسلامی “ گشته اند .
جناب هوشنگ اسدی که عضو قسم خورده “ ساواک “ بودند و با شیوه “ لکه گیری“ حزب “ توده “ نه تنها تاییدی به رسمیت این حرفه شریفشان گردید بلکه مدال افتخار“ عضو نفوذی حزب توده “ را نیز به ایشان افزودند ؛ از همان تغییر سال پنجاه و هفت به مقام مسوولیت “ ساواما “ نیز مفتخر گردیدند .۱
یادمان باشد در این بیست و هفت ساله هر گاه؛ آری ؛ هر گاه موردی بوده که “ مردم “ را “ با هم گرداند “ و خشم از بیداد را همصدا گردانند, چه با حربه “ مطبوعات سیستم “ یا “ شایعه سازی سیستم “ و همان بسیج محدود بیست میلیونی که همه “ تریبونها “ را از آن خود گرداند به تداوم “ ترس“ و به تبعش “ بازار ریا و تقلب “ را دامن زدن به تنها هدفشان که همانا حفظ “ قدرت که تنها از آن خود سیستم “ بایست باشد پرادخته اند .۱
این تارتنک کهنه کار به حدی شیفته “ قدرت “ است که هر “ حرکت اعتراضی“ مردم را نه تنها به نام خویش “ مصادره“ می نماید؛ بلکه هر “ تغییری “ را با لباس “ مغلطه “ به نفع خود “ غصب “ می نماید.
اگر می گویند سازها را شکستید؛ ساز خودی برایتان تولید می نماید، هنرمند متعهد امضا گذار برایت بازتولید می کند و عینا مور و ملخ برایت می زاید. … تا آن حد تشنه قدرت است که می خواهد “ خود“ دلال هر نوع “ مذاکره“ ای باشد. و حتی اگر افکار عمومی تا حد “ کودتا “ آمادگی محو این بیداد را گرفته؛ چرا نه؛ که “ خود “ برنامه ریز و مجری این “ کودتا “ باشند .۱
تا وقتی می شود با کلمات بازی کرد و “ خاتمی “ را به عنوان راه نجات به مردم کم حافظه تلقین نمود؛ دیگر چه فریبی است که از دستشان بر نیاید .۱
ببینم؛ در قلب “ آلمان “ چه کسی ستاد تبلیغات حجه الاسلام مسوول روزنامه “ کیهان “ را به عهده گرفت ؟ جز همین هوشنگ خان اسدی ؟
چطور است که سایت گویا پا گرفت؟ راستی گیرم “ جوانهای “ جویای نام و مقام و حداقل سرپناهی هزاران دلیل برای “ پناهندگی “ بیان کردند؛ اما این “ فرج سرکوهی “ یا “ مهرانگیز کار“ یا “ عباس معروفی “ به چه دلیل سوار موج بی عدالتی گردیدند.۱
راستی مگر غیر از این است ؟ که : در آن اطاقکی که چند نفری نگران از آن بیست و پنج ضربه شلاق وعده داده شده به عباس معروفی گرد آمده بودند؛ دری باز شد و مامور وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی گفت: او را که پراندیم؛ بیخود معطل چه هستید. نگرانی خاتمه یافت. و چند هفته بعد شاهد نوشته های آقای معروفی آن هم به زبان “ آلمانی “ در روزنامه های آلمان شدیم .۱
ببینم اینان که در سالهای هزار و سیصد و هفتاد و دو و سه و چهار و پنج به آن بلوغ شرعی و عرفی رسیده بودند که صاحب امتیاز مجله می گشتند و سنی هم ازشان گذشته بود چه “ سیاستی“ وادار به سکوتشان کرده بود؟ جز اطاعت از “ سیستم „. و چرا این روز روز که “ باد “ در جهت دیگری می وزد سوار قطار“ مخالفان “ نشوند و باز هم همان خط سیستم را دنبال نکنند ؟
راستی چطور می شود که هفته ها “ روز“ بایست با بالا پایین کردن شرایط در پی یافتن مخالف و جستن نبض “ خروش“ یاد “ سیرحانی“ بیافتد و یا در مصاحبه با “ گوگوش“ یا با نشر نوشته ای که تماما کپی برداری از جملاتی است که بارها منتشر گردیده و با گذاشتن امضایی مستعار ؛ هر طور که بتواند زیر این علم سینه بزند! تیم جوانسال و کهنسال وزارت اطلاعات فعالتر از آن است که در آشکارا می بینی . ۱
این هشداری است خصوصا به روزنامه نگاران جوانسالی که سابقه دانسته ها یشان در مورد “ ایران“ به آنچه روزنامه ها و تلویزیون های “ سیستم “ گفته است محدود گشته است .۱
این روزها وقتی می بینی از سازگارا, عطاالله مهاجرانی، و دیگر میلیونرهای بذل و بخش کننده در رده سنی “ احمد کریمی حکاک “ در آمریکا , کانادا و اروپا جا خوش کرده اند ؛ آنگاه می یابی که “ صدای مردم “ چه قدرتی دارد که این همه مدعی از گوشه و کنار و همگی در درجه ای زیر دست “ سیستم جمهوری اسلامی“ نظریه پرداز و روزنامه نگار و مخبر گشته اند .۱
یک اصل را هیچگاه از یاد نبریم, و آن اینکه این “ سیستم “ از همان آغازین ساعاتش موازی حرکت کردنش بود. و برای درهم شکستن این همه دغل دلی آگاه و افرادی “ مستقل“ نیاز است .۱
چه بسیار در لباس شاعر و نویسنده غلطیده ای که با یک , آری ، تنها با یک خط ساده “ کیهان “ در مکانی که ساعتها با “ ایران “ مصادره گشته توسط این سیستم فاصله دارد به توبه نوشتن و ببیخشیدها افتادند. زمان دوری نگذشته است؛ مثال: نگاهی به فتوای قتل سلمان رشدی و امضا پس گرفتنهای رضا علامه زاده و اسماعیل خویی ها .۱
میدان دادن به بازوهای مجری سیستم جمهوری اسلامی و اسیران خوش رقص این سیستم دیواری است که شما، ساکنین اروپا, امریکا و کانادا بر مردم ایران می کشید. برای شنیدن و دیدن “ بیداد “ واسطه نیازی نیست .۱
سایه
دی ماه هشتاد و چهار
۲۵ تا شلاق می خوردی و هنوز می تونستی سمفونی مردگان بنویسی بهتر بود یا نخوردی و بورنوگراف نویس شدی؟
انار و سیب تنها میوه های شعر های عاشقانه بودند٬
سالهای سال.
امروز ولی دیدم پرتقالی پر پر چه طعم عاشقانه یی می دهد به ابیات زمستانی ما.
رویاهای پرتقالی ام بهانه ات را میگیرند… و من هرچه ورق می زنم این تقویم کهنه را… نمی فهمم ما کی گم شدیم؟؟؟ و در آینه هم یکدیگر را پیدا نکردیم… وگریه ام میگیرد… مرا با خودت ببر… مهربان… اینجا دیگر جای مردن هم نیست… چه برسد به نفس کشیدن… مرا با خودت ببر…
بی نظیری.
بی نظر بود .
اینایی که من دارم می خونم رو شما نوشتید؟ عباس معروفی؟
خانم افسانه،
کار بدی کردم؟
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ارجمند ار هیچ جاتان رست نتواند.(م.امید)
این ها شعر نیست؛لاس خشکه است. نه زبانی نه ایماژی نه اندیشه فقط لاس و دیگر هیچ.
چو طبعی نداری چو آب روان مبر دست زی نامه خسروان (فردوسی)
آقای مهران!
کامنت دیگری هم گذاشته بودید و چون توهین کرده بودید و ردای قاضی و شارع به تن، حذف کردم.
حافظ می گوید:
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم.
از شوخی که بگذریم
قدیم ها می عرفانی می نوشیدند و با معشوق چارده ساله عشق می ورزیدند، ما پرتقال عرفانی می خوریم و حکم هم صادر نمی کنیم؟ چرا باید از شما بترسم که با خدای خودم راز و نیاز می کنم؟ چرا توقف کنم؟ می خواهی بگویی من هرزه ام؟ مگر کلماتی مثل „جنده“ و „فاحشه“ را مثل نقل و نبات بر سر فروغ فرخزاد نریختید یک بُرّتان؟
می دانید ما در ایران چند میلیون قاضی بی سواد و ریاکار داریم که خود را ادیب هم می دانند؟ می دانید هنوز اهلی و شهری نشده اید؟
شما فقط حق دارید نظر بدهید، حق قضاوت ندارید. و چقدر دلم به حالتان می سوزد!
همین.
عباس معروفی
باران روی سنگ ضرب گرفته بود
خدا دف می زد
نوح هنوز قایقش را نساخته بود و من هنوز دلم را نباخته بودم
شما هم ایستاده بودی و کبوتری سفید روی شانه ات نشسته بود
توی دستت ارزن بود و توی چشمت ابرها بهم می آمدند
او هم بود تبسم کرده بود
توی دستش یک گلاب پاش نقره بود
و هنوز بوی بهشت گمشده را می داد .
دیوانه ام کرد سوزاندم زهر پاشیده پرتقال و شهد تُرش شیرین این نوشته !
این آقای امیر کاش مستنداتی درباره ی حرفاشون ارائه می دادن.این جوری این حرفا به نظر یه جور توهم می آد.
هنوز سکوت می کنی و خودت را زیر نور نارنجی رنج می دهی ؟
طلوع کن !
بهاری دوباره می خواهم …
جخ امروز از مادر نزاده ام، عمر جهان بر من گذشته است.
یادم آمد آن سالها که عطا ا.. مهاجرانی در مرده شور خانه ی روزنامه ی اطلاعات، ابراز فضل می کردند، در پاورقی گزند باد به جای تبرئه کردن فردوسی از بحث توأم با تردیدی که شاملو پیش کشیده بود، با منطق آخوندی خود در صدد تحلیل همین شعر „جخ امروز…“ برآمده بود، آنهم به این شیوه ی شرم آور که: اولا چون این شعر عنوان ندارد، مثل آدمی است که شناسنامه ندارد، و آدمی که شناسنامه ندارد وجود ندارد پس این شعر وجود ندارد، می بینید فقر خرد را در این گفته ها؟ کیست که این شعر را بخواند و تاریخ خونبار ایران را در سطور سرخش لمس نکند؟ کیست که نداند این شعر شناسنامه ی میلیونها ایرانی لگدمال شده در تار یخی پرنیرنگ است؟
حالا این آقای مهران… درست است، فقط بسنده می کنم به دلسوزی.
بدرقه کردن با گذشت زمان عجب دردی است. بعضی وقت ها فکر می کنم قدرت زمان از خدا ببشتر است. خیلی عجیب است اما علی در نهج البلاغه می گوید خداوند در ظرف زمان نمی توان گنجید. می گوید او آفرید بدون نیاز به زمانی و اندیشه ای اما در جای دیگری می گوید خدا برای هماهنگ کردن موجودات وقت گذاشت… یعنی جلو زمان را نمی توانسته بگیرد!؟
„بیزارم از شاعران، چه کهنه چه نو.اینان همه در چشم من تنک مایگان انند و دریاهای کم ژرفا.
اندیشه شان نه چندانکه باید به ژرفنا فرو رفته است.از این رو احساس شان در ژرفنا غوطه نزده است.
کمی شهوت و کمی ملال: مایه بهترین اندیشه هاشان جز این نبوده است.
دینگ-دنگ چنگ شان در گوش ام به های-و-هوی شبح ها می ماند.اینان را از گرمی نغمه ها هرگز چه خبر!
اینان در چشم من چندان پاک نیز نیستند.همه آب هاشان را گل آلود می کنند تا ژرف بنمایند.
دریغا،بسا تور خود را به دریای ایشان افکنده ام تا ماهیان خوب بگیرم.اما همیشه آنچه بیرون کشیده ام سر خدایی کهن بوده است.“ چنین گفت زرتشت. در باره شاعران
تو از کدام ستاره و از نسل کدام فرشته ای؟
که خورشیدی ترین چشمهای زمین را به تمسخر گرفته ای…
تو از چه راه و با کدام اشتیاق جسم سایه گرفته اوج این سخره را به خاک تمنا
کشانده ای؟
چه رازیست بر بال رنگین لبهای عشقت،
که دورترین بغض پرواز چشمم را با نزدیکترین بوسه هایت شکسته ای
تو ای صبور
مهربان
بدان که اذان دم صبح تنهاییم را، تو از مسجد سینه ام سر داده ای
ببخشید این فقط یک سوال ساده است
کدام صحیح است؟
میوه پرتقال؟
کشور پرتغال؟
دقیقا صحیح است.
و مرسی از دقت تون.
آقای معروفی سلام
صبح رفته بودم کوه. داشتم برمی گشتم که گم شدم. جلو یک پرتقال فروشی پیدام کردند. فقط پرتقال داشت. قل خوردم . جیب هام پر پرتقاله. جا نیست برای دست هام. بازم گم می شم. امشب دوتا جیب پر٬ پرتقال پیدا میکنند توی دستهام.
شما چه جوری اینقدر عاشقید؟ توی بغل ادبیات دارید خدا رو پرپر می کنید.
درود …
چه خوب است که با خواندن نوشته های شما یادم می افتد که عاشقم..
راستی ..
خودم را بسیار کوچک میبینم .. و نمی توانستم که لینک بدهم به بزرگی چون شما.. اما دیشب این جرات رو به خودم دادم.. و چنین جسارتی کردم.. با اجازتون..
سلام آقای معروفی،
چه زیبایند این نوشته هایتان،
بگذاربد که در سکوت بارها بخوانمش!
„نداشتم به خود میآمدم
در آینه دوبار و چند بار دیگر
تو را دیدم؟
نداشتم از تو میپرسیدم:
تو
تنهاترین گل خدایی
یا
قشنگترین خدای تنها؟
اسمتر از تو
نمیشناسم
بانوی من!“
متشکرم
نیما
سلام
خیلی رویایی می نویسی
عاشق سبک نوشتنت هستم
عاشق پیکر فرهادت شدم
با سمفونی مردگانت شروع کردم
من از شعر هیچ خوشم نمی امد
با شعرهایت عاشق شعر شدم
خیلی ممنون
×کلمه× به روز شد …
حیف هیچکسی نیست براش بخونم …
استاد ..
هر روز که عاشقانه ی تازه تان را می بینم، اشک در چشمانم حلقه می زند. چقدر دیر اینجا و آغوش مقدس شما را پیدا کردم. پناهگاه امن تان کاش زودتر از این ها مرهم دل عاشقم می بود. این روزها احساس می کنم، کلمات شما جزیی از وجود من شده اند، خودم شده اند… استاد تو رو به خدا، به حرمت شب هایی که عاشق بودید و عاشقی نکردید، با ما باشید. دوستتان دارم و بهترین ها را برایتان آروزمندم.
با سپاس
دختر کوچک شما – هدا –
عشق ،حتی ماورایی ،از وجود یک انسان زاده می شود، زمینی و از جنس خاک. چه قدر آرامش توی دل آدم می ریزد وقتی کسی باشد که بودنش بشود همه دلیل بودن آدم. همین آدم زمینی خاکی که راهی هم به آسمانهای دور یا نزدیک ندارد که تا آسمان چشمهای او هست چه نیازی به آبی های دیگر… کاش می شد دید گاهی آنهایی را که اینطور می شوند تجلی عشق و دلیل عاشقانه ها.
پاینده باشی باسی جان…گمونم اینطوری صمیمیتره…مثل شعر صمیمی و دلنشینت با طعم پرتقال…از این به بعد هر وقت پرتقال ببینم یا بخورم یاد شعر قشنگت میفتم چون خیلی سریع توی ذهنم حک شد … به این میگن فرهنگسازی…زندگی باید همین باشد…نه؟
…
وقتی شعرهاتون رو می خونم دلم روشن میشه… همه اش از روشنی و رنگ بگید همه جا خاکستریه…
این شعرتون از لحاظ حسی همچنان قدرتمند بود/ کارهای قبلتون هم / اما فرم این شعر فوق العاده بود و حرکت کلمات هم/ خیلی لذت بردم…… با تمام غمی که امروز درد میکشم.
و شعر واژگون شد…
ای چکیده مزد ز تر نموده پرتقال لبهای یار
تو را ز شرزه نگاهت شناختم و اندوده گلها به ساقهای پات بر آنم داشت
تا به فریاد در آیم پیش تو : سکوت …سکوت … سکوت
سلام مرد پرتقالی
عشق تو هم عالمی داره به خدا . دستانت همیشه گرم بابا
سربازی جان بر کف
می خونمت
i don`t have any farsi font
beautiful writing . By some commesnts here i have remembered on the last writing of your friend Malakut:
دلیریهای سستنفسانهی هواپرستانه،
although that is in other case but the uesd word is really interesting.
But your are now Maroufi,, it must be appreciated or told nothing
: i tell ,i love
دلیریهای سستنفسانهی هواپرستانه،
it is love
and you
?
.
امروز زنی در همسایگی ما با کودک سه ساله اش گریان رفت. رفت به خانه ی پدری. از هجوم مردی که خانه را ملک مطلق خود می پنداشت. در استانه ی پله در اغوش کشیدمش و فقط گفتم: پسرت …
سری تکان داد و گریان رفت. نه نرفت اسانسور مقابل چشمان خیس من بلعیدش… این کودک سه ساله دوباره خواهد خندید؟
دوباره با شمشیر پلاستیکی اش در پله ها خواهد دوید؟
دوباره صدای فریاد های کودکانه اش را خواهم شنید؟
ما عشق را کجا گم کردیم؟
ما چشمانمان را کجا بستیم که حتی به پسرک سه ساله ای هم رحم نمی کنیم؟
دلم برای زنی می گیرد که همسال من بود و گریان رفت…
یه قطعه کوچک و ناقابل نوشتم اما پست نکردید. چرا؟
کجا؟
شعرو برا کی مینویسی؟ برا خودت؟ که پرپر شدی. برای خدا که نیست. برای بانو که مسته. من هم برای هیچکس. برای خودم از این ایمیل به اون یکی با یه اسم دیگه که یعنی اینا برا منه. مثل کادوی تولد خریدن برا خودت. مثل کارت پستال فرستان برا خودت وقت هیچ کس نیست بهت بگه تولدت مبارک
راستی استاد یه سر به من بزنید. تو اوضاع خوبی نیستم. یه سوال کردم که مثل موقعیت شماست تقریبا. کمک کنید درست تصمیم بگیرم.
بهار نارنج عزیزم،
مطلبتو خوندم. یه جاهایی توی اون مملکت بن بسته. یه جاهایی جاده خاکی و حتا بیراهه ست. من نمی دونم چی بهت بگم، فقط می تونم بگم زخمی شون نکن، اونا که حالیشون نیست.
ولی حرفتو بزن.
حرفتو برای بچه هات بزن…
از پنجره به تو نگاه می کنم
که چیزی برای گفتن
در شانه ات هق هق می کند.
برو عزیزم،
برو به بچه ها بگو.
با مهر/ عباس معروفی
…
„حالا من ماندهام
بلیتهای باطله از سفری رویایی
بوی تنت بر ورق ورق وجودم
و صدات
که التماسش میکنم
بر پوست دستم بنشیند.
چرا پیداش نمیکنم؟“.
…
„مرسی فال مبارکی بود
ولی برای اینکه دوستیمان بر مبنای نگاه سعدی
یک دوستی محکم و ابدی بمونه قول باید بدی که فراموش نمیکنی
نوبت دیدار بعدیمان در باره این سیگار جادویی
که تو هر از گاهی به من هم تعارف میکنی
بحث و تبادل افکار کنیم
قول میدم
و دفشو از کنار متکاش بر میداره و آرام به همراهی نوای سنتور میپردازه
عود بوش گیراتر میشه
و شمع هم به رقص میاد
من هم کم کم از خودم جدا میشم و
در حال داخل شدن به چشمان خسرو
فلوتم را همراه خود میبرم“.
سحرتان سحرانگیز.
سلامت و سرافراز بمانید شاعر سرزمین دلها.
سعید از برلین.
چی می تونم بگم؟ شما استادید و من شاگرد،از اینکه امروز سعادت خوندن شعرا و نوشته هاتون رو داشتم خیلی خوشحالم،شما رو توی لیست همسایه هام می ذارم تا به یاد بسپارمتون.
man ghader be tipe farsi nistam plz sheratoono baraye manam befrstin
boos
حالا من مانده ام
بلیت های باطله از سفری رو’یایی
بوی تنت بر ورق ورق وجودم
و صدات
که التماسش می کنم
بر پوست تنم بنشیند
چرا پیداش نمی کنم
آقای معروفی عزیز!
نمی توانم نگاه کنم وچشمانم بارانی نشوند،به خدا دست خودم نیست که همه چیز جان می گیرد ودوباره…
باید پرینت بگیرم و در تنهایی بخوانم، اگر گریه کنم اینها نخواهند فهمید که چرا
ممنوم از شما از هین همه عطوفت و لطف، از این همه معصومیت و سادگی ،و کوتاهش کنم: از این همه عشق
ممنونم از شما و از جادوی قلمتان
زنده باشید و سرزنده ،همیشه
خوب است