تا بیایم باور کنم که رفیق شفیقم حمید مصدق پنجاه و نه سال شاعرانه یا عاشقانه در پیچ و خمهای زندگی رانده است و در گردنه شصت مانده است، برخی از زیباترین خاطرات زندگیام دستخوش زلزله ای شده است که در سال های اخیر، کانون ما را به قصد هدم بارها و بارها لرزاند. در روزگار مرگ و مفاجات که عده ای را در زندان سکته کردند! بعضی را در بیابان یا خیابان کشتند، و برخی را در خانههای امن. معلوم هم نیست که چرا؟
می گوییم آدم کشی غیرانسانی است، اما نه به این معنی که چون غیر انسانی است پس لابد حیوانی است. باور کنید هیچ حیوانی جز برای بقا حیوان دیگری را نمی درد. و مگر بسیاری از آدم های جهان تلاش نمی کنند که شاید یک گاو بیشتر بخورند؟ پس دلیل این دریدن همنوع چیست؟
حمید مصدق هم در چنین شرایط وانفسایی زندگی را وانهاد. و من به همین بهانه می خواهم اندکی از خاطراتم را بازگویم.
حمید مصدق یکی از نزدیک ترین رفیق هام بود. دردهای دلِ همدیگر را می دانستیم. هیچگاه زمان بین ما در سکوت نگذشت، و هیچگاه زمان با ما یاری نکرد که حرف هامان به سر رسد. همیشه تا پای پله ها، تا دم ماشین، تا چند قدم در حرکت، و آخرش هم به این ختم می شد: „فردا صحبت می کنیم.“
آخر ساعت دوازده نیمه شب بود. لاله می گفت که شام بمانم. گفتم: „امشب مهمانم.“
با تعجب و لبخند پرسید: „کجا؟“
من که هرشب یا دست کم هفته ای سه شب شام را با حمید می خوردم گفتم: „خانه ی خودم.“
حمید گفت: „بگذار برود، اصرا نکن خانم!“
نمی دانم چطور این همه خاطره را مرور کنم، و چطور در هر بندی یا کلامی از خودم بپرسم: او دیگر نیست؟
حمید مصدق وکیلم بود. در شرایطی که کسی وکالتم را نمی پذیرفت، و یکی از وکلای سرشناس قبلاً گفته بود: „زن و بچه دارم.“ اما حمید که „زن و بچه نداشت!؟“ مثل شیرِین عبادی استقبال کرد و نه تنها در دادگاه های من حاضر شد، بلکه به عنوان یک پرونده به ماجرا نگاه نمی کرد. خودش را با کل ماجرا درگیر کرده بود. تا پای سر کشیدن به دبیرخانه دادگستری، تا دم مصاحبه با بی.بی.سی، تا چند قدم به مرگ. و مرگ سایه به سایه ما را تعقیب می کرد.
به من می گفت آرام باش! اما خودش بی قرارتر بود. به من گفت: „صبح زود راه نیفتی بیایی دادگاه. کمی دیرتر بیا.“
ساعت نه صبح دادگاه شروع می شد، و من ساعت نه و نیم رسیدم. پاسبان های جلو دادگاه راهم نمی دادند. گفتم: „بابا، من متهم این پرونده هستم.“
یکی از پاسبان های نگاهی سیخکی انداخت و گفت:“ نمی شود آقا، برو عقب.“
عده ای از کسانی که پشتِ در مانده بودند و به دادگاه راه نیافته بودند گفتند: „سرکار! این خودِ جنس است.“
„نمی شود آقا. برو جلو.“
خدا خدایی کرد و کسی از سالن دادگاه به بیرون نظری انداخت : „آقا کجایید؟“
وقتی وارد دادگاه شدم، هیئت منصفه گوش تا گوش نشسته بودند، قاضی، منشی، تماشاگران و خبرنگارانی که چپ و راست از متهم وقت ناشناس عکس می انداختند، همه نگاه می کردند. قاری قرآن داشت به جایی از صداش غش و ریسه می داد که آرام گفتم سلام، و کنار تنها آدم لبخند زده دادگاه نشستم. نتوانست لبخندش را جمع کند، خندید، با صدای بلند خندید و آرام گفت: „درست است که بهت گفتم دیر بیا، ولی نه بعد از هیئت منصفه و قاضی. منظورم این بود که هفت صبح راه نیفتی.“
نمی خواهم درباره دادگاه حرف بزنم. لایحه دفاعیه ی شیرین و او از گردون موضوع پایان نامه دو دانشجوی فوق لیسانس رشته حقوق بوده و در بسیاری جاها ثبت است. همان روز که مصدق داشت از من در دادگاه مطبوعات دفاع می کرد، یک پاش هم در دادگاه خانواده بود. وکالت دوست دیگری را به عده داشت که همسرش را کتک زده بود. و ما مدت ها سر این موضوع می خندیدیم.
همین جور که در خیابان راه می رفتیم یکباره می ایستاد، با لبخند و ابروهایی که بالا داده بود می گفت: „اه! ما داریم سر آزادی و کنوانسیون حقوق بشر دعوا می کنیم، یارو زده تو گوش زنش!“ و بعد قهقهه می زد تا جایی که اشک به چشم هاش می آمد. لابلای خنده اش هم گفت: „موهاش … را هم … کشیده و …“
هرچه دفتر خاطرات را مرور می کنم، چیزی نمی یابم که بتوانم بنویسم. بسیار چیزها می ماند و باید بماند برای روزگاران دیگر. شب هایی را با او به صبح رسانده ام، با او گریسته ام، خندیده ام، راه رفته ام و …
حمید مصدق یکی از یاران ما در کانون نویسندگان بود. در جلسات جمع مشورتی سالهای اخیر حضور داشت، از اولین جلسه ای که در خانه شاملو جمع مشورتی آغاز شد، او یکی از نه نفر حاضر بود. با سیمین بهبهانی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی، رضا براهنی، جواد مجابی و فرج سرکوهی.
هم پای ثابت بود و هم وکیل همه نویسندگان. هیچ متنی را با اگر و مگر امضا نکرد. از اول حضور داشت و تا آخر هم آمد، اما دیگر جانش یارای آمدن نداشت. او را واگذاشت که در صحرای دود گرفته جنوب تهران در قطعه هنرمندان! لختی آرام بگیرد.
وقتی به دفتر مجله می آمد یکراست می رفت پشت میزم می نشست و کاغذهای روی میزم را می خواند. وقتی هم به خانه می آمد باز یکراست پشت میزم می نشست و آخرین صفحات رمانم را می خواند. مثل یک نسیم در روزهای من جریان داشت، در لابلای خاطراتی که محمد نوری با آکاردئون می خواند: „ای روزگار نقش و نگاران.“
مصدق بانی جلسات شعر پنجشنبه ها بود که زمانی اخوان ثالث هم می آمد. و بعدها مصدق، تنها مصدق، خاطره اخوان را گرامی می داشت.
وقتی می گویم رفیق بود، باور کنید در رفاقت کسی به پای او نمی رسید. هم سمک عیار بود، هم حاتم طایی، و هم یکی از یاران وفادار „دبستانی“ که برای رفیق تا پای دار هم می رفت.
حمید مصدق شاعر بود. نه از کسانی که که سعی می کنند شعری بنویسند، او ذاتاً شاعر بود. در مورد شعرش در این مجال تنگ چه می توان گفت جز اینکه بسیاری از ابیاتش ورد زبان مردم شده است. و خوشا شاعری که کلامش در دهان مردم بچرخد.
حمید مصدق عاشق بود. عاشقی که از تن فراز شده بود، همچو شاعری که به مفتعلن اسیر نیست و در سیلان موسیقی، جاری ست. عاشق بود. شعر عاشقانه اش، غزل و ترانه اش را برای ما به یادگار گذاشت و به سان روزهای انقلاب در دانشگاه تهران فریاد بزنیم: „تو اگر بنشینی، من اگر بنشینم، چه کسی برخیزد؟ چه کسی با دشمن بستیزد؟“
کسی که شعر عاشقانه اش در روزهای انقلاب سیاسی ترین شعار بود، کسی که کلامش در صدای آدم ها فضا را می شکافت: „تو اگر برخیزی …“
و این عاشق دلسوخته به گونه ای رفت که صدای مرگش در تالاب شاعرکشان حکومتِ وقت شکست.
„هیس!
از مردگانِ ما سخن نمی رود
آدمخواران جسدباز
به خوردن حلوای کشتگانِ ما مشغول اند.
و ما چقدر بلازده ایم؟!“
بی هنگام رفت، چرا که بی هنگام عاشق شده بود. آخر آدم در مملکتی که „هنوز“ مردمکان شاعرکش دارد، عاشق می شود؟ آن هم یک عاشق تمام عیار؟
در „آبی، خاکستری، سیاه“ عاشقانه ترین شعر خود می گوید: „… آرزو می کردم،/که تو خواننده ی شعرم باشی. / راستی شعر مرا می خوانی؟/ نه، دریغا، هرگز،/ باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی./ کاشکی شعر مرا می خواندی.“
سال ها بعد در کتاب „از جدایی ها“، بر پیشانی شعری می نویسد: „برای او که آرزو می کردم خواننده ی شعرم باشد. راستی شعر مرا می خواند؟“ و به جای „باغچه ی کوچک ما سیب نداشت.“ اول شعرش می گوید: „چگونه باز به ماتم نشست خانه ی ما/ هزار نفرین باد/ به دست های پلیدی/ که سنگ تفرقه افکند در میانه ی ما.“
هم عاشقانه و هم سیاسی. و این سیاستمند عاشق، گاه مست و خرابم می کند:
„… ز چشم های سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو „ما“ مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم.“
چند روزی در آخرین سفرش به اروپا مهمان من بود. شاید یک هفته یا بیشتر، یادم نیست. روی چمن خانه ی هاینریش بل دراز می کشید، دستی ستون سر، دستی در امتداد بدن: „چای تازه دم داری؟“
در راه که می رفتم براش چای بیاورم صداش می آمد: „به قول خودت، اگر داری، بیار. اگر نداری، دم کن.“
عجله داشتم چای زودتر حاضر شود تا سیگارش تمام نشده برسم که یکی کمتر بکشد. اما می کشید. پشت سر هم: „یک تکه از رمان جدیدت را بخوان ببینم چکار کرده ای؟“
بعداً. حالا از خودت بگو. چرا اینقدر سیگار می کشی؟ چرا از چای به پرتقال می رسی، و هنگام خوردن پرتقال بهانه رود راین را می گیری؟
بردمش کنار راین. دست بر نرده های کناره رود به افق خیره شد و باز حرف زد. حیف که نمی توانم و یا نمی خواهم بنویسم. هیچگاه دلم نمی خواسته که کسی سرنگ در رگم بگذارد و تمامی خونم را بکشد. می گذارم برای بعدها. روزی، اگر من هم به گردنه ی شصت سالگی رسیدم شاید حرف بزنم. اما حالا دلم گرفته است. ما یک شاعر از دست داده ایم. نه. شاعران بسیاری از دست داده ایم.
محمد مختاری هم شاعر بود. او هم رفیق شفیقم بود. در دومین جلسه مشورتی کانون چند عکس از شاملو گرفتم و بعد مختاری را نشاندم روی مبل. گفتم لبخند بزن.
تنها چشم هاش خندید. و من گرفتم.
میرعلایی هم شاعر بود. شعرهای بورخس را ترجمه کرده بود. به او هم گفتم لبخند بزن، پشت پیشخوان کتابفروشی اصفهانی مآبش ایستاده بود.
تنها چشم هاش خندید. و من گرفتم.
پوینده هم شاعر بود.این اواخر به جمع مشورتی می آمد. گفتم لبخند بزن. غمگین بود و نمی دانم چرا. گفتم لبخند بزن. غمگین بود. براش شکلک درآوردم.
تنها چشم هاش خندید. و من گرفتم.
اوه چقدر عکس! خیال می کنم یک روز عکس ها جای آدم ها را بگیرند.
سعیدی هم شاعر بود. اولین بار با اصرار مصدق به خانه اش رفتم. گفتم لبخند بزنید آقای سعیدی. گفت از ما گذشته. و همینطور موقر و متین به من نگاه کرد. و عکس شد.
هر وقت مصدق می خواست به دیدارش برود تلفن می زد و اصرار داشت که بیاید دنبالم با هم برویم. و ما گاه و بیگاه می رفتیم. مصدق خیلی دوستش داشت. هروقت دلگیر بود می آمد دنبالم با هم می رفتیم خانه سعیدی.
بعد ماجراهای سعیدی آنقدر بالا گرفت که او را گرفتند. ممنوع الملاقات بود، نه امکان دیدار خانواده اش را داشت، و نه وکیلش را می توانست ببیند. و مصدق داشت دیوانه می شد و کاری هم از دستش بر نمی آمد.
و صدای سعیدی در گوشم بود: „اینجا اقلاً مصدق را دارم که اگر اتفاقی برام بیفتد در محکمه از من دفاع می کند، آنجا آقا، در ولایت غرب- که غربت دهشتناکی است- فقط یک سند ازت می خواهند. گواهی فوت زیر شکنجه. اینجا اگر فقط به جاسوسی سیا و اینتلیجنت سرویس متهم شوی، آنجا علاوه بر آن اتهامات، به عاملیت رژیم هم محکوم می شوی. عده ای دهن دریده هم بودند که دائم موی دماغ می شدند و …“
وقتی از آخرین سفرش برگشت شوری که در حالش بود، مرده بود. گفت: „گول نخورید آقا! نه اهل کتابند، نه رفاقت سرشان می شود. اکثرشان اینجوری اند. یکی شان با کمال وقاحت از من می پرسید اگر مبارزه کرده اید پس چرا زنده اید؟ آن یکی می گفت چرا جنگ مسلحانه نمی کنید؟ امیدی …“
یک شب مصدق تلفن زد و گفت: „سریع خودت را برسان به دفتر من.“
„چی شده؟ این وقت شب هنوز آنجایی؟“
„آره. کار مهمی باهات دارم. زود بیا.“
به دفترش رفتم. نبش شهرآرا. ساختمان گلزار. حمید مصدق، وکیل پایه یک دادگستری.
اولین بار بود که او را اینجور وحشت زده و آشفته می دیدم. این حالت در صداش هم بود. سلام و احوالپرسی هم نکرد، فقط گفت زود بیا. از پله ها که بالا رفتم، دیدم در دفترش باز است. کمی ترسیدم. چه اتفاقی مثلاً افتاده؟ با فضای آن روزها، بازجویی ها، دستگیر شدن سعیدی و فشاری که از مدتی پیش دوباره شروع کرده بودند، خودم را آماده کردم که با یک صحنه ناگوار مواجه شوم. وارد دفتر شدم و صداش کردم: „آقای مصدق!“
„آمدی؟“ و از اتاقش بیرون آمد: „بیا اینجا.“
خواستم در را ببندم. گفت: „نه. دست نزن. فکر می کنم سرقت شده و کسی آمده اینجا.“
وارد اتاقش شدم. سرش را نزدیک گوشم آورد و با صدای پچ پچ گفت: „ببین ، امشب آمده اند درِ اینجا را باز کرده اند، و پرونده های سعیدی را برده اند. دست به چیزی هم نزده اند. فقط می خواستم تو ببینی.“
و بعد با صدای بلند گفت: „فکر می کنم دزد آمده و چیزی پیدا نکرده و رفته.“
نه قفل شکسته بود، نه چیزی بهم خورده بود، نه سرقتی شده بود، و نه هیچ. فقط با کلید درها را یکی یکی باز کرده بودند و پرونده یک زندانی را از دفتر وکیلش ربوده بودند.
مصدق هی سیگار می کشید و قدم می زد. دلگرفته بود. غمگین و منقلب.
گفتم: „معلوم است که…“
انگشت سبابه اش را به لبش برد: „هیس.“ و با چشم ها و دست هاش به در و دیوار اشاره کرد: „ساکت باش. ممکن است صدای ما را ضبط کنند.“
گفتم:“حالا باید چه کار کنیم؟“
گفت: „برویم خانه شام بخوریم.“
یکبار دیگر اتاق را وارسی کرد، کمد پرونده ها، کتابخانه، کشوها، وسایل میز و …
نگاه غمگین آن شبش را هیچگاه فراموش نمی کنم. انگار همین حالا سعیدی اش را از او ربوده بودند. در اتاق را بست، قفل ها را امتحان کرد، و راه افتادیم. آن شب نتوانستم شام بخورم.
لاله گفت: „امشب هم مهمانید؟“
آره لاله، حالم خراب است.
سعیدی در زندان بود و باز هم گاهی از خارج و یا داخل می شنیدیم که سرش به جایی بند است.
و بعدها فهمیدیم که سرش به مرگ بند بود. در جامعه ای عقب افتاده صبح تا شام کارش این بود که در دو جناح بجنگد؛ اول توطئه ها را خنثی کند، و اگر نیرویی براش ماند به جنگ سران حکومت برود و تندترین کلمات را بار رهبر عظیم الشان کند تا اثبات کند که سرش به جایی بند نیست، و آنقدر این سرش را به ستون سنگی قدت کوبید که عاقبت اثبات کرد که سعیدی سیرجانی، متولد …
نه. حمید مصدق، متولد …
به نقل از گردون شماره ۶۰ و ۶۱ بهار ۱۳۷۸ آلمان
17 Antworten
ممنون.
chand saalegi… chandom e maah e chand…
rooz-e hich vaare haai-e pooch o
chaarehaa-ie khaali o charand… .
chort haai-e khis o chand kaaghaz e sefid…
dardhaai-e sard
jaade haai-e kaj
joorab
panjereh
va
chiz e digari ke nist… .
hich vaare ha o
chaare haa o
chorthaai-e khis… .
rooz e chandom e maah e chand…
سلام.
بنویسید آقای معروفی .بنویسید . خواهش می کنم بنویسید.هرچه می دانید بنویسید . بنویسید از خودتان و از آنها . بغض انگشتانم را فلج کرده است.
روز ی چند بار به امید یاد تازه ای می آیم اینجا. بنویسید.
ما هرچه را که باید
ازدست داده باشیم، ازدست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتاده ایم
وماه، ماه،ماده ی مهربان، همیشه درآنجا بود
درخاطرات کودکانه یک پشت بام کاهگلی
وبرفراز کشتزارهای جوانی که ازهجوم ملخها می ترسیدند
چقدرباید پرداخت؟
آقای معروفی عزیز، دستتان را به گرمی می فشارم…
کجاست نغمه عشق و نوید آزادی
دلم گرفت از این شیوه های شدادی
بیا بیا برویم به سوی آزادی
بیا بیا برویم به سوی آزادی
استاد سلام
نمی دانم صدای هق هقم رو از پس این جاده های دور می شنوید نمی دونم استاد عزیزم اشکانم چون سیلی خروشان روان گشته خروشانتر از دریاچه راین .استاد اما قولی به شما می دهم جوانان ایرانی روزی همانند جوانان گرجستانی خواهند خروشید و پنجه در پنجه دشمن ضحاک صفت خواهیم آویخت .
استاد اینو به شما قول می دم و در آن روز ما و همه جوانان ایرانی فریاد بر می آریم که دلاور برخیز و آن روز بایاد بزرگان میهنمان بر خواهیم خاست.
استاد عزیزم چه زیبا در ۵ سالگرد خاموشی فانوس تابناک میهنمان از او و از عشق او و از سیاستمدار عاشق میهنم سخن گفتید .
یاد وخاطره آن قهرمان عاشق همیشه چراغ راه ماست
استاد راستی خبر جدید اینکه جعفر نعمتی یکی از جنایتکاران وزارت اطلاعات رژیم گویا قرار است کاسه شهادت(از نوع سعید امامیش!!!!)را نوش جان کند البته قرار بود این بار نوبت سعید مرتضوی باشد اما گویا ضحاک پیر هنوز ارادت خاصی به حاج سعید دارد
حکمت الهی استاد بار دیگر در جریان است وشکنجه گر دیگری توسط همکاران دژجیمش شکنجه می شود
استاد از حکمت الهی گریزی نیست
aye asadi che janhaye asisi dar rahe to narikht.be omide asadi, deltangi baraye in asisan va anhayi ke sendeand baraye asadibe,che tazavore ba shogo ast .
ادمکشی شاید توی جنگ منطقی باشه ولی اینی که یه نفرو تو دادگاه حکم اعدامش رو بدن و یه عده بعدا جونش رو بگیرن یه خورده مسخرس…چقد بی ربط حرف زدما…
و این ما شدن بود که اشعارش رو به دل ما نشوند…این حرفایی که جواد نوشته حرف دل ما
ای کاش آب بودم
گر می شد آی راشی که خود خواهی
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی ست در مرز ناممکن
نمی بینی؟
.
.
.
حیرتت را بر نمی انگیزد
قابیل برادر خود شدن
یا جلاد دیگراندیشان؟
یا درختی بالیده نابالیده را
حتا
هیمه ای انگاشتن بی جان؟
آقای معروفی عزیز!
واقعا ما چقدر بلا زده ایم!!
-سکوت من-
سکوت،
تنها سکوتم را دریاب،
که فریادم را پیش از این،
– آنگاه که از من ،
استخوانی و پوستی بر جای بود-
در گلویم بغض کردند.
باشد که از ناله من،
که از ناله تو،
که از ناله ما،
فریادها سر زند،
و بغضهایمان،
تنها برای،
بیقراریهایمان،
بیقرار شود.
-داریوش شاهد-
….
آه
من حرام شده ام!
…
———–
دوست داشتم نظرتون را درباره اولین داستان کوتاه عمرم که برای مسابقه ارسال کردم، حتی کلی و موجز ، بدانم.
یقینا شما هم اذعان دارید که عیوب ما از شیفتگی ماست و تا ندانیم ، خب دیگر نتوانیم.
و من اینبار با تمام باور این قلم را در دستانم فشار می دهم……
ممنونم….
آقا ! این نامه « سوشیانت » تکان دهنده ست … می دانم که حتما جوابی برایش داری . پیشاپیش خواهش می کنم این جواب را در وبلاگ بگذاری تا ما هم بخوانیم .
I com to be so sad when I read this page. shame of some Iranian, that
never have recpect for lovlig and greet man Mr. Sirjani.
عباس معروفی عزیز
سلام
بعد از سالها که یک مطلب ازت خوندم دوباره هوایی شدم. مثل وقتی که سمفونی مردگان و سال بلوا و پیکر فرهاد رو خوندم یا مثل هر دفعه حضور خلوت انس. با دوستان می خوندیم و بحث می کردیم. بعد یکدفعه گفتند تو رفتی. ما موندیم و جای خالی تو و گردون و……
مثل عشقهای سوخته احمد محمود تصمیم گرفتیم دیگه اسمتو نیاریم ولی تو خلوت قایمکی سمفونی می خوندیم.
بعد از مختاری و پوینده و … فکر کردیم شاید حق با تو بوده اما تا کی؟
نمی دونم چی دارم می نویسم. از دیروز دوباره شدیم مشتری گردون. کاشکی کتابای جدیدتو می تونستیم بخونیم.
lotf konid in akss’haai ra ke dar baalaa az aanhaa harf zadid begozaarid maa ham bebinim
افسوس که سالیانی دراز
در اندوهی تاسف بار گذشت،
تا یاد بگیریم
هرگز زمزمه محبت نخواهد کرد
حنجرهای
که روزی فریادهای گوشخراش کشیدهاست!
امروز ما شکسته ما خسته / ای شما بجای ما پیروز / این شکست و پیروزی بکامتان خوش باد / هر چه فاتحانه می خندید / هر چه می زنید می بندید / خوش بکامتان اما / نعش این عزیز ما را هم بخاک بسپارید.