———-
نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت از ۱۴ اکتبر شروع میشه که نشر گردون در سالن ۰-۴ غرفه داره. و من مثل هر سال مجبورم اونجا باشم. روز یکشنبه ۱۸ اکتبر که نمایشگاه تموم میشه، وقتی کتابا رو جمع کردیم، همون شبانه راه میافتم به سوی جنوب فرانسه. میخوام روز بعدش در شهر نیس باشم؛ اونجا بالای اون تپهها، لابلای درختای اکالیپتوس و عناب و هلو، زیر چفتهی انگور و لونهی زنبور، پر از نشونههای خداست.
میرم ازش بپرسم که هنوز تنهاست؟ میخوام دردا و خستگیامو بریزم تو دامنش، دستامو بذارم رو شونههاش، مشرف به رنگای آبی مدیترانه ببینم هنوز از آسمونش پولکهای طلایی میباره تو چشام؟ میخوام از دست آدما بهش شکایت کنم. میخوام وقتی حواسش نیست، گلایههامو مثل سنگای کوچولو بریزم تو جیب ردای سفیدش که وقتی شب تنها شد باهاشون یهقل دوقل بازی کنه. اما اون خیلی باهوشه، ذهنمو میخونه، حرکت دستامو میبینه، سنگا رو از جیبش درمیاره میخنده: «گلههات به سرم، عروسی پسرم… خب؟»
بهش میگم: «مسیح رو میگی؟ اون که پسرت نیست. تو اصلا بچه نداری! اگه هم داشته باشی، منم. مسیح هم یکیه مثل من، ولی خیلی بهتر از من، خیلی آقاتر از من، خیلی هم باهوشتر از من. من فقط آدما رو میبینم، اون ته دل آدما رو میخوند. یعنی میخوند؟»
«معلومه که میخوند. ولی هیچ به روشون نمیآورد که میخونه.»
«خدا جون! من چیکار کنم که بتونم ته دل آدما رو بخونم؟»
«واسه چی میخوای بری ته اقیانوس؟ غرق میشی. اصلاً که چی بشه؟»
«که ببینم. که تماشا کنم. که دیگه کسی سرمو گول نماله.»…