باغ معلق نورسا

———–

 «بابا!»

«جانم!»

«مرا می‌بری بلخِ بامیان؟»

داور موهاش را کنار زد، کف را از روی صورتش پاک کرد: «بلخ بامیان دیگر کجاست؟» 

نورسا گفت: «هَه! من از کجا بدانم؟ سعدی گفته، سعدی رفته.»

داور تا شب می‌خندید، قربان صدقه‌اش می‌رفت، و برای دولیلی تعریف می‌کرد. سرچراغی رفت مغازه‌ی میرزاحسن که قلیان بکشد، و این را براش تعریف کند. صدای تق چای نوشیدنش از همیشه بلندتر بود. راستش رفته بود برای نورسا کمی خرما و نبات و برگه‌ی هلو بخرد.

شیطنت‌های قشنگی داشت که خاص خودش بود. با همه شوخی می‌کرد، اما کسی را به درد نمی‌آورد، حتا وقتی به یحیا می‌گفت خر، تمام شیرینی و سادگی یک حیوان دوست‌داشتنی می‌آمد توی بغلش. از بچگی وروجک بود. موهای یحیا را می‌بافت به موهای مسیحا، یکی‌شان که برمی‌خاست هر دو ناچار بلند می‌شدند: آآآی‌ی‌ی!

توفان خنده‌ها خانه را برمی‌داشت.

یحیا اخم‌هاش را می‌کرد توی هم، داد می‌زد: «آخر تو چرا این‌قدر عشقی؟!»

عشق بود.

یک بار آمد توی اتاق، سرش را گذاشت روی پاهای پدرش، جوری که همه از تعجب چشم‌هاشان گرد شد. در بچگی از این کارها نمی‌کرد، حالا که بزرگ شده بود، دور و بر پدرش می‌چرخید، باهاش حرف می‌زد، شوخی می‌کرد: «بابا!»

«جانم!»

«هَه! اگر یک باغ بخواهم برام می‌خری؟»

«باغ حیرانی؟»

«باغ حیرانی که مال یحیا بود.»

نورسا از پدرش محکم‌تر بود؛ از همه باهوش‌تر و چشم‌بادامی‌تر. ترکیبی از پدر و مادر را هم داشت. گفت: «هَه! باغ معلق را برام بخر!»

«هوم؟ باغ معلق دیگر کجاست؟»

لابلای گریه، خنده‌اش گرفت. نتوانست بر بازی‌اش بماند: «شهر بابِل. از عجایب هفتگانه‌ی جهان. هَه!»

داور دستش را به موهاش کشید: «هر چی بخواهی برات می‌خرم.»

سر از زانوی پدر برداشت: «من همه چیز دارم. دنیا را با شماها عوض نمی‌کنم.» و به تک تک‌شان نگاه کرد؛ داور، دولیلی، ابراهیم، اسماعیل، مسیحا.

یحیا و پورو دیگر نبودند. هستی دو چیز مهم کم داشت. ابری آمده بود آن دو تا ستاره‌ی درخشان را پوشانده بود. همه می‌دانستند که هردوشان هستند؛ پشت اشک‌ها و لبخندها، زیر قبرها، پشت ابرها.  

نورسا همچون پدرش در کمال بی‌نیازی، از چهارمین طبقه‌ی آسمان به این دنیای بی‌اعتبار نگاه می‌کرد؛ می‌رفتند می‌آمدند می‌خریدند می‌خوردند می‌ریختند می‌پاشیدند.

فقط نگاه می‌کرد. چیزی نظرش را نمی‌گرفت که طلب کند، آنچه می‌خواست در سطرهای کتاب قطوری که به دست داشت جا مانده بود. پس پناه می‌برد به کلمات، زندگی می‌کرد، حرف می‌زد، می‌خندید، و خشنود بود.

ملازلیخا و خواهرش چند باری به خانه‌شان آمدند، او را برای مردی خواستگاری کردند؛ این پیردخترها، شوهر نکرده، طعم نچشیده، نخورده، برای دیگران لقمه می‌گرفتند. نورسا گفته بود: «نه این که نخواهم شوهر کنم، این آدم‌ها را نمی‌شناسم. نمی‌خواهم.»

ملازلیخا گفت: «ما تا حالا بیشتر از صد تا خواستگار برات اسم برده‌ایم، همه را رد کرده‌ای، دختر جان! مگر نمی‌خواهی شوهر کنی؟»

تکلیفش با خودش روشن بود. گفت: «هر مردی باشد حرفی ندارم، هَه! فقط آهنگر باشد.»

تنها آهنگر شهر تیمورچه بود. که روز خواستگاری برای خودش یک آهنگر نامی بود. دیگر نشانی از آن بچه یتیم هفت ساله در خود نداشت که با شاگردی و کوره دم‌دادن و پادویی، زیر چشم مادرش نان درمی‌آورد و جوان برومندی می‌شد.

روزها آهن بی‌شکل گداخته‌ای از کوره در می‌آورد می‌گذاشت روی سندان با چند ضربه‌ی پتک، میلش می‌کرد، نرده و زنجیرش می‌کرد، بیلش می‌کرد، و آهن مثل موم زیر دست‌های فرزش شکل می‌گرفت تا مردم را به شگفتی وادارد.

آنها که از برابر آهنگری می‌گذشتند پاهاشان سست می‌شد، می‌ایستادند به دست‌های آهنگر جوان خیره می‌شدند سیر نمی‌شدند. آن بازوی ستبر بر شانه‌های پهن بالا می‌رفت پتک را پایین می‌آورد، ضربه‌های کاری دنگ دنگ دنگ! ضربه‌های نرم، تق تق تق! یک نیزه‌ی نوک‌تیز کنار نیزه‌های دیگر در خاک فرو می‌رفت. عجب!

روزها و روزها نیزه می‌ساخت و ته کارگاهش کنارکنار هم در خاک فرو می‌کرد، همه یکدست و یک‌اندازه. پچپچه افتاده بود یعنی تیمورچه‌ی آهنگر از شاهنامه درآمده؟ یعنی جنگی در پیش است؟ یعنی کیکاووس نیزه‌های جنگ را به این استاد جوان سفارش داده؟ وگرنه سنگسر اینهمه نیزه به چه کارش می‌آید؟

بعد که کار نرده‌های اسلیمی خانه‌ی سرهنگ نیلوفری تمام می‌شد، همه دیدند که چطور نقش و نگار بدنه‌ی نرده مثل عشقه‌ی گل نیلوفر دور نیزه‌ها می‌پیچید و یک پنجره‌ی امن جلو چشم دخترها و زن‌های تماشاگر به دنیا می‌آمد. بعد یک نرده‌ی دیگر، بعد یک نرده‌ی دیگر، تا همه‌ی زن‌ها آن‌طرف نرده‌ها بمانند، تیمورچه این‌طرف؛ کسی هم جرئت نکند نزدیک نرده‌ها شود یا فکر کند که می‌تواند آن مرد جوان پشت نرده‌ها را لای خیال خودش ببافد.

سربه‌زیر و بی‌حرف، به عشق نورسا عرق می‌ریخت و می‌ساخت. آنهمه دختر و زن خودشان را هفت قلم می‌آراستند، جلو آهنگرخانه ناز و کرشمه می‌آمدند، خودشان را یک جوری بهش نشان می‌دادند، سر بلند نمی‌کرد، وقعی نمی‌گذاشت، نگاهش را به کسی بند نمی‌کرد.

دلش بند دختری نازک‌اندام بود که براش حلوا درست می‌کرد در دیس چینی دورطلایی، روش نقش و نگار می‌انداخت، براش می‌برد. غروب همه می‌دیدند که تیمورچه دیس حلوا را مثل یک نور روی دست‌هاش به خانه می‌بُرد، در ایوان می‌نشست تا صبح انگشت انگشت به دهن می‌گذاشت، انگشتش را می‌لیسید، در شیرینی و عطر گلش سر به فلک می‌کشید شعله‌ی رقصان بلندی که هرم آتشش تا دم لباس فرشته‌ها خیز برمی‌داشت. ابرها به هم تنه می‌زدند، باران تندی می‌گرفت تا نوک شعله‌ها خنک شود.

فرشته‌ها براش زبان در می‌آوردند. و او سرخوشانه می‌خندید.

– تکه‌ای از رمان "نام تمام مردگان یحیاست"، نشر گردون برلین. می ۲۰۱۷

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Eine Antwort

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert