بازی

 

بچه که بودم می‌دویدم وسط بازی بچه‌ها و می‌گفتم: من هم بازی!
بازیگوش در بازی جا خوش می‌کردم و خون به چهره‌ام می‌دوید، تب می‌کردم، داغ می‌شدم، و یادم می‌رفت که داشتم برای خریدن نان به نانوایی می‌رفتم، سیر از بازی، بی‌نان به خانه برمی‌گشتم. مادربزرگم می‌گفت: حالا چی بخوریم؟
بچه شده، پسر بچه! بازی می‌کند! با بیست ساله‌ها همبازی شده و می‌گوید من هم بازی! داغ می‌شود، یادش می‌رود نان بگیرد، بازیگوش است، و با هفتاد هزار جوان دارد بازی می‌کند، دیر وقت به خانه برمی‌گردد، خودش به خودش می‌گوید حالا چی بخوریم؟
خیال می کند که واژه خوردنی‌ست، خیال می‌کند واژه را در نانوایی‌ آویزان می‌کنند که شاید کسی گذشت و یکی خرید. نمی‌داند که دیگر نان نیست، تمام شده. آرد هم نیست، گندم هم نیست، آسیابان هم نیست. زمین هست. زمین بازی…

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

81 Antworten

  1. ولی چه خوب بود دوران کودکی!وقتی بی خیال و بدون هیچ دغدغه ای فقط به بازی فکر می کردی وقتی نهایت توبیخت همون حرفای مادر بزرگ بود وقتی مسئولیتت خرید نون بود…حیف که دیگه بر نمی گرده و ما الآن آدمای بزرگی هستیم اما فقط در ظاهر!

  2. واژه شاید نان نسازد عباس جان اما نان آور چرا.
    کار ِ بیراهی هم نمیکند این بچه. آرزو میکند شاید : کاش بیست سالگی خودش هم مثل اینها بی کله بود.
    بازی مدرن و بی قاعده ایست ولی. کاغذ چیز دیگریست.


  3. غریب حکایتیست
    غریب جدالیست
    پنداره ای از کلام
    در ستایش واژه هایی ناگفته و شنیده
    پندا ره ای از کودکی
    گمشده در میان نقوش بازی
    نقش هزاره ی سکوت
    نگاره ی یاد
    !

    به نقش درد
    به نقش احتضار
    به نقش

  4. خیال میکند که واژه خوردنی است….
    یه وقتایی واژه واجب تر از نون شبه واسه آدم.
    مخصوصاً که واژه ،واژه ی شما باشه آقای معروفی ِ عزیز ِ من.
    من که واژه به واژه ی حرفهاتون رو با لذت میبلعم.
    آرزو میکنم همیشه شاد باشین و سلامت

  5. بگذار بازی کند !باید بازیگوش بین بچه ها برود خون به چهره اش بدود و بازی کند .ما بی نان هم سیر می شویم .ولی او باید بازی کند .همین بازی ها برایش می مانند . او تا پنجاه شصت و شاید کمی کمتر یا بیشتر بدنبال نان خواهد دوید . او تا آخر عمر برای نان برای اینکه بچه هایش بازی کنند نان خواهد خرید …پس بگذار بازی کند . بگذار فکر کند واژه را در نانوایی بین گندم ها که عرق دست زلالی هاست آویزان کردنند تو فکر نکن وژه را در این مغازه های لوکس که کزت را همیشه بدنبال خود می کشید واژه ای است .. بگذار که بازی کند …
    که من دیگر نمی توانم بازی کنم …
    که تو که آنها ……نمی توانند ……………که صف نان عمر را تمام می کند .

  6. سلام.
    آمدم اینجا… می دونستم که هنوز اینجا میشه پیدات کرد.
    لینکم رو نمی خواین عوض کنین؟
    یعنی اینقدر؟؟؟!!!

  7. سلام آقای معروفی. خدا میداند از کی شما را میخوانم(میفهمید که؟) و تا حالا چند بار شده که خواسته ام چیزی برایتان بفرستم و نشده.
    من خودم مینویسم اما نه تا به حال مسابقه ای شرکت کردم و نه…
    این قدر که دوست داشتم شما داستانم را بخوانید را نمیتوانم به حرف بیاورم . اول خواستم همینجا بفرستم اما گفتم شاید نخوانید آدرس ایمیلتان را هم ندارم. شما را به نوشته هایتان قسم میدهم آدرس میلتان را بدهید تا من برایتان بفرستم. خدا کند که جوابم را بدهید.
    —————————————-
    [email protected]

  8. نه زمینی مانده و نه دل خوشی برای کاشت یک دانه گندم
    گندمی که بازی میدهد کاکل طلاییش را برای انسان تا بداند که
    فردا او نیز رفته است.

  9. زمین را به بازی میگیرد و بازی را به زمین مقروض میدارد دریغ از این که بداند زمین به تحیر گناهش دوباره به قیام بر خواهد خواست

  10. بازی کردن بهتر ست که آدمو توی بازی راه ندن .بعضی وقتا آدمو به حساب نمی آرن اما یکی پیدا میشه که خودشو به بازی تحمیل می کنه چون هم توانایی ش از اونا بیشتره و هم بدون اون نمی تونن .خوش به حالت معروفی عزیز بی تو نمی توانند بازی کنند چه بخواهند و چه نه .بگذار نان نباشد اما بازی باشد .یادت هست چقدر می خواستند که رادی دربازی نباشد که به حساب نیاید ؟ یادت هست آن عذر خواهی اجباری اش را ؟ خدایا چرا مردم این سرزمین با هنرمندانشان چنین می کنند ؟ خدایا چرا ما را دوست نداری و این طور مجازاتمان می کنی ؟ خدایا چرا …
    اگر نباشی در بازی و بازی نکنی دیگر ما به چه عشق و دلی به تماشا بنشینیم .نان را ولی بازی می خورد .

  11. { بعضی ها باواژه نام می سازند و ازخمیر نام نان خورا می پزند}
    اقای معروفی سنگسر بخاطر داشتن فرزندان برومندی مثل جنابعالی .حیدریه.اعظمی و ……. به خودمی بالد.
    اقای معروفی یکی از دوستان در باب اداب و رسوم ایل سنگسر در خیل وشهرمطالبی جمع اوری کرده است بنده به ایشان پیشنهادکردم که قبل از هر کار از نظر جنابعالی بهره مند شویم حالیه چگونه میتوانیم این سطور را برای حضرتعالی ارسال کنیم

  12. آخرش هم فکر نان به خیره سر سربازها فرو نرفت که نرفت
    نشان به آن نشانی که هر بار دیدمشان
    یا خربزه می خوردند
    یا پای لرزش نشسته بودند!
    خیلی قشنگ بود استاد. مرسی!

  13. آقای معروفی بسیار عزیزم سلام امیدوارم که شاد و خوش باشید
    اگر کسی مثل شما بنویسد یا شما زود زود بنویسید من حاضرم به جای نان واژه بخرم واژه واژه نوشته هایتان را و مطمئنم که بیشتر از نان سیرم خواهد کرد
    دوستتان دارم
    اعظم

  14. فرق دارد بازی با چیزی و بازی با واژه .گمانم در این دومی این واژه است که ما را بازی می کند. مثل کنش اندیشیدن که فاعلش فعال ما یشا’ نیست. این که در زبانیم گاهی وسوسه می کند آدم را که ما به آن پاساژ باز نمی کنیم که در ساحت واژه بودن انگار چیزی از جنس مواجه شدن است.در سپهر قرار گرفتن. بازی زبان باید فرق کند با زبان بازی انگاری در بازی زبان نا خود آگاهی جلوه ای مسلط دارد.نظر شما چیست؟
    موفق و پاینده باشید.

  15. درود بر آنان که „فکر “ می کنند
    حقیقت آن است که دگر هیچ نیست
    نه نانی, نه گندمی, نه زمینی و نه دهانی که حقیقت نان را بجود…
    دیربازیست که زمین های بازی و گونه های سرخ شده از فرط جهش زندگی در تاریک سرای ذهن خاک میخورد
    دگر هیچ نیست
    حرام کسری از واحد زمان است که چشمان من در حفره ی خود، سخت یخ بسته…
    با آرزوی زایش خلوص
    نقطه

  16. آب
    بابا نان داد
    اشک پسرک دفتر چرو ک اش را خیس کرد ، یکی از شاگردها بلند شدو گفت خانم اجازه! رضا باباش شهید شده .

  17. کریسمس مبارک
    کریسمس مبارک
    کریسمس مبارک
    کریسمس مبارک
    کریسمس مبارک
    کریسمس مبارک
    کریسمس مبارک
    کریسمس مبارک[گل][گل][گل][گل]

  18. خیلی دوست میدارمتان .
    .
    راستش جرات نمی کنم اینجا چیزی از خودم بنویسم!
    جز عرض ارادت…

  19. سلام بر شما استاد گرانقدر
    هنوز به یاد دارم حس مبهم و سکر آور سال بلوا رو با زنی که خاک میخورد
    زنی که شاید اگر از سرو بود بوی سرو میداد
    دوستتان دارم

  20. salam
    tarjomeh ye englisi e symphony e mordegan belakhareh resid behem…kheyli ba karhaye motarjem ashnaie nadaram vali midoonam az ghadimi haye bbc hast, agar eshtebah nakonam…
    vali tarjomeh ra ASLAN doost nadashtam…joda az inkeh haal o havaye dastan ro montaghel nemikard (ke aslan fekr nakonam hich tarjomeh ie betooneh in kar ro bokoneh) loghat be loghat tarjoneh shodeh va bedoone e khallaghiat e loghavi „useless objects“, „nothingness“ va az in ghabil….
    man almani balad nistam vali shenidam tarjomeh ye almani shahkar boodeh…
    ta hamin ye zarreh ie ke khoondam az ketab va bedoon e inkeh edde’aaye english balad boodan bokonam, be onvane yek khanandeh va eradatmand fekr mikonam ketab jaye baz bini dareh…shayad nazaram ghalat bashe, khoshhal misham nazar e baghieh ro ham beshnavan
    pirooz bashid
    ————————-
    Azizam Sara
    merci az inke nazar daadi dar morede tarjomeh.
    naashere aalmaani am ham hamin nazar ro daare.
    baahaatoon tamaas migiram.
    Abbas Maroufi

  21. سلام عمو باسی.
    الکل نامه را با وجود همه ی کارایی که می خواستم روش انجام بدم و ندادم!و با وجود همه کم و کاستی که داره منتشرش کردم.همیشه اولین کسی بودین که دوست داشتم این جور خبرهام و باهاش قسمت کنم.این بارم شما،عمو باسی من بودین.(از اینکه خیلی لوس بود جملاتم باید ببخشید)
    ———————————————–
    سلام
    خوندمش.
    قشنگ بود . و مرسی
    عباس معروفی

  22. تازه پیدایتان کرده ام آقای معروفی. مقصودم روی دنیای مجازی است…
    من ۱۵ ساله هستم، گاهگداری آدمهایی می گویند نویسنده ی خوبی می شوم، نمی دانم چرا یا چطور، اما می خواستم بپرسم، من کجام شبیه نویسنده هاست؟ هیچ کسی که وبلاگم را خواند نگفت. دریاروندگان جزیره ی آبی تر و همه و همه که از شما هستند و از سایرین فوق العاده اند.

  23. بچه که بودم.نزدیکای خونمون یه عباس آقا بود که شکلاتای خوبی می فروخ.دختر خوبی که می شدم مامانی می بردم پیش عباس آقا برام …. بزگ که شدم کتابای عباس اقا اومد به بازار.۱شکلاتای مومانی….×مثه من تاب سواری /آلبالو/ بنفش پوشیدن/ چی کا می کنی قشنگ شده/ ..هر چی دختر خوبی میشم مامانم من و جایی نمی بره …هوا نیس خنکی نیس آرومی نیس داداشی نیس ..
    عباس آقایه شکلات لطفاً.برادخترکای کبریت فروش خوب باشه.برادخترکای کبریت فروش د کترخوب باشه.آبی باشه.دریا بره.انگشتر فیروزه.جسدم باد نکنه.بادکنک زرد باد کنه.بازی بازی……گل نباشه ولی همیشه باشه..رنگی..

  24. به هر تار جانم صد آواز هست
    دریغا که دستی به مضراب نیست

    یادش به خیر پاییز
    با آن توفان رنگ و رنگ
    که برپا در دیده می کند

    با اون همه دکمه رنگی

  25. نه که از وقتی بزرگ شدیم… همه‌ی زندگی‌مون بازی نیست!
    نه که همه‌ تو این بازی… جا خوش نکردیم و داغ نشدیم و…!
    حالا تو این زمین… تو این زمین بازی… واژه که هیچ… تو خیال‌مون… عشق رو هم تو نانوایی آویزون می‌کنیم تا شاید کسی گذشت و….

  26. سرگردان بودم در دنیای کلماتم و دنبال دستی می گشتم که بکشدم بیرون از آن حال… ژوئن ۲۰۰۶ برایتان ای میلی فرستادم. جوابم را زودتر از انتظارم در کمتر از دو روز داده بودید اما ندیده بودم اش،چگونه؟ نمی دانم، ندیده بودم اش تا جولای ۲۰۰۷. اواسط جولای چند روز قبل از سفری به برلین در پی مرتب کردن ای میل هایم دیدم اش، شماره اتان را برداشتم. مردد بودم تو تمام خیابان های برلین که چه کنم؟ بازگشتم به خانه با همان تردیدها که کلماتم نبودند، گم شده بودند در روزمرگی ها و چیزی نمانده بود در من حتی برای بیان…
    اما حس خوبی که داشتن یک شماره از بزرگواری که زوایای تیز کلماتم را دید و گفت: خوب اند اما نیاز به صیقل دارند، تا همین الان که دارم اعدادش را می خوانم با من است. حالا هوا که سرد می شود، برف که می نشیند و شب های کریسمس و سال نو که نور شادی از پنجره های پرده همیشه کنار زده ی خانه های آلمان به خیابان می پاشد، یاد شما می افتم و نوشته هایتان در سال های نه چندان دور. با خود می گویم خدا کند که برای اتان امسال بهتر از سال پیش باشد. به هر حال سال نو مبارک. گرم و داغ باشید حتی بیرون از میدان بازی…

  27. اما چه می شود کرد که این زمین حالا میدان مین است. از هر سرش که بگذری بادکنکی زیر پایت میکروفن می شود و ماغ می کشی در عرصه ای که هزار گوش چاه ویل می شوند تا تو را ببلعند. صدایت را ببلعند و قانون پایستگی انرژی می شود همان تاریخ که صدایت تا ابد الآباد در گوشهای(چاه ویل) این ملت بی حافظه مدام می شود.

  28. سلام / دنبال کودکی هام زیر آوار می گردم …
    آهای با شمایم / میان آوارهای خاطراتم چه می خواهید / دست نزنید / بیدارش نکنید / این تمام یک قبیله ی من ست
    وقتی گفتید کودکی دوباره به (( بم )) پرت شدم
    خیلی وقت است لینک تان را گذاشته ام / به جهنم من بیایید و اگر مایل بودید مرا به پیوند های تان اضافه کنید
    راستی وارث کویر یادتان هست ؟!

  29. سلام دوست عزیز!
    سحوری با یک ماه تاخیر با یک غزل تازه به روز شد:
    هجومِ فاجعه
    تبعیض
    مرگ
    استبداد
    فغان از این همه نامردمی، فغان … فریاد !
    دلی شکسته، تنی خُرد، پیکری خونین
    نفس… نفس زدنِ کوچه در برابرِ باد
    در امتدادِ هیاهوی این مترسک‌ها
    در این حوالیِ بی‌سرزمینِ مرگ‌آباد :
    درخت‌های سَتَروَن کلاغ می‌زایند
    ( کلاغ : منشاء یک نوعِ دیگرِ فریاد )
    ……………..
    …..
    ………….
    …..
    در سحوری به انتظارم.

  30. نمی دونم. خیلی به این مساله فکر کردم. این که چه چیزی فدای چه کسی بشه؟ این که اولویت های آدم های ما کدومن؟ این که آیا همین دسته های عظیم جوان های بیست ساله یک بار هم به فکرشون می رسه که فردی که استاد صداش می کنن و منتظر یه جمله ی اون هستن هم انسانه؟ و نیازهای روزانه ی یک انسان رو داره؟ و می تونه خوب باشه، نباشه، عصبانی باشه، نباشه، عاشق باشه، نباشه، اشتباه کنه، نکنه، مهم نیست… و هیچ کدومش مهم نیست. ولی این واقعیته که به مجردی که استاد دیگه نخواد استاد باشه و بخواد یه روز برای دل خودش بره و سیگاری دود کنه و به پول نونش فکر کنه، همین دسته های بزرگ بازی به سه دسته تقسیم می شن… اونایی که شماتت می کنن و اونایی که از یاد می برن و یه دسته ی کوچولو که می فهمن و درک می کنن. من به همین فکر می کنم که اون دسته ی کوچولو تعدادشون اون قدر اندکه که … می دونی می خوام چی بگم باسی؟ آدم وحشت می کنه. یا شایدم از این همه نبودن تعجب می کنه. تعجب از وحشت کشنده تره…
    من! همین من! من هم از اون دسته ی حماقت نشان و خودخواه هستم. همش فکر می کنم نجدی که مرد چقدر داستان رفت زیر خاک؟ باورم نمی شه که اون فکر هم می تونست بمیره. سرقبرش که می ریم -رفتی؟ لاهیجان؟ شیخ زاهد؟- می بینم که تموم شده. همین بوده و نیست. یوحنا چی کار می کنه؟ پروانه؟ هیچ آدمی می دونه؟ نجدی برای پروانه یوزپلنگ هاش رو به یادگار گذاشت؟ یوزپلنگ رو چند می خرن؟ ولی من به اینا فکر نمی کنم. به این فکر می کنم که چقدر تشنه ی داستان هایی هستم که نجدی ننوشت. فکر می کنم کجا و کی دوباره به دنیا میاد و داستان هاش رو می نویسه؟ یا نمیاد؟ یا میاد؟ من به فکر خودم هستم.
    نمی تونم بفهمم کدومش مهم تره. این که یک انسان از خودش بگذره و تموم داستان هاش رو تعریف کنه؟ یا این که یک انسان بتونه بخنده و سفره ش رنگین باشه و خانواده ش خوش حال؟اصلن چرا این دوتا با هم متناقضه؟ باسی این مال مردم ماست؟ یا این یه اصله که فروغ سرش رو توی دستاش بگیره و برای پنجاه تومن گریه کنه؟

  31. درود .
    سیاه مشق هایتان را بازدید کردم و بهره ها بردم .
    از اینکه قلم به دست دارید و ترویج اندیشه می کنید ، سپاسگزارم .
    پایدار باشید .

  32. سلام میشه خواهش کنم اخر سمفونی را عوض کنید مجازات اورهام مثل خفاش شب خیلی کمه میشه گرگها پاره پارش کنن.ممنون از نوشته های زیباتون

  33. سلام آقای معروفی
    من الان ایرانم…………… ایران؟ نه اینجا قبلا ایران بود ….الان یه ماتمکده عمومیه سرشار از غم نان غم آب …..غم
    راستی سال نو مبارک
    به امید دیدار

  34. سلام آقای معروفی.چه خبر؟ما که اینجا خبری نداریم.فقط یه خبر مهم دارم.اینکه حمید سمندریان و بهرام بیضایی تاتر روی صحنه دارند.استاد سمندریان نمایشنامه ی ملاقات با بانوی سالخورده رو اجرا می کنه. و بهرام بیضایی نمایشنامهی افرا که نوشته ی خودشونه.کاش شما هم ایران بودید و کتابهای جدیدتون چاپ میشد.به امید اینکه هر چه سریع تر برگردید.

  35. کسی که با دستش کار می کند, کارگر وکسی که با دست وعقلش کار میکند,پیشرو وکسی که با دست و عقل واحساسش کار می کند هنرمند است.(شوپن)
    استاد خیلی خوشحال و ممنون می شم سری هم به من بزنین و اگه قابل بودم در مورد نوشته هام نظر بدین.
    ممنون.

  36. بگیر
    سراغ مرا از کافه های قبل از انقلاب بگیر
    از خیابان بو علی
    از بیمارستان سینا که روانی شده است
    به پرستار گفتم :
    به جای این حرف ها
    بگذار رگ خوابت را بگیرم
    با سلام خدمت استاد عزیز
    سنگ های جهنم به روز است و منتظر نقد و نظر شما

  37. تقدیم به آیدین ،قهرمان سمفونی مردگان
    به یـــاد آر
    روزی که تمام خاطراتم را
    در مشتـی چوب قـابی کردم
    و بر دیـوار کوبیدم
    چــنان که روحــم را
    زیر گامـهای بهــــت
    و آن روز تو ســوختی
    در گوشه ای از قرن سیاه اشتراک
    قرن سیاه صلح
    قرن سیاه جنگ
    قرن سیاه برف
    و من در معراج تنت
    مرثیه ی سالهای سال شعر گفتن را
    مدفون رنگ ها ی زمانه کردم
    در گذرگاه
    بوی نم در رگهایم پیچید
    بوی غربت،بوی دود،
    دود سیاه کارخانه
    „لرد“ دیروز مرد
    در دود سیاه کارخانه محو شد
    ومن دیروز نام تو را
    لمس کردم
    و دوست داشتن [این بسوده ترین واژه را]
    و در پوتشکا دیروز
    بوی تو پیچیده بود
    در آنزمان که تو را به صلیب کشیدند
    و تو
    جزِیی از تاریخ صلح ملل شدی
    وبرگی از اوراق مغشوش عصر
    غریبانه سوختی
    و باز من
    تکرار کردم
    دوست داشتن
    [این بسوده ترین واژه را]
    محبوب ترین نویسنده روزهای نوجوانی من سلام
    این شعر رو ۶ سال پیش وقتی ۱۸ ساله بودم بعد از خوندن سمفونی مردگان برای آیدین نوشتم. گرچه محصول دوران ناپختگی ست اما خواستم با شما هم قسمتش کنم .. تا همیشه با منند نوشته های بی نظیرتان.
    با تمام احترام و مهر
    فاطمه
    —————————
    فاطمه عزیزم
    ممنونم از لطف و شعرت
    عباس معروفی

  38. چه خوشحالم که حالا این کلمات از زیر نگاه آهنگساز سمفونی مردگان گذشته و او پایینش برایم نوشته : فاطمه جان از لطف و شعرت ممنون. عباس معروفی…. چه روزگاریست ،،، کی فکرش رو می کرد من این رو یه روز واسش بنویسم . اگه نبود اصرار مسیح علی نژاد شاید هیج وقت الان بین کامنتاتون نمی دیدمش. باز هم ممنون . غزلخونه م کوچیکه اما گاهی توش یه گوشه ای واسه آدمای بزرگی مث شما هم پیدا میشه . خوشحال میشم سر یزنید و غزلهام رو ببینید.
    با همه ارادت و مهر
    فاطمه

  39. سلام آقای عباس معروفی استاد عزیز و نازنینم
    دلم برایتان تنگ شده بود.
    اشک هام رو که جمع میکنم باز تا صدا ِ نوای اینجا را میشنوم سرازیر میشوند.
    ممنون که مینویسید.
    دلم میخواهد همه دنیا را بدوم تا باز به حرفی نو از شما برسم و باز بدوم و ….باز ببینم دنیاهایی را که نشانمان میدهی….با آن قلب بزرگ و سرشارتان…
    احترام با تمام وجودم برای آن دستها با واژه هایی که مینویسند
    حقیقتا“ شاد باشید
    هدیه شایگی

  40. سلام …هنوز با چندین شماره از گردون تو که روزی روزگاری حال و هوای به من و من نوعی می داد.مواقعی سر می کنم.نمی خواهم بنویسم که شکسته شدی .اما عبا س معروفی آن روزها کجا و عبا س معرفی این روزها کجا..به وبلاگ ات گاهن سر می زدم می زنم..اما ترس از کامنت نوشتن ام برای خاطر این بود شاید چیزی مطلبی بنویسم و مثل آن دوست شاعرت رویائی سانسور شود که مطلب ام را که از گذشته اش نوشته بودم به باد سانسور داد.اهل تملق و غلو کردن نیستم اما هنوز همان عباس معروفی هستی که جوایز ی در حضور سیمین خانم و غزاله خانم و دیگران با آن تیپ جوانی و قشنگ داشتی پخش می کردی به نظر قلم زرین بود.در وبلاگ دوستی از تو نوشتم .دوست ام گفت چرا مستیقیمن به خودش نمی گوئی ..گفتم اخلاق بدم این است که برای هر کامنتی که برای هر بزرگوار می نویسم توفع پاسخ دارم واگر پاسخی نبینم…دیگر هیچ محلی به آن بزرگوار نه می گذارم و نه سراغ اش را می گیرم چرا که.با این نازنینان بزرگ شدم اگر چه زمین بازی ما یکی نبود .عبا س عزیز مواطب خودت باش و به خوبی می دانم و به قولی تحت نظر گرفتمت که خود را به حراج این و آن هنوز نذاشتی..و یادم نمی رود وقتی دوباره برای باز گشائی گردون از محاق..تبریک برای ات نوشتم ..چه کیفی بهت دست داد که گردن این دایناسورها را به نوعی خم کرده بودی.یادم نمی رود..و می دانم بعد گذشت اینهمه سال من و امثال من از خاطر تو پاک شده اند…و این را بدان که مقصر نیستی..کوچه ها در فاصله ها سرد می شوند.خدا پشت و پناه تو…یه ایمیل کوتاه برایم بفرست ..حداقل برای یادگاری..
    ————————————————-
    رامین عزیزم سلام
    شکسته شدنم را به حساب دقیقه ها نگذار، روزگار سخت تر از سرما بود.
    عباس معروفی

  41. سلام
    من تازه به شما پیوستم.نوشته هاتون منو در مقابل خودم قرار میده و مدهوشم میکنه.پاینده باشید

  42. معروفی جانک :
    هنوز هم دلت لک میزند برای یک داستان خوشمزه مثل هله هوله هایی که با جناب رادی می خوردی در ان سینی عزیز که تک تک خاطراتت در ان بود .
    هنوز هم دلت می خواهد بازی کنی وقت نان گرفتن حتی در پنجاه سالگی .
    پس دست از لجبازی بردارو بنویس.با اهنگی که دوست داری در حالی که بستنی میخوری و………………………..از بودن لذت میبری.

  43. بچه که بودم، توی بازی راهم نمی‌دادند. گوشه‌ای می‌ایستادم و تنها چیزی که می‌گفتم این بود: دوستتان ندارم.

  44. دوست نویسنده عزیز
    سلام
    مطالب موجود در وبلاگ شما را مطاعله کردم . بسیار زیبا و پر محتوا انتخاب شده بود . با دیدن این آثار و نشستن گرد و غبار احساسات نویسنده اش . حیفم آمد که شما را به وبلاگ خودم دعوت نکنم تا بازدیدی داشته باشید . به امید دیدار .

  45. سلام دوست عزیز آقای معروفی.
    داستانهای شما همیشه ذهن انسان را در برابر واقعیت داستانیتان متوقف می کند و به گمانم هنر واقعی همین است و بس…
    من نویسنده ای مبتدی هستم و از شما یاری می طلبم اگر مایل باشید اگر وقت داشته باشید اگر…
    منتظر ایمیلتلن هستم.
    ارادتمند: دانیال ناصری

  46. آقای معروفی عزیزم سلام
    من .یکبار دیگه از بازی جا موندم همه را بازی کره بودم. گرگم به هوا، شش ، بشین و پاشو… ولی نمی دونم چرا ته صفم! چشمامو که باز می کنم می بینم من هستم و یه دنیا غم و بی کسی. سخته. همیشه. هم همین طور بوده آدم وقتی احساس بی کسی می کنه که دور و برش آدم هست ولی اونها یا او را نمی بینند و نمیفهمند یا می بینندش ولی نمی فهمندش. چ ون درکشون آنقدر کمه که آدم از آدم بودن خودش خجالت می کشه . اینجا آدم نفس کم میاره. نه اینکه هوا نباشه. چرا هست. حتا عین هوای دود گرفته تهران هم نیست. ریه هات پر می شه از هوای تمیز. پره های بینی ات از دم و بازدم آنها جوری قلقلک می شه که دلت می خواد ثانیه این بازدم به دقیقه تبدیل بشه و تو سرخوش از این حسی که در وجودت ایجاد شده باشی ولی باز هم چیزی ته دلت گیر کرده. انگار کم آوردی. انگار دیده نمی شی. کم رنگی. یک مداد مشکی که روی یک صفحه سفید می تونه خط خطی کنه ولی بازتاب نورش انقدر کمه که دیده نمی شه. درست مثل من. من هم فکر کردم اول بازی برنده ام. جر نزدم، تقلب نکردم، همه مقررات بازی را رعایت کردم ولی دیدم آخر صفم. من بازنده شده بودم!

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert