————
نور و سایه بر دیوار بلند آن برج عظیم میرقصید، و تو در کمرکش پلههای دورانی منتظر بودی نردههای آهنی باز شود بیایی بالا پیش من. مثل همیشه پاها جفت، دستها در جیب، سر بلند کرده بودی با همان متانت همیشگی گاهی لبخند آرامت مینشست روی صورتم، و گاه لبهات با چشمهام بازی میکرد، با دلم. از بالای برج محو لبها و نفس کشیدنت بودم، بیچارهی ساقهات، میآمدم بالاتر؛ پالتو قهوهای تنت بود و برخلاف همیشه کمربندش را نبسته بودی. انگار فاصلهای نیست، رگهای دستهات را هم به وضوح میدیدم.
هیچ صدایی نبود، هیچکس نمیآمد، جز بازی نور و سایه، از پایین پلهها فقط سرما میخزید و خودش را میکشید بالا، و حالا از بس منتظر شده بودم طاقتم نخنما شده بود. گفتم دیگر به قدر کافی و وافی صبر کردهام، اگر کسی نیامد؟ اگر آن نردهی آهنی باز نشد؟ گفتم بیایم پایین شاید کلیدی کاری چارهای. سراسیمه پلهها را گرفتم و شمردم چهل پله پایین آمدم، خودم را رساندم به نردههای آهنی.
اما نبودی.
نگاه کردم؛ همان قدری که پایین آمده بودم تو نیز پایینتر ایستاده بودی. با همان وقار، با همان لبخند، با همان صبوری نگاهت به من بود. کلید انداختم، در را باز کردم، و باز پلهها را چهل پله دور چرخیدم تا رسیدم به نردههای بعدی؛ باز هم نبودی. با همان فاصله در دایرهای دیگر ایستاده بودی؛ پاها جفت، و ساقها مثل خوشهی گندم ظریف و پابرجا.
و باز پلهها را گرفتم و هرولهکنان پایین آمدم. و باز… و باز… و باز نبودی.
این بار بی آن نگاه از تو بردارم، راهپله را گرفتم و چرخیدم؛ پلک نمیزدم که مبادا پربکشی بروی، و دهانم از تعجب باز مانده بود. هر پله که پایین میآمدم، تو هم میچرخیدی و یک پله دور میشدی. به بالای برج نگاه کردم، هفت نردهی آهنی در پلهها به بالا میچرخید، هفت نردهی آهنی به پایین، و همیشه چهل پله بین ما فاصله بود.
درمانده و بی چاره دنبال راهی بودم. تلاشم به جایی قد نمیداد. نگاهت کردم؛ نه حرفی میزدی و نه کاری میکردی، جز نگاه و لبخند، و این مرا میترساند. و هراسی به جانم میانداخت که تا آن وقت مزهاش نکرده بودم، وحشتی از جنس گم شدن بین مرگ و زندگی، چیزی شبیه زندهبهگوری.
در خواب میدانستم که اگر بیدار نشوم، قلبم از وحشت میترکد. به خودم نهیب زدم و از رختخواب درآمدم. ساعت شش صبح بود، و گریه امان نمیداد.