باران صبح

.

باران تند بود. ما میدویدیم و زیر باران کاملاً حیس شده بودیم. از پیاده رو همینجا به طرف پارک میدویدیم. همه جا تعطیل بود و میخواستیم نان بخریم، نانمان تمام شده بود. شنیده بودیم که توی پارک یک دکهی نانفروشی هست، و زیر باران میدویدیم. وقتی رسیدیم جلو پارک، گفت: «باسی، اینجا باش من برم نون بخرم بیام.»

گفتم: «با هم بریم.»

«برای خودت میگم، خیس میشی. چرا دوتایی خیس بشیم.»

«پس من میرم که من خیس بشم.»

«نه. همینی که من میگم. اینجا باش الان برمیگردم.»

«برنمیگردی.»

«برمیگردم.»

«برنمیگردی.»

«اگه میترسی بیا، دستامو نگه دار.» و دستهاش را گذاشت توی دستهام.

تمام تنهاییهای کودکیام آمد جلو چشمم، آن خانه قدیمی، درخت کاج وسط حیاط، سایه های آفتاب… به دور و برم نگاه کردم. اینجا کجاست؟ اگر گم بشوم؟ توی دلم گفتم تو رو خدا منو تنها نذار، بذار باهات بیام.

«نه. همین جا باش الان برمیگردم.»

و باران تند شده بود. همه جا خیس بود. صورتم خیس بود، چشمهام خیس بود، و موهای او که دور میشد خیس بود. حتا چکمههاش خیس بود.  بعد دیدم دیگر دستهاش توی دستم نیست. به دور و برم نگاه کردم. هیچ جا را نمیشناختم. در شهری غریب بودم، و انگار تازه بنایی کرده بودند و شکل آنجا عوض شده بود. گفتم حالا کجا دنبالت بگردم؟

باران همه چیز را میشست و با خود میبرد. همه جا خیس بود. و مه آنقدر در باران کش آمده بود که دیگر چشمم جایی را نمیدید. ناگهان فهمیدم که او دیگر برنمیگردد. به دلهره افتادم. دلتنگی و هراس چنان به جانم چنگ میانداخت که داشتم میمردم.

فریادی کشیدم و از جا کنده شدم. چشمم را باز کردم. داشت صبح میشد. تمام صورتم خیس بود. 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

28 Antworten

  1. سلام.عباس عزیز من رو که یادتون میا؟۲ سال پیش قرار بود بیاین نمایش ما رو ببینین و به خاطر درد دندان نیامدین و من چقدر در هنگام نمایش چشم به راهت موندم… .خواستم بگم نوشته ات شگفت انگیز بود و مثل همیشه پر از حس تنهایی. از دست دادن.و چیزهایی که میدونم گاهی اندیشه میکنی آیا دوباره برمیگرده یا نه؟اما هیچ چیز تکرار نمیشه وعمر به پایان میرسه.مراقب عباس باش تو دستاشو رها نکن و رویاهاتو ااز دست نده.:جواد هرمس.
    ——————-
    سلام
    و ممنونم از لطف شما

  2. از استاد جز متنی استادانه انتظار نمی‌رود. جسارت کرده عرض می‌کنم جمله‌ی پایانی به دل ننشست… اگر بخواهیم در پایان همه‌ی داستان‌ها باید از خواب بپریم…

  3. سلام اقای معروفی عزیز
    کتاب سمفونی مردگان جنابعالی را بارها و بارها خوانده ام. بسیار بسیار قشنگ نوشته شده. شما محله های اردبیل رو خیلی خوب تو کتاب اوردید.
    زندگی ادمهای سمفونی مردگان اندکی شبیه زندگی ماست. ایاز مانند دوست پدرم اباذر که امنیه بود.ایدا به مانند خاله زیبایم که خودش را در غربت به اتش کشید.جابر مانند پدرم که سختگیری میکرد. و من شاید شاید شاید ایدینی که هنوز مشاعرم ر و از دست نداده ام.و عشقی که درش شکست خوردم.استعدادی که به هرز رفت.
    البته شما در کتاب زیاد روی دست بزنهای جابر چیزی روشن و واضح ننوشته بودید. گمونم اینشکلی بوده باشه که بچه ها انقدر میترسیدن ازش.مثل من.برادرم.خواهرم که از ابهت پدرم وحشت میکردیم و صدای دسته کلیدهاش که توی خونه میپیچید از ترس میلرزیدیم مخصوصا وقتهایی که دعوایی تو خونه در جریان بود.و مادرم که از خونواده ای ثروتمند بود اما مونده بود و ماها رو هم به اتش این ساختن سوزاند. و وقتی فهمیده بود باید خیلی وقتها پیش میرفته که دیگه دیر بود.پدرم فوت شد. و زندگی هرگز زیبا نبوده اقای معروفی عزیز.
    کتاب شما رو کسی که عزیزم بود بهم معرفی کرد.بسیار زیباست سمفونی مردگان جنابعالی.
    کتاب شما رو توی قفسه کتابهام مثل نگین میبینم. وشعرهای حسین پناهی جان رو هم همینطور.
    دل خوش
    جا مانده است
    چیزی،جایی
    که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
    نه موهای سیاه
    نه دندانهای سفید

  4. عباس عزیزتر از جان سلام .
    نمی دانم این از معایب فیس بوک است یا از مضرات اش . از وقتی که فیس بوک ات را فعال کردی ؛ اینجا کم کار شدی . آنجا هم آنقدر هواداران ات دوره ات کرده اند که فرصت نمی کنی درخواست های دوستی را پذیرا باشی . ما به جهنم اگر مقبول نیستیم . لااقل اشتراک ات را آنجا فعال کن ؛ تا با توجه به سرعت پایین اینترنت در ایران ، بچه ها از به روزرسانی شدن صفحه ات باخبر شوند .
    آسا هم می گوید به عباس جان ام سلام برسان .
    دوستداران همیشگی ات : آسانارام

  5. چه دعایی کنم در حق فیس بوک که شما را از ما که فقط اینجا از حضورتان بهرمندیم گرفت !!!
    به قول مادرجونم “ خدا به زمین گرم بزندش“
    داستان تاثیر گذاری بود
    کاش من هم از خواب می پریدم…

  6. اقای معروفی عزیز . خاطرتان هست که مقاله ای را برای م فرستادید به نام چهار ستو ن داستان .این مقاله در عراق در ماهنامه معتبر و ادبی نوشفق به کردی منتشر شده است .
    از شما تشکر می کنم . اگر می خواهید متن فایل ترجمه شده را داشته باشید به ایمیلم خبرم کنید .
    بابک صحرانورد
    کردستان

  7. از وقتی کتاب را باز کردم و کلاغها فریاد زدند :برف،برف .فقط سپیدی برفهای اردبیل را دیدم در یک تکنوازی از سمفونی مردگان.
    قلمتان همیشه مانا.

  8. فکر می کنم دارم که چطور شما … از خوندن شما هم بسیار درد می کشم و هم لذت می برم و هم می ترسم. تمام دقایقی که تجربه کردم و می کنم را…چطور ؟
    دلم سخت می گیرد
    تمام غصه ها را
    وول نمی کند لعنتی
    نه ریشه های سمج خاطرات را
    و نه این لبخند معکوسی که از چشمانم آرام آرام سر می خورد
    هرچند بارها خط خطی ات کرده ام از ذهنم
    باز می بینم
    بدجور در چمدان تنم رسوخ کرده ای
    بیا بسوزان شاید
    ققنوسی شوم دوباره
    بی سر
    بی پر
    بی خیال
    من توان بخشیدنت را ندارم
    مرا بسوزان

  9. فقط خواستم بگم، با رمان های ایرانی، با نویسنده های ایرانی ،همه، قهر بودم. با خواندن سمفونی مردگان شما، به توصیه یک دوست، دوباره آشتی کردم.
    ای کاش درخواست های دوستی توی فیس بووک را همچنان می پذیرفتید یا لااقل، یه کاری می کردید که بشه مشترک (subscriber) صفحه شما شد!
    و مرسی به خاطر دغدغه هایی که توی کتابهاتون مطرح می کنید. سال بلوا را هم خیلی خوب نوشته بودین. به عنوان یه زن با احساسات نوشا غربیه نبودم

  10. سلام
    یک پنجره بود این را هم بستند
    البته ترفندی هرچند موقت برای باز کردنش پیدا کردم ، و اولین جایی را که سر زدم اینجا بود
    از این اتفاق نسبتا خوشحالم.
    تنها آرزوی من برای تو…
    هرچه آرزو داری..
    آمین.
    —————
    سلام
    و ممنون

  11. سلام
    عباس معروفی یعنی وقت داشته باشی یا نداشته باشی به حال باشی یا بی قراری کنی . ذهن ات خالی باشد یا حتی کلی حرف داشته باشی ، نمیتوانی از کنار مرد ادبیات ایران به راحتی گذر کنی ، آرام آرام دستت را میگیرد و هر کجا که میخواهد میبرد و این یعنی تمام حس های خوب و دوست داشتنی این حرفهایم مبالغه نیست مدتی با شخصیت های داستانهایش زندگی کردم و میان انبوهی کتاب که خواندم تکانم نداد ولی آرامش عباس بد من را میلرزاند از همان موقعی که میفهمم مطلبی نوشته است و من نخواندم .
    کاش میشد داستانم هایم را بخواند . کاش . کاش نوشته هایم را میخواند اصلا بی خیال او که نمیخواند بگذار من بخوانم من که همراهم …
    بهترینها در لحظه برای تو و عزیزانت
    —————
    سلام
    و ممنون

  12. سلام
    اگر وقت و حوصله داشتید ، لطفا و حتما به وبلاگ من سری زده و درباره داستان هایی که هست ، حتی شده یک جمله ، کامنت بگذارید
    در ضمن من شما را ، با اجازه خودم ، به وبلاگم لینک کردم ،شماهم
    اگه امکانش هست ،
    وبلاگ من را به وبلاگ خودتان لینک بزنید
    راستی ! و به راستی که موسیقی که گذاشتی تو سایتت …چطور بگم … آدمو …یه جورایی ….پرت می کنه تو یه دنیای دیگه … یه دنیای دیگه ، رو همین زمین خودمون

  13. کابوس ملموسی بود…تلخ شدم. مثل همه ی وقت هایی که یکی ازین کابوس ها می بینم.
    قلم شما با روح ما چه می کند…
    دوستتان دارم.

  14. درود بر خالق سال بلوا
    بسیار خوشحالم از اینکه مکانی برای ارتباط با شما دارم.تمامی داستانهای منتشر شده ونشده ی شما در ایران رو خوندم.سمفونی مردگان رو دوست دارم ولی نه به اندازه ی سال بلوا.شما در این داستان رویای یک زن رو به زیبایی تمام به تصویر کشیدید و استفاده از استوره های ایرانی جذابیت کارتون رو دو چندان کرده.بی پیرایه بگم خوانش همه ی داستانهاتون رو به خوانندگان دور وبرم پیشنهاد کردم به جز ذوب شده.(ببخشید ولی من دوست نداشتم اونو در کارنامه بزرگی چون شما ببینم).منظره زیبای شما رو با آقای رویا درباره ی اروتیک خوندم.بسیار بسیار آموزنده و لذت بخش بود.امیدوارم سایه شما سالهای سال بر سر ادبیات ایران بمونه و ما استفاده کنیم از مطالب تخصصیتون
    پیروز باشید.

  15. پس از مدت ها سرگردانی بینِ نقاشی، بازیگری، خوانندگی و رقاصی و بعد از تحمل شکست‌های کمرشکن فراوان، سرانجام به ادبیات رو آوردیم که در این دنیا پیوسته آخرین پناهگاه کسانی است که نمی‌دانند سر پُرشور خود را کجا به زمین بگذارند .
    „میعاد در سپیده دم“
    رومن گاری“

  16. نمیشد جمله ی آخر داستان رو حذف کنید؟ البته جسارت است استاد ولی حسم بهم خورد با جمله ی آخر.

  17. سلام بر عباس معروفی عزیز
    در عالم مجازی مونس نوشته های زیبایتان هستیم . به امید دیدار حقیقی.
    خواستم من هم خوابم را برایت تعریف کنم ممون میشم اگر اظهار نظر فرمایید.
    گل کوکب
    از مجموعه داستانهای کوتاه نو „بار چهارم تشنه بودم“ انتشارات زوفا ۱۳۸۱
    سید منصور غیبی
    گل کوکب را گرفته بودم .غلتیدم و پایین تر از گاراژ اتحاد ، وارد معبد شدم .دربان معبد در خواب بود .بیدارش کردم و اسمش را به او دادم .دربان در حالیکه خمیازه می کشید و چشمهای اشک آلودش را با پشت دستش پاک می کرد ،لیست را می گشت . باران تندی می بارید . صدای برخورد قطرات باران به شیروانی کهنه و فرسوده معبد ، آدم را به ترس وا می داشت . معبد ، در گاهی بزرگی داشت .بالای درگاهی اسبی شیهه می کشید و سم بر هوا می کوبید . مردی ، از پشت اسب به زمین افتاده بود و به حالت تضرع ، دستش را به سوی زنی که دامن کشان از او دورمی شد دراز کرده بود . مناره های معبد ، نوک تیز بودند و از دو طرف در گاهی ، بسوی آسمان کشیده شده بودند. باران گرد و خاک شهر کهنه و قدیمی را شسته بود و از جوی کهنه جلوی معبد ، بسوی هدفی نا معلوم پیش می راند . زیرا آن باران تند ، پیر مردی چمباتمه زده بود .پالتو کهنه ای پوشیده بود و نایلونی را روی یک کتاب خطی انداخته بود و در انتظار یک نفر جن زده ، آب باران را از ریش بلندش می چکاند . گویی شهر متروک بود . تمام چراغهای خانه ها خاموش بودند . در کوچه ها ، برزن ها و خیابانها نمی شد کسی را پیدا کرد . داخل معبد ، شمع های نیمه جان می سوختند و صدای ضجه ای ، شعله شمع ها را می پراکند .
    تا خودم را به معبد برسانم ، باران خیسم کرده بود . ترسم فقط از رسیدن اتوبوس بود و بس ، قطرات باران از سر و صورتم چکه می کرد و دفتر لیست را خیس می کرد . در بان سرش را بلند کرد و نگاهی تند به چشمهای خسته و مضطربم انداخت و با بی حوصلگی گفت :“ آقا شما بیرون باشین ، اگه پیداش کردم خبرتون می کنم .“
    غروب بود . شکوفه ها خسته از شکفتن ، بر بالین برگها آرمیده بودند . بارانی نبود. کوچه ها غمگین از عبور پیاده ها، غبار خیابان را به سینه کشیده بودند . سرازیری تندی به بیست متری ختم می شد .خیابان در تاریکی خلوت خود فرورفته بود . گیاهی به من داد و گفت :“ گل گوکبه “ گل کوکب را گرفته بودم . غلتیدم و پایین تر از کاراژ اتحاد وارد معبد شدم . دربان گفت :“ صداش کردم الان میاد رو تراس .“ روی تراس بودم . انگاراز خواب چندین ساله بیدار ش کرده بودند . روی تراس نفس های عمیقی می کشید و چندمشت پی در پی به سینه اش می کوبید . چادر سفیدی سرش کرده بود . بادی که باران را همراهی می کرد ، چادرش را موج می داد ، باران نمی گذاشت بالای سرم را خوب ببینم . دستم را چتر چشمهایم کردم و گفتم :“ می خوای بیایی یا نه ؟ “ او هم در حالیکه مستقیم به ابرهای تیره و تار آسمان نگاه می کرد با چشمهای سیاه و درشتش گفت :“ می یام .“ با شادی و خنده از جلوی حمام شاداب گذشتم و وارد کوچه خودمان شدم. غلتیدم و شاگرد اول مدرسه شدم . توی مسابقات ، همیشه برنده بودم . توی ترافیک ها بهترین رانندگی را می کردم . توی عروسیها با صدای زیبایی آواز می خواندم . به راحتی از پشت بام می پریدم ته دره . تیر می خوردم . بچه های محل می گفتند :“ تو مردی .“ به آنها می گفتم :“ بابا نمردم ، زخمی شدم .“ می غلتیدم ودر درسهایم تجدید می شدم . از بلندی می افتادم و پایم می شکست .عرق می کردم ، میرفتم تو دریا شنا می کردم . می گفتم :“ ای کاش زودتر ساعت پنج عصر بشه !“می شد. تیمور لنگ می آمد بالا و می گفت :“ محسن ؟“ و یک خط روی کاغذ می کشید و بعد می گفت :“ منافی ؟ “و دو خط روی کاغذ می کشید . بعد ما هم خط می خوردیم و رسول طاسه می آمد و آینه اش را تنظیم می کردو اتوبوس بسوی معبد راه می ا فتا د. به شهری کهنه و قدیمی می رسیدیم . من زودتر از همه از اتوبوس پیاده می شدم و زیر باران از کوچه پس کوچه های شهر، خودم را به معبد می رساندم و دربان را از خواب بیدار می کردم و اسمش را به او می دادم . می امد روی تراس و می گفت :“ می یام . “ با خنده و شادی از جلو حمام شاداب می گذشتم و وارد کوچه خودمان می شدم و می غلتیدم و با کمک عمو و پسر عمویم یک معبد می ساختیم . عمو آجرها را می آورد . پسر عمویم آب می آورد . من هم گل کوکب می آورم .بعد گلهای کوکب را می چیدم روی تراس معبد . بعد هم ار‏‎‏‎‏‏‎‏ه می آوردیم و درخت تبریزی را می بریدیم و از آنها قایق می ساختیم و می انداختیم تو آب و از رودخانه دمپایی ها را میگرفتیم ، جمعا“ می شد ، هفت سال . می رسیدیم خانه . می دیدیم پیر مردی ریشو با یک پالتوی کهنه از خانه ما خارج می شود . مادرم به عمویم می گفت :“ سید ! واسش دعانوش که جن از سرش بپره .“ سید به مادرم گفته بود :ـ “ یکیشو توآب حل می کنین ، میدین بخوره ، یکیشو توی بالشش می ذارین و یکیشو هم می سوزونین و خاکستر شو ، گوشه اتاق زیر فرش قایم می کنین . “ عمویم می خندید .پسر عمویم می رفت یک نت جدید می ساخت و با آن سمفونی درست می کرد . رهبر ارکست می شدم .اول با دستهایم آنها را به آرامش دعوت می کردم .دشت سر سبزی بود که انتها نداشت . قایق ها کنار رودخانه ، روی شنها افتاده بودند . کوچه ها ، برزنها و خیابانها خالی بود .همه توی دشت سرسبز جمع شده بودند .دربان ،گارمان می زد ، تیمور لنگ تار می نواخت ،رسول طاسه ویولون می زد ، عمویم کمانچه می نواخت و پسر عمویم یک ضرب دستش گرفته بود و پانصد و پنجاه را می زد . از دور ، مادرم دایره زنان وارد جمع می شد . وسط میدان سر سبز ، پیر مردی ریشو با پالتوی کهنه ، جلو چادر سفیدی می رقصید . صبرم لبریز می شد . یگ شاخه گل کوکب می گرفتم دستم و گروه ارکست را به هم می زدم . می آمد روی تراس و می گفت :“ می یام .“
    با شادی و خنده از جلوی حمام شاداب گذشتم و وارد کوچه خودمان شدم . غلتیدم ودیدم زنی ، چادری سفید بر سر دارد و باد چادرش را موج انداخته واز دشتی سر سبز که انتها ندارد ، آرام آرام دور می شود و مردی از پشت اسب زمین افتاد ه و با حالت تضرع ، دست به سوی او دراز کرده است . باران تندی می بارید . پالتو کهنه ای پوشیده بودم و نایلونی را ، روی یک کتاب خطی انداخته بودم ودر انتظار یک نفر جن زده ، آب باران را از ریش بلندم می چکاندم .غروب بود . شکوفه ها خسته از شکفتن ، بر بالین برگها آرمیده بودند . بارانی نبود ، کوچه ها غمگین از عبور پیاده ها ، غبار خیابان را به سینه کشیده بودند .سرازیری تندی به بیست متری ختم می شد . خیابان در تاریکی خلوت خود فرو رفته بود . گیاهی به من داد و گفت : “ گل کوکبه .“
    چشمهای مردی پیر، ابری بود . گل کوکب را روی سنگ قبر گذاشتم ، غلتیدم و دیدم همه مسافران اتوبوس بالای سرم هستند .دربان معبد ، همراه عمو و پسر عمویم ، شمع های داخل معبد را روشن می کردند . باران تندی می بارید و ابرهای تیره و تار ، آسمان را احاطه کرده بود . شمعهای نیمه جان می سوختند و صدای ضجه ای ، شعله شمعهارا می پراکند .

  18. سلام جناب عباس معروفی عزیز
    نمی دونید من چقد عاشق قلمتونم! تمام کتاباتونو خوندم. تنها آرزوم دیدن شماست.
    سبز باشید و عاشق.
    ————–
    ممنون از شما

  19. سلام آقای معروفی عزیز
    با اجازه من این نوشته رو توو فیسبوک لینک کردم
    و حتی الان میخوام اجازه بگیرم برای لینک های احتمالی دیگه 🙂

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert