باد مساعد

———–

زمان سربازی در پادگان صفر پنج کرمان، همه له‌له می‌زدیم که بعد از چهارماه آموزشی، بیفتیم تهران. مراسم صبحگاه یک نیایش داشت که آخرش به این جمله ختم می‌شد: «درود بی‌کران، بر خداوند یکتای، که به ما، جان داد، تا فدای ایران کنیم. هورا، هورا، هورا.»

این رسم خوشایند از زمان کوروش کبیر در جان ما بچه‌های تهران نشسته بود که فریاد بکشیم: «… تا فدای تهران کنیم. هورا، هورا، هورا.»

صدا آسمان را می‌شکافت، و بی‌درنگ صدای رژه‌ی سربازان بر سنگفرش آن میدان بزرگ، خون در رگ‌های ما می‌شتافت. هورا، هورا، هورا.

اواخر دوره از گارد شاهنشاهی آمدند برای انتخاب سرباز ویژه؛ قدبلند، ورزیده، سالم. سرهنگ دکتر که مرا معاینه می‌کرد گفت: «عجب قلبی! پسر! قبولی صد در صد.» اما من توی دلم غوغا بود. آن روزگار تا آدم بیفتد شهر خودش، هوها بود. آیا بعد از چهارماه می‌افتم تهران؟ یا می‌مانم توی این شهر که فیلم‌های هردو تا سینماش را سی بار دیده‌ایم، و آن دیسکو هفته‌ای یک بارش فقط سوپر نیچر پخش می‌کند، و آن دخترهایی که بزک دوزک می‌کنند، شیک با پدر و مادرشان می‌آیند رستوران خانه‌ی شهر، شوهر پیدا کنند، و ما دم لای تله نمی‌دهیم، در گلوی کدام‌شان گیر کرده‌ایم؟ و چرا؟ چه تقدیری. چه روزها و شب‌های کشداری. آیا جایی می‌فرستندم که سرنوشتم عوض می‌شود؟ خدایا تو نخواه!

دلم از ثانیه‌ها سر می‌رفت، با این که در تیم گارد قبول شده بودم، اما دلهره داشتم. در آن سه روز لعنتی گوشم به بلندگوها بود، و چشمم لابلای گروه سرهنگ‌ها روی صحنه دنبال چیزی می‌گشت که نجاتم دهد، دستی که سوار اتوبوسم کند، صدایی که نرم در خوابم بگذرد. جواب آزمایش‌های خون آمد، در آن هیاهو اسمی می‌خواندند و به دلیل یک مرض خط می‌زدند، باز سرباز تازه می‌آوردند، معاینه هنوز ادامه داشت.

سرانجام سیصد و هفتاد و سه اسم تایید شد. پس دیگر تهران افتادن من قطعی بود؟ خدایا دمت گرم! بگذار با همین گارد شاهنشاهی قدم به شهر خودم بگذارم، بگذار تا فدای تهران کنم. جهنم! قوانین و نظم گارد دیوانه کننده است، صبحگاه و شامگاهش کشنده، می‌دانم، ولی شهر من است این جهنم.

سرهنگ فرمانده "ع" رفت پشت تریبون به ما خوش‌آمد گفت و برای لشکرش سخنرانی قرایی کرد. بعد گفت که یک نفر اضافه آمده. گارد به سیصد و هفتاد و دو سرباز نیاز دارد. اسم یک سرباز خط می‌خورد تا برگردد همین صفر پنج کرمان.

چرا؟

هیچ خری این را نمی‌فهمید. اما من می‌فهمیدم؛ آدم یا برزگر می‌شود یا شبان. گاهی سرنوشت، آدم را بیشتر از خودش دوست دارد. آدم آن موقع این را نمی‌فهمد؛ آنقدر درد می‌کشد، در خودش می‌پیچد تا اشکش سرازیر شود. تند اشک‌هام را پاک کردم که کسی نبیند سرباز رشید گارد شاهنشاهی گریه می‌کند. سینه سپرکرده در ردیف اول ایستاده بودم کنار بقیه به سرنوشتم نگاه می‌کردم.

همه می‌دانستیم که سرهنگ فرمانده "ع" بهایی است. آن سرهنگ بلندبالا و خوش چهره، ابهت عجیبی داشت. وقتی از جایی می‌گذشت همه‌ی سرهنگ‌ها کون‌به‌دیوار می‌شدند و براش می‌زدند بالا. توی لیست گشت و گشت تا نفس‌ها همه بند بیاید. آمد روی اسم من ایستاد: «از این همه سرباز سالم و رشید گارد شاهنشاهی، فقط یک نفر سید است؛ سید عباس معروفی حذف.»

هوا یخ زد دنیا از حرکت ایستاد، و من ساکم را برداشتم، در صف راه افتادم. اتوبوس بیرون سالن ایستاده بود ترتر می‌کرد. و من باز ساکم را برداشتم، و باز در صف راه افتادم. اتوبوس بعدی آمد ایستاد. و من باز ساکم را برداشتم در صف راه افتادم. اتوبوس بعدی آمد، همه‌ی صف‌ها از سالن بیرون رفت. سربازها از برابر چشم‌های خیس من مثل طیف رنگ و نور کش آمدند تکرار شدند همدیگر را بغل کردند خندیدند و تمام شدند.

تنهای تنها در آن سالن یخ‌زده ایستاده بودم، داشتم فکر می‌کردم چه این دیوارهای دور من می‌چرخند و می‌چرخند و این چرخه تمامی ندارد. درها کجاست؟ پنجره‌ها کجا؟ سرگردان بودم و نمی‌دانستم با خودم چه جوری کنار بیایم. آنجا اگر بالکن  هفتمین طبقه‌ی آسمان بود خودم را پرت می‌کردم پایین؟ یا در یک کارگاه بافندگی از صدای ترتر ماشین‌های بافنده سرسام می‌گرفتم کر می‌شدم؟ کدام؟ اصلاً ارزش آن را داشت؟

گاهی سرنوشت، آدم را بیشتر از خودش دوست دارد. آدم آن موقع این را نمی‌فهمد؛ دنیا را با قلب خودش می‌بیند. با چشم‌های کور قلبی که می‌کوبد به در و دیوار. آنقدر درد می‌کشد، در خودش می‌پیچد تا اشکش سرازیر شود. بعد که آموزشی‌اش تمام شد، راننده‌ی واگذاری یک تیمسار بازنشسته‌ی درویش مهربان عزیز می‌شود، در خیابان‌های تهران از پشت فرمان ماشین بیوک نقره‌ای به سربازان گارد شاهنشاهی نگاه می‌کند که در خیابان‌های حکومت نظامی رودرروی مردم گاهی هم قرار است شلیک کنند.

لباس شخصی بودم، در اختیار تیمسار، برای کارهای شخصی‌اش،  که گاهی ببرمش اداره‌ی جغرافیایی، یا پادگان لویزان، یا استادیوم ورزشی آرارات. وقتی نظامی‌ها، ریز و درشت از دم، با دیدن ما می‌زدند بالا، آزاد می‌دادیم و سربلند می‌گذشتیم، می‌فهمیدم چرا اسمم خط خورد. باید خط می‌خورد. این چشم‌بندی سرنوشت است، چشم یکی را به لحظه می‌بندد تا دیگری لبخندزنان یک عمر از کنار مزرعه‌ی باقالی‌ها  سربلند بگذرد. مغرور و سربلند.

هوم!

اسبی ست برای خودش. گاهی خیال می‌کنی این اسب سرکش اقبالت را از چنگت درآورده دارد با خودش می‌برد ناکجا. دل می‌بازی؟ چرا؟ چه جوری؟ کجا؟ آویخته در بالکنی که حیرت مثل تندی نور آفتاب پوست تن را جزغاله می‌کند؟ یا آدمی تنها که در اتاق تاریک دلهره، شب تا صبح ناله می‌کند؟ یا…؟ یا…؟ یا… چه می‌کند؟

مهم نیست دیگر. گاهی سرنوشت، آدم را بیشتر از خودش دوست دارد. آدم آن موقع این را نمی‌فهمد؛ روی قلب خودش، خودش را سرمایه می‌گذارد. می‌بازد. آنقدر درد می‌کشد، در خودش می‌پیچد تا اشکش سرازیر نشود.

چرا؟

هیچ خری این را نمی‌فهمد. من اما می‌فهمم؛ آدم یا برزگر می‌شود یا شبان. این را از سرنوشت یحیا فهمیدم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

3 Antworten

  1. آقای معروفی عزیز سلام. بعد از اینکه فریدون سه پسر داشت رو تموم کردم, یه هفته خواب های آشفته دیدم. خواب مجید رو وقتی می خواست فرار کنه, همش خواب ایرج رو میدیدم که دارن میبرنش اعدامش کنن, از اون شلوار کردی هایی هم پاشه که مامانش براش دوخته, خواب فریدون که رفته دیدن امام,یه کاغذ دادن دستش میگن امضا کن که ما ایرج رو اعدام کنیم, مبلیران رو میدیم به تو. حالا دارم تماما مخصوص رو می خونم. چندین بار گفتم دیگه نمی تونم ادامه بدمش, حالم بد شده. چرا آقای معروفی؟ چرا عباس ها باید انقد گند بزنن؟؟؟
    —————
    عباس ایرانی یک آرمانخواه دور از زندگی و عشق، حتا اگر اسمش آیدین یا ایرج هم می‌بود، همین بود. مثل لورهان

  2. You are the best
    Such a great writer
    Irealy realy like your stories
    I almost read all which had been available tome
    I wish you the best
    And wish one day i and my husband be able to visit you
    —————
    ممنونم
    خوشحال میشم بیایید برلین خانه‌ی هدایت

  3. داستان جالبی بود مخصوصا که قراره خودمم یه ماه دیگه برم سربازی خیلی استرس دارم کجا میفتم برا خدمت :))

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert