این‌ حرف‌ها و‌ خاطرات‌


مامان گفت: «موهات‌ هم‌ دارد بد می‌شود.» و با دو دست‌ موهای‌ اضافه‌ی‌ بالای‌ گوشم‌ را گرفت‌ و به‌ چشم‌هام‌ لبخند زد: «فردا پس‌ فردا برو موهات‌ را کوتاه‌ کن‌. این‌ جوری‌ لاغرتر می‌زنی‌.» بعد نگاهش را دزدید.
حرف را عوض کردم. دلم می‌خواست یک چیز مزخرف بگویم و گفتم: «بعضی‌ از همکلاسی‌هام‌ تلویزیون‌ دارند. ما نداریم‌. مگر ما چه‌ فرقی‌ با دیگران‌ داریم‌؟»
«چند بار که‌ گفته‌ام‌‌. پول‌ ما کی‌ به‌ تلویزیون‌ وصال‌ می‌دهد مامان؟»
«همین‌ جوری‌ گفتم‌. اگر شد!»
«عین‌ بابات‌ بار آمده‌ای‌! چرا یکی‌ از همکلاسی‌هات‌ را دعوت نمی‌کنی‌ که‌ از تنهایی‌ در بیایی؟»
«می‌خواهم تنها باشم‌.»
«خیلی‌ خب‌.» و بعد خلال‌ سیب‌زمینی‌های‌ توی‌ ماهی‌تاوه‌ را پشت‌ و رو کرد: «اگر حقوق پدرت‌ کفاف‌ می‌داد، فکر می‌کنی‌ می‌رفتم‌ خیاطی‌؟ می‌ماندم‌ و اقلاً به‌ تو می‌رسیدم‌ که‌ شده‌ای‌ پوست‌ و استخوان‌. الهی‌ برات‌ بمیرم‌، مامان‌.»
گفتم‌: «خدا نکند. کی‌ تلویزیون‌ خواست‌.»
گفت: «تلویزیون‌ هم‌ برات‌ می‌خرم‌. فکر می‌کنی‌ کاری‌ دارد؟ کمی‌ که‌ بیش‌تر دوخت‌ و دوز کنم‌، می‌خرم‌.» و باز یک‌ پیاز پوست‌ کند: «بابات‌ همیشه‌ دوست‌ داشت‌ قیمه‌ را با پیاز بخورد. چارقاچ‌ می‌کردم‌ و می‌گذاشتم‌ وسط‌ سفره‌. یادت‌ هست‌؟»
ساکت‌ ماندم‌ و بغضم‌ را فرو خوردم‌. مامان‌ دستپاچه‌ شده‌ بود. نمی‌دانست‌ چه‌ کند. چند تا سیب‌زمینی‌ سرخ‌ شده‌ گذاشت‌ توی‌ یک‌ بشقاب‌ سفید: «بیا. همین‌جور که‌ داریم‌ حرف‌ می‌زنیم‌ بخور، ضعف‌ دلت‌ را بگیرد. چرا این کت را از تنت در نمی‌آوری؟» و دست انداخت به یقه‌ی کتم، آرام از تنم درش آورد و به جارختی راهرو آویخت.
پدر همیشه می‌گفت: «کت، آدم را جدی می‌کند.»
پوشیدم و جلو آینه خودم را ورنداز کردم. از کنار کمد کله کشیده بود که مرا در آینه ببیند. من و مامان بهش خندیدیم. مثل بچه‌ها خجالت کشید و سرش را زیر انداخت: «می‌خواستم ببینم توی آینه…»
ما باز زدیم زیر خنده. اما عذاب وجدانش تا ابد برای من ماند. گمان‌ می‌کنم‌  من پانزده‌ شانزده‌ ساله‌ بودم‌ و مامانم‌ سی‌ و سه‌ چهار ساله‌. چقدر خوشبخت‌ بودم‌ و نمی‌دانستم‌! این‌ حرف‌ها و‌ خاطرات‌ مگر از یاد آدم‌ می‌رود؟
برلین‌ سفید شده‌ بود. کاملاً سفید و نورانی‌ که‌ به‌ هر خیابانی‌ می‌پیچیدی‌ ریسه‌ای‌ از چراغ‌های‌ رنگارنگ‌ بر در و دیوار آویخته‌ بود. بوی‌ کباب‌ ترکی در فضا‌ می‌پیچید. اما من‌ هوس‌ میگوی سرخ‌شده‌ کرده‌ بودم‌. زیر برف‌ راه‌ می‌رفتم‌ و به‌ هر جا نگاه‌ می‌کردم‌ بلکه‌ شاید یک‌ رستوران‌ دریایی‌ پیدا کنم‌. ساعت‌ حدود هفت‌ و نیم‌ شب‌ بود، دلم‌ می‌خواست‌ تا ته‌ شب‌ راه‌ بروم، و به‌ درخت‌های‌ چراغانی‌ شده‌ نگاه‌ کنم‌. دلم صدای اذان می‌خواست، می‌خواستم ‌ تنهایی‌ را با تمام‌ وجودم‌ بفهمم‌ که‌ در تلألو نور چراغ‌ها چه بُعدی پیدا می‌کند، و ببینم چه جوری می‌شود هر دانه‌ی‌ سردرگم برف‌ را با نگاه به‌ زمین‌ رساند. چه‌ مسیری‌ را طی‌ می‌کند یک‌ دانه‌ی‌ برف‌، عباس‌! نگاه‌ کن‌ و زیاد فکر نکن‌.
                                                                                                                               (تکه‌ای از رمان تماماً مخصوص)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

24 Antworten

  1. سلام. یه چیزی رو میدونین آقای معروفی؟ این نوشته ها که بخشهایی از رمانهاتون هستن خیلی صمیمانه ن و من هربار که میخونمشون با خودم میگم کاش همه نوشته های این وبلاگ زبانی این چنین صمیمانه داشت.

  2. سلام استاد گرامی .
    خوشحالم که اولی هستم در کامنت گذاشتن برای شما .
    چون از این طریق می توانم ارادت بیش از اندازه خود را نثار شما نمایم .
    تا بدانید با تمام انتقادهایی که به شما نمودم در وبلاگم . اما هرگز شما را فراموش نخواهم کرد و از ارادت من به شما ابدا کاسته نخواهدشد .

  3. زمان، گاهی چه وزن سنگینی دارد!!!
    …………..
    آقای معروفی عزیز،
    تکه های رمانتون آدمو بدجور غرق خودش می کنه!
    فلش بک هاش هم مثل تلنگر به جام شیشه ای یه آکواریوم می مونه که یه ماهی ساکن و مات برده رو تکونی می ده ، خیلی هم قشنگ از راوی داستان به خواننده منتقل می شه، با تاثیری مثل همون جا که می گه:
    „عباس‌! نگاه‌ کن‌ و زیاد فکر نکن‌.“

  4. اگه بدونید اینجوری نوشتنتون چقدر آرامش میده!!!
    مخصوصا اگه یه رمان تام نشده باشه!!دلم تنگ شده بود برا این حال و هواتون

  5. همیشه منتظرم یه روزی هم کامنت منو جواب بدین. عین بچه های که معلمشون همه ی زندگیشونه…
    روشنک عزیزم،
    „تپش‌های برهنه“ را که خواندم، تعجب کردم چرا تپش را با ط نوشته‌ای. مثل بعضی که غلتیدن را با ط می‌نویسند. یاد کتاب‌های ابتدایی بسیار قدیم افتادم که برای درس „ی“ و خوانش گوناگون آن چنین مضمونی کوک کرده بودند: «ای بیچاره، کجایی که خرابه‌های ری نزدیک طهران است!» وقتی بچه بودم عموی من تا مرا می‌دید این جمله را می‌گفت و غش غش می‌خندید. سال‌ها فکر می‌کردم این درس را برای آموزش توهین گذاشته بودند یا آموزش „ی“؟
    و حالا می‌خواهم کنار شعرت یک مضمون کوک کنم :
    «یادم رفته بود که
    پیرهن احساس زن
    نگاه یوسف را
    از قفا درید.
    امروز از روبرو،
    و شاید فردا
    پیرهنی نباشد برای دست‌های نوازش.
    من اما نگران پیرهنم.»
    ممنونم از تپش‌های احساس شما در این صفحه‌ی سبز. شعرتان بسیار زیباست.
    با احترام/ عباس معروفی

  6. سلام عباس معروفی
    با تمام انتقادی که نسبت به سیاست ورزی های شما دارم و در بخش نظر خواهی “ مراسم پوززنی „هم برای شما نوشتم , اما نمی توانم تواضع خویش را در برابر داستان نویسی شما نشان ندهم.
    با داستان های شما زنگی هایمان را تورق میکنیم و در بطن این داستان ها خودمان را باز می یابیم. چقدر خوب میشد اگر همگی میتوانستیم تنها تحمل کردن را نیز بیاموزیم, اول از همه خودم.
    روزگار به کام همگان شیرین باد.
    رامین رخشا

  7. دست نوشته هایتان شور زندگی است حتی وقتی از یک اتفاق ساده می نویسید حس می کنم باید بارها خواند و هر کلمه را بارها ورق زد. حضور خلوت انس اینگونه تیز تر می برد.

  8. عباس جان سلام،
    اینجوری بیشتر آدم عذاب می کشد، هی یک ذره بخوانی و خمار بشی، برای همین من یکی تا می بینم ازش رد می شم و صبر می کنم بعد از تمام شدن یکباره کل کار را بخوانم.
    شاد و بهروز باشی.
    علی آرام.

  9. سلام استاد ..
    این تکه های رمان بسیار زیبا و صمیمانه اند . خیلی دوستشان دارم و شما را بیشتر . کاش بشود با شما صحبت کنم .
    دختر کوچک شما ..

  10. آقای معروفی
    هیچ حسی تلخ تر از دستپاچگی مادر نیست. تلخ تلخ. مرگ می آورد. نه؟

  11. با عرض سلام و احترام
    ممنون که باز ما را از لذت خواندن تماما مخصوص سرشار کردید و باز مشتاقتر برای ادامه اش ….

  12. Dear Mr.Maroufi
    I have started reading ur archieve , and im enjoying every moment of it. its a strange feeling but here in this solitude some times its very scary to think there is no one out side waiting for me , no one to think about me or no one wondering. reading ur pieces made me stronger slowly slowly i felt my cheeks are all wet with my tears.
    i cried for my self or it was just emotions emerging from ur posts .
    by the way this „Gorbeye Irani“ is not planning to be publishd on line?

  13. چه شکوهی داره خوندن رمانی که با تک تک قسمت هاش زنده گی رو تجربه کردی. آقای معروفی چقدر دیگه مونده که تموم بشه؟

  14. سلام آقای معروفی عزیز!
    تکه‌تکه‌های کتاب‌هایتان هر کدام برای خودشان یک دنیا زیبا هستند و وقتی کنار هم قرار می‌گیرند چه زیباتر می‌شوند! آقای معروفی اولین بار که با کتاب‌هایتان آشنا شدم، معلم ادبیات‌مان تکه‌ای از سمفونی مرده‌گان را خواند، انقدر برایم جالب آمد که در آن شرایط که درگیر همه چیز بودم الا رمان خواندن، همه‌اش را یک‌جا خواندم و بعد از آن وقتی پیکر فرهاد را گرفتم، از همان صفحات اول به دید بوف‌کور دیگری لااقل در لحن و تکنیک‌های داستان به‌ آن نگاه کردم. نمی‌دانم تا چه حد به بی‌راهه رفته‌ام چرا که در این‌جا کسی نیست که با آدم حرف بزند! در همه‌ی جلسه‌ها و میتینگ‌ها همه سنگ خودشان و یا مرده‌گان‌شان را به سینه می‌زنند و تا می‌توانند از اخلاقیات خود و نویسنده می‌گویند و به پای صحبت از اثر که می‌رسد، فقط می‌کوبند و یا می‌گویند خب، در آن شرایط نویسنده را درک می‌کنم که این داستان را بنویسد! بی‌چاره نویسنده که به دست این‌ها حلاجی می‌شود!
    بگذریم آقای معروفی، امیدوارم بتوانیم در حضور خودتان به جلسه‌ی نقد کتاب‌تان برویم که البته اگر به این‌ها باشد که از آوردن اسم‌تان هم می‌ترسند!
    راستی آقای معروفی می‌شود من نوشا شوم و به کارگاه کوزه‌گری حسینا که شما باشید بیایم. می‌دانم در آلمان هستید اما مگر نمی‌شود آدم یاد روزهایی بیفتد که شما در ایران بودید و من اون روزها رو ندیدم و بعد سرم رو به شونه‌تون هر چند مجازی بذارم و سیر گریه کنم؟!
    بگذریم، آقای معروفی! زیبا است اما کل اثر زیباتر است! منتظر کل اثر می‌مانم.
    موفق باشید.

  15. دانه های برف را نگاه میکنیم و خود را از چنگ هزار توی اندیشه می رهانیم.دانه های سر در گم به زمین می رسند و دانه های بعدی هم.اما اندیشه های سر در گم به کجا می رسند.شاید می خواهند ما را به جایی برسانند.شاید می خواهند ما را به دانه های برف بر سانند.شاید…..

  16. چقدر خوب است که آدم بتواند راه برود! راه -راه برود! جا باشد که هی راه باشد و هی راه راه! چقدر خوب است که آدم جای راه رفتن اش برف آمده باشد! یا جای برف توی راه اش باشد! چقدر خوب است که آدم راه بتواند برود! یعنی که جا باشد! یک روزی شاید جا ها به ما ها هم برسد ..ها؟!/ از همه بیشترش این را دوست داشتم: بوی کباب ترکی در فضا می پیچید. اما من هوس میگو ی سرخ شده کرده بودم. راستی را که همه چیزی می ایستد ببیند آدم هوس چی می کند تا یک کار دیگر بکند ! یک حواس دیگر باشد! من هوس راه کرده ام اما تابستان است!

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert