من دو بار یادداشت روزانه نوشتهام. بار اول یادداشتهای بعد از انتشار سمفونی مردگان بود تا آخرین روزی که در کانون نویسندگان ایران فعال بودم. یعنی متن «ما نویسندهایم»، یعنی تا پاییز ۱۳۷۳ که در فشار گازانبری قرار داشتم؛ از یکطرف گروه هشت نفرهی جمعآورندگان امضای متن که میخواستند امضا و نام یک نویسنده و عضو قدیمی کانون را حذف کنند، و از طرفی بازجوهای دادستانی انقلاب و وزارت اطلاعات.
در یک غروب جمعه تمامی آنها را بر بام خانهمان سوزاندم. سوزاندم و اشک ریختم. برام خیلی مهم بود، ولی اسم آنهمه آدم با جزئیات دقیق راهی جز سوختن برام نمیگذاشت. یادداشتهای سه سال فعالیتم در تالار رودکی که همزمان مدیر روابط عمومی، مدیر اجراهای صحنهای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران، و سردبیر فصلنامهی موسیقی "آهنگ" بودم. و نیز خلاصهی تمام جلسات چهار پنج سال فعالیت کانون، دیدارها و خاطرههایی که در زمان مدیریت گردون داشتم، گفت و شنودهام با بازجوها، و اتفاقهای مهم زندگیم…
به آلمان که آمدم قصد نوشتن داشتم ولی نشد، ننوشتم. اما وقتی به برلین آمدم و به عنوان مدیر شبانهی یک هتل دورافتاده استخدام شدم، برای بار دوم شروع کردم به نوشتن. این یادداشتها از بردگیام در هتل یک پزشک که خودش را دوست من میخواند آغاز میشود تا آخرین روزهای جولای ۲۰۰۸ که آخرین برگ آن دفتر بزرگ را سیاه کردم. یعنی هشت سال.
یاداشتهایی که هیچ اهمیتی ندارد، فقط سرگذشت من است، بی کم و کاست از آنچه دیدم و شنیدم و گفتم، و آنچه سرم آمد.
گاهی روزها هیچ اتفاقی نیفتاده، عربدهای نکشیدهام، توی دلم گریه نکردهام، و معلوم است چیزی هم ننوشتهام. به همین خاطر آنها را در یک دفتر بزرگ جلد مشکی خوشگل نوشته ام نه در تقویم. دفتری که خیلی چیزها توش هست؛ از توفان و گردباد بگیر تا خشخش آرام خودنویس بر کاغذ، از برلین بگیر تا سفر مرگ به قطب شمال، از دیدارها و گفت و شنودهام تا شوربختیها و خوشحالیهام. بلاهایی که سرم آمد، جایزههایی که گرفتم… اما این روزها که دفتر را ورقی زدم احساس میکردم بردگی و تبعید و خستگی و تنهایی در این یادداشتها همه به دوش چشمهام بوده، و این چشمها چه باری کشیدند! گاهی به شوری یک دریا نمک، و گاه با درخشش خورشید.
و این یکی از یاداشتهای مربوط به سال ۲۰۰۳:
«امروز مسعود بارزانی آمده بود اینجا. چند بادیگارد بیرون ایستاده بودند و چندتایی هم در کتابفروشی پخش شدند.
سکوت بود، حتا موزیک هم خاموش بود. و او از قفسهها کتاب جدا میکرد و به دست همراهش میداد. براش چای ریختم و چند دقیقهای فرصتی دست داد تا با هم حرف بزنیم.
برام جالب بود. تصور من از رهبر یک قوم چیز دیگری بود، نه آدمی ساده و مهربان که مثلاً کتابهای مرا خوانده. و با خوشحالی از دانشگاه کردستان حرف میزد، و درست در همین لحظه چشمهاش مثل الماس میدرخشید: «میدانید؟ ما در کردستان بیست و شش هزار و پانصد دانشجو داریم.»
این شوق در تمام صورتش مثل غرور کودکی که بهترین نمره را گرفته رنگ عوض میکرد. و من در دلم تحسینش میکردم.
«من یک بار در عمرم گردنم را کج کردم، آن هم بهخاطر همین دانشگاه…» و لبخند زد. با شرم و غرور لبخند زد.
آفرین. رهبر یک قوم که در یک دیدار کوتاه بالیدن جوانهاش را تعریف میکند، باغبانی است که درختهاش را یکی یکی با دست کاشته، آب داده، آوازی هم زیر لب زمزمه کرده مبادا از تنهایی و شب بترسند. آن هم کجا؟ در عراق؟ بیخ گوش صدام حسین؟
آفرین. رهبری که ادبیات معاصر منطقه را مثل کف دستش میشناسد. دلم میخواست همان لحظه به تک تک نویسندهها زنگ بزنم: هی! کتاب تو را هم خوانده. از کتاب تو هم حرف زد.
البته که خوانندگان کتاب شأن برابر دارند، اما حرفم از جنس دیگر است، یک قوم را چنین رهبری باید…»
البته که خوانندگان کتاب شأن برابر دارند، اما حرفم از جنس دیگر است، یک قوم را چنین رهبری باید…»
70 Antworten
باید باید ببره آدم، بمیره آدم اما چیه که نمی زاره انعکاس نور زرد گوگردی
که رنگ چشم و چین و چروک چهره هامون از اون نور می گیره راه بکشه بزنه
به این قلب صاب مرده که دل یه دل راحت شیم .. و بازم چشم که حیا داره
تاب می یاره و باز می بینه هرچی رو که دیده زرد تر از قبل ، زرد زرد رنگ دندونای سبحانعلی بابای پیر مدرسه دخترونه ی افاق…
سلام عباس جان
چقدر افسوس خوردم از سوختن (سوزانده شدن!) آن دست نوشته ها کاش …
پیروز پاینده باشی
سلام.چه حس خوبی داری وقتی چیزی رو تعریف میکنی.ومن چه حس خوبی دارم وقتی این صفحه رو باز میکنم صدای دل انگیز موسیقی رو میشنوم.و میبینم که مرد به خلوت رفته دوباره چیزی از روح بزرگش بیرون بکشه.رویاهاتو از دست نده .
روز نوشت اعتیاد من شده، لحظه ای را که ثبت نمیکنم عذاب مثل موریانه به جان وجدانم می افتد… روزنوشت زوایای پنهان وجود هر کس را برای خودش آشکار میکند، مخصوصا وقتی چند سال بعد به سراغشان میرود…
از مسعود بارزانی تصور دیگری داشتم، مردی عصا قورت داده که زیاد خوش خلق نیست و مدام تاریخ میخواند و بس…
راستی هوای چشم هایتان را داشته باشید…
سلام جناب معروفی.
با خواندن این پست مخصوصا قضیه رهبر یک قوم و مدیر شب هتل یه حس خاصی بهم دست داد. نمی دونم چی باید گفت. ملت ما هزینه های زیادی باید بپردازه. برف……… برف……..
خوشحال شدی که کتاباتو خونده؟
حالا میگی یک قوم را چنین رهبری باید …
درود بر اقای معروفی عزیز
خوشحال میشم به وبلاگمون سر بزنید
http://www.rahpouyan.blogfa.com/
سلام آقای معروفی
عباس بازرانی مرد آزاده ای است اما هر انسانی در وجود خود حفره هایی دارد که نبش قبر یکایک آن ها می تواند عظمت یک روح والا را نمایان سازد. سوزاندن همه روزهای نوشته شده مانند پر پر شدن همه آن روزها می ماند. آن روزها ثبت شده اند آقای معروفی.
دلم می سوخت برای تمام کسانی که نه چشم دارند که ببیند و نه گوش که بشنوند… اینها نباید کتاب باشد که خیلی ها باید جیغ می کشند و زحمت خواندن به خود منی دهند.اینها را باید به زور شیپور توی گوش بعضی ها کرد.چه فایده؟اگر می دانستم اینطوری توی مخشان می رود،توی دلشان رسوخ می کند.شیپور می زدم…اما چه فایده؟
رهبر باید این باشد؟رهبر همین ست دیگر…بعضی ها اصلا رهبر نیستند،با لقب که نمی شود رهبر شد.وگرنه همه رهبریم بی زحمت هم دیگر را ستایش کنیم.
به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتم…
حتی عشق را !
مسافرت خوب بود؟
خیلی تلاش کردم بیایم برلین توی آن کتاب فروشی
فقط برای این که بایستم از لای کتاب ها خیره شوم به چشمانی که
نوشته اند هر چه قدر بعید باز تو خدای منی!
دلم می خواست می دیدمشان!
از لای کتاب ها!
خیره!
نشد!
ویزا ندادند! پذیرش تحصیلی ربطی به ویزا ندارد! نمی شود!
ایرانی که باشی درس خواندن هم حقت نیست!
ذوب شده ات را می خواهم زیاد!
هر جا که چاپ شود می بلعمش!
اما امیدی به این جا نداشته باش!
این جا ایران است!
درود. دنیا تا بوده همین بوده. جدال آیدین ها و اورهان ها.نسل من شناختی از مسعود بارزانی نداره، اما اگر سمفونی مردگان را خونده پس از آیدین هاست.و آیدین مثل چراغ است باید بسوزه تا راه دیگران را روشن کنه، مثل مسیح، مثل حسین، مثل هملت. چون به گفته فکر کنم بورخس „انسان های بزرگ به رنگین کمان نگاه می کنند نه به باران“…
چند وقت پیش یه بنده خدایی توی وبلاگم نظر گذاشت اولین قصه کوتاهم را بخوان نظرت برام مهمه . وقتی خواندم براش نظر گذاشتم یه سری به وبلاگ عباس معروفی بزنی بد نیست . البته چند روز بعد که دوباره سر زدم پاک کرده بود . پست دیشب شما را گذاشته بود . با خواندن پست قبلی یاد این موضوع افتادم . شاد باشید
درود
استاد قلم زرین زمانه متوقف شده؟
چر ا بعد از ۵۳ درس دیگه ننوشتی؟
نمونه داستانها را چرا بعد از ۱۲ ادامه ندادی؟
ممکنه بگی مگه طلبکاری ؟
اره طلبکارم چون از وقتی بلاگت رو پیدا کردم سریع ۵۳ درس رو پرینت کردم و شبانه تا صبح خوندم به امید اینکه برسم به بقیه حالا تو هم خوابت برده استاد!
اخه چرااستاد؟
بدرود
delam gherefte. delam ajib gerefte. chera shoma ya nevisandehaye dige bayda majboor shin neveshtehatoon ro besoozoonin? neveshtehaii ke mesle bachehaton mimoonan.
inja kojast? dozakh jahanam?
delam kheili gerefte
——————————–
سپیده عزیز
اگر مسئله ی ترس جان دیگران، و نام ها و نشان ها نبود هرگز چنین نمی کردم. ولی در برابر جان آنهمه آدم، بی خانمانی بسیاری از افراد، و بلاهایی که سر مردم آمد، هیچ نبود.
با سلام
عباس معروفی
معروفی بزرگ،
مدت هاست که بی صدا هرروز دنبال چیزی که „این دست ها“ می نویسند، می آیم ، شاید که این دو اژدهای روی شانه ام آرام شوند !
و این بار بعد از این همه صبر ،خواندن „سوختن“ درد داشت… بیچاره ماهی اگر دچار آبی دریا باشد..
استاد عزیزم این پست شما درد عجیبی داشت .
آیتی بود عذاب اندوه حافظ …
عباس عزیزتر از جان .
شاید اگر بارها طفل سوزی را تجربه نکرده بودم با حال و هوایی که داشتی بیگانه بودم . به هر جهت رهبر یک قوم مرد باید مرد باشد اما در کل خوشابحال قومی که چنین رهبری دارند .
راستی ذوب شده مجوز نشر گرفت ؟
————————————–
سلام انارام عزیز
ذوب شده را فرستاده ام و منتظرم.
اگر اجازه بگیرد سیر طبیعی خودش را طی می کند، وگرنه من ناچارم در خارج از کشور منتشرش کنم که همین، کتاب را از اندازه ی طبیعی خودش خارج می کند. آنوقت هرکسی به جای یکی دو تا تهیه می کند.
من دوست دارم در ایران منتشر شود.
سلام برسان
عباس معروفی
آقای معروفی!!!
نوشته های شما جرعه آبی هست در این عطش بی پایان ما!!!
باور کنید!!!
بسان شراب چهل ساله!!!!
منتظریم!!!
منتظریم!!!!!!!!!!
جناب معروفی دوست داشتنی ام
دیروز رمان پیکر فرهاد را خواندم و افسوس که چرا زودتر نخواندم.نمیدانم گفتنش درست است یا نه ولی باور کنید آخرهای رمان قطره های اشک بود که سرازیر میشد از چشمهام.گویی تمام وجودم خاطراتم دردهام و … همه مچاله میشدند ریز میشدند آنقدر که در قطره های اشک جا بگیرند و از چشمها سرازیر شوند.چرا؟خودم هم نمیدانم همین قدر میدانم که انگار زخمهای روحم باز هم سر باز کرد ند.و اینهمه را مدیون شمایم.
اینجاست که تفاوت نویسنده ی آماتور و استاد از هم عیان میگردد.تکه های شاید معمولی یک پازل با دستان هنرمند استاد و با بیان شیوایش روح انسان را مسحور میکند.کاش اینجا بودید تا با افتخار شاگردیتان سر به آسمان می ساییدیم.
مثل هر روز به دنبال یک داستان می گردم .داستان های زیادی خوانده ام اما هیچکدام مثل آیدا دلم را نسوزانده است .همیشه به سرنوشت آیدا فکر می کنم چرا آیدا خودکشی کرد؟ چرا آیدین فقط به چند قطره اشک اکتفا کرد؟ چرا تو رفتی؟چرا مامان مرد؟ چرا اورهان باید بد باشد؟ چرا من داستانت را باید باور کنم؟ دست کم به یکی از چراهایم پاسخ بده.
—————————————-
عزیزم، آقای رضا رادمنش
من هم اگر این چراها را می دانستم شاید نمی نوشتم.
با احترام استاد عریز به خنکای نسیم دریاست بودنت
عباس عزیز..رهبر هر قوم شایسته ی همان قوم است..درخت گشنی است که از قلب همان قوم می روید..در پست قبل جمله ی مهیبی داشتید که به مذاق خیلی ها خوش نیامد ( خب ایرانی هستیم )! این ایرانیت ما به زوال غمباری فروغلتیده که مجال طلوع دوباره اش رویاست..چند روز پیش دیدیم که چگونه محمود درویش بر شانه های فلسطین تشییع شد..ملتی که شاعرش را می شناخت و با ترانه های او بربالیده بود..جنگیده بود ، عشق ورزیده بود و جراحت های تن و جانش را کلمه به کلمه شمرده بود..موج دستهای فلسطین قایقی کوچک را به ابدیت می برد..
کوردستان جمهوری نوپایی است..ملتی است که کمی آزادی را به بسیاری سیری ترجیح می دهد..چنین ملتی را نمی توان تحمیق کرد و فریفت..همانطور که هیچگاه نتوانستند بفریبند..
چشمان مسعود چشمان کوردستان است..و چقدر مسرورم که تو در این چشم ها الماس می بینی.
ترجمه ی این شعر قباد برای تو :
پیش از آنکه باغبان کوچ کند
بیلچه اش را در گوشه ای از باغ رها کرد
بیلچه..دلتنگ
دلتنگ..مثل تفنگی ، انقلابی اش شهید
مثل اسبی ، یکه سوراش افتاده
در چهلم سوگ باغبان..بیلچه
دست در دست درختی
قدم قدم سینه ی باغ را شخم می زند
ریه هایش را پر می کند از رایحه و
لب و دهانش را از طعم گل !
خسته که می شود – مثل باغبان کوچ کرده –
زیر سایه ی بیدی کز می کند
چای شیرینی می خورد
با عجله سیگاری می پیچاند
انگشتان باریکش می لرزند و
چشمان کوچکش
پر می شوند از اشک های درشت !
—————————————–
چقدر قشنگ ار محمود درویش نوشته ای، سعید عزیزم.
ممنونم
عباس معروفی
سلام اقای معروفی
شاید ندانید که با رمان سمفونی مردگان تان با من چه کردید؟
من هر روز بیش از دیروز از غم ایدین زجر می کشم و خودم را جزیی از ایدین به شمار می ارم ، یادش از دلم بیرون نمی رود
شخصیت ایدین شما ، مرا مانند ایدا اتش زد که همچنان در غمش می سوزم…
سلام با خودم فکر می کنم کردها در مبارزه از خیلی ها جلوترند و برای همین است که چنان برای وطنشان دل می سوزانند چون برایش زیاد زحمت کشیده اند. نمی دانم شاید صدام زمانی مرد که طالبانی که عمری را در کوه بر علیه اش مبارزه کرده بود بر روی صندلی خود دید…
جنوبی ترین سلامها را برایتان می فرستم امید که گرمایش باقی بماند تا خود برلین.
از وقتی فهمیدم یه وبلاگ دارین خیلی خوشحال شدم .
اینکه شخصیت محبوب و البته قوی مثل شما این امکان ارتباط مجازی رو با خوانندگانش فراهم کرده چیز فوق العاده ایست چیزی که خیلی ها دریغ میدارنش. مرسی .
لبخند مقدسی بود … من یک بار در عمرم گردنم را کج کردم، آن هم بهخاطر همین دانشگاه…» و لبخند زد.
هیچ وقت به داشتن چنین رهبری این قدر افتخار نکرده بودم!
من کتاب فریدون سه پسر داشت را دو بار خوانده ام زیبا بود و به دلم نشست. به نظرم استعداد خوبی دارید. در مورد مسعود بارزانی به نظرم دچار لغزش شده اید دولت تحت سرپرستی وی به گروه های کرد مخالف ایران پناه داده و این گروه ها فعالیت های تبلیغاتی و حتا مسلحانه را علیه منافع ملی ایران در پیش گرفته اند. من نمی دانم وی تا چه حد برای کردهای عراقی خوب یا بد بوده و خوشحالی وی برای تعداد دانشجویان را هرگز دلیلی کافی به مفید بودن وی به حال کردهای عراقی نمی دانم. به هر روی به نظرم نطفه ی خطرناکی علیه منافع ملی ایرانی ها در حال شکل گیری است.
shoma kasi hastid ke az yek negah mitavanad be kheyli chizha pey bebarad.man yek irani va kurd hastam.ma shoma ra dost darim chon adame najibi hastid.har kasi bidalil be shoma hamle konad abroy khod ra mibarad.omidvaram mani b in ra bekhanad
سلام
خوبین وبلاگ زیبایی دارید
بهتون تبریک میگم
به منم سر بزنید خوشحال میشم.
حتما بیایید.
منتظرتونم
سلام عباس معروفی عزیز
به تازگی رمان سال بلوا را خوانده ام. عالی بود. مرا یک روز تمام در بست مسخ خود کرد و دلم نمی خواست هیچ وقت تمام شود که گمان می کنم آرزوی هر نویسنده ای همین باشد که خواننده اش چنین بخواهد. اما بهتر از آن – به نظر من – پیکر فرهاد بود و از آن هم بهتر، سمفونی مردگان که با سطر سطرش زیسته ام. امیدوارم که همیشه در لذت نگارش ات سهیم شویم، بدون سانسور.
با تشکر.
سلام وخسته نباشید
استاد،شنیده اید که نظرکردن به درویشان بزرگی کم نمی دارد؟ممنون می شوم که مشق مرا هم خط بزنید.
موفق تر باشید
خسته نباشید.
کی سایت عباس معروفی آماده می شه؟ گفته بودید جابه جایی سرور داره تا یک هفته اما هنوز آماده نیست.
کردها با شعورند و با کلاس.
همیشه دیر می رسم
همیشه تا می آیم برسم…
.
.
.
سلام
می خواستم حرفی بزنم که جنسش فرق داشته باشد
می خواستم ولی…
گیسو تر از باران به روز است وبی تاب تا بیایی
حرفهایتان بوی انسانیت و دوستی میده اونم در این وا نفسا . به هر حال کیمیا هستید همیشه و هرجا همچنان سر بلند و افراشته باشید
اگه بگم الان در ۲۲ سالگی سمفونی مردگان رو خوندم زشته؟ اگه بگم نمی دونستم عباس معروفی خارج از کشور بهم میخندن؟
اگه بگم آیدین هنوز داره تو گوشم داد میزنه اخوی … حال ما خراب تر از این حرفاست نمیگن اسکیزوفرنی گرفتم؟
سلام.
شما به ما خیلی بدهکاری. تعجب نکن، بله، بیشتر از هر کس دیگه ای به ما بدهکاری، ولی این بدهکاری از جنس طلبکاری ما نیست. ما نیاز داریم و تو می توانی که درس هایت را ادامه دهی. همه منتظریم.
از حرف هایم ناراحت نشو که شاید تا به حال عاشقانه تر از این نگفته باشم.
همیشه منتظر مطلب جدیدی از تو هستم. از داستان کوتاه و رمان و مصاحبه گرفته تا پست های جدید وبلاگت. درس های داستان نویسی یادت نرود.
از اینکه نمردم و انسانی را شناختم که در عصرم زندگی می کند، خوشحالم.
دوست دار عباس معروفی و نوشته هایش. البته می دانم این دو تا از هم جدایی ناپذیرند. آخه استاد، ما هم اهل بخیه هستیم، آره.
سلام آقای معروفی
این مطلب را خواندید ؟
http://www.goftamgoft.com/note.php?item_id=306
چشم ها هرگز دروغ نمی گویند .خوشا به حال شما که برق چشمی چنین را از نزدیک دیده اید و بدا به حال ما که برق چشم نویسنده را وقتی که می بیند مخاطبی را که ادبیات را می شناسد ندیدیم .
ندیدیم وهنوز در این خانه مشغول گریستنیم
مدام
یکسره
آقای معروفی عزیز
من می خواستم جسارت کنم و یک داستان کوتاه برایتان ایمیل کنم ولی نمی دانم تحت چه فایلی بفرستم. pdf or word
اگر راهنمایی کنید ممنون می شوم.
—————————————–
آرش عزیز
با هر کدام که خواستی.
آقای معروفی با درود
میخواستم بدونم این قضیه بین آقای اسماعیل خویی و خانوم زیبا کرباسی و خانوم مهناز حمیدی که آقای هادی خرسندی بهش اشاره کردن چیه ؟
شما چیزی در مورد این که میگن سرقت ادبی شده از خانوم حمیدی میدونین؟
(ببخشید که به موضوعتون ربطی نداشت )
امیدوارم که “ ذوب شده “ مجوز بگیره … من که منتظرش هستم که همینجا چاپ بشه
سپاس گزارم
——————————————–
حامد عزیزم
همین طور که اشاره کرده ای، این ماجراها و ماجراهای بسیاری در جهان به من ربطی ندارد. و من به مسائلی که ربطی به من ندارد و برای هر فردی یک امر خصوصی تلقی می شود، دخالت و حتا پرس و جو هم نمی کنم.
عباس معروفی
من کُردم … یعنی پدرم … باعث شدید بپرسم و بفهمم ایشون کی هستن … در ضمن تازه فهمیدم شما ایران زندگی نمی کنین … باعث آبروریزیه فکر کنم … امّا باز خوبه که خیلی ساله ایران نبودم … میشه بهانه آورد
ببین ! دیشب که از سر کار بر می گشتم رفیقم را دیدم که در هتل کار می کند .به قول خودش بردگی .داستان هم می نویسد و ودکا هم می خورد .ناله می کرد از زمانه گفتم از عباس یاد بگیر ! سختی کشیده ولی قدر روزها و شب های گذشته اش را می داند .رفیق عزیزم عباس ! دوستت دارم
آقای معروفی درود
اول راه هستم.کتاب می خونم . می نویسم . به بعضی از استادهایی که در ایران هستند نشون می دم.ولی می ترسم.من با کتاب خواندن بزرگ شدم.ولی می ترسم از آگاهی نسبت به بعضی چیزها . چی کار باید کرد؟
——————————————————
امیرحسین عزیز
باید خوند و نوشت و پیش رفت.
این ترس هم می تونه طبیعی باشه.
استاد سلام
گمان نکنم تا به حال از فاصله ی یک کیلو متری شما هم رد شده باشم اما به شما احساس نزدیکی می کنم
برای همین بعد از ماه ها رفت و آمد در این کلبه ی عشق ؛ اولین بار است که جرات چیزی نوشتن را به خودم دادم
امسال که به ایران رفته بودم تمام کتاب فروشی های کوچک و بزرگ را گشتم تا کتاب سمفونی مردگتن شما را پیدا کنم .. تا بعد از چند هفته در یکی از کتاب فروشی های محله های قدیمی آن را پیدا کردم
چاپ کتاب مربوط به سال هزار و سیصد و شست و هشت است ؛ یاداشتی در برگ اول کتاب است : “ ۶۹ ۱۳/ ۶ / ۲۹ ؛ روز پنج شنبه هدیه از طرف آقای عباس معروفی نویسنده ی محترم این کتاب ، با تشکر فریده . “
نمی دانم این نوشته دست خط شماست یا نه ؛ من آن را به فال نیک گرفتم ..
استاد مدتی ست می نویسم .. نمی دانم از کجا شروع شده و چگونه روزها شد ماه و چگونه ماه ها شد سال .. قلم ام بد نیست .. این چیزی ست که بعد چاپ اثراتم تا حدودی ثابت شد .. اما چیزی من را می آزارد و این باور نداشتن من است .. از باور دوستان و عزیزانم محروم ام .. پدرم تا به حال یک کدام از نوشته هایم را نخوانده است ..
عشقی که داشتم و رفت هیچگاه کتابم را به دست نگرفت ..
دوست داشتم کتاب جدیدی که در این سال با همکاری جمعی از وبلاگ نویسان ایرانی به چاپ رساندیم را برای شما بفرستم .. آیا مقدور است ؟ ..
راستی کتاب جدیدی در ذهنم می پرورانم .. کتابی از من است ؛ از اوست .. اما هنوز بر روی برگ های دفترم رسوایش نکردم ..
برایم دعا کنید تا قبل از بند آمدن باران دلم آن را تمام کنم ..
پرچانگی من را ببخشید .. باز هم به دنیای عشق و هنر شما سر خواهم زد .. انشاالله ..
در پناه حق ؛
سید محمد مُرکبیان
____________________________
آقای مرکبیان عزیزم
کتاب را به این آدرس بفرستید. ممنونم.
Abbas Maroufi
Kant Str. 76
۱۰۶۲۷ Berlin
سلام دوست عزیز.
من داستانم را برای شما ارسال کرده ام و هنوز منتظر نظرتان می باشم. هنوز.
با تشکر.
عرض سلام وارادت.
بااحترام
دریاباری
عباس عزیز
به من قول داده بودی وبلاگم را بخوانی دوست داشتم نظر استاد را بدانم
سلام به شما
سلام به صدای گرم شما در رادیو زمانه
سلام به یادداشت های تان
من در کتابخانه دانشگاه میدلسکس انگلستان کار می کنم. کارم آماده کردن کتاب ها برای رفتن توی فقسه ها نشستن و منتظر خواننده شدن است. محیط کتابخانه مان را که حاوی هزاران کتاب های ادبی و اشعار نویسنده گان جهان است دوست دارم. مشتریانم هم دانشجویان دانشگاه هستند که بسیار دوست شان دارم. گاه گاهی که فرصتی دست می دهد در باره کتاب هایی که خوانده ام با آنها به گفتگو می پردازم.
همه می دانند آرزوی من اینست که نویسنده شوم . سالیانی است که چیز هایی هم در بلاگ ام می نویسم. مدتی است در کتابخانه ضمن آماده کردن کتابها در حالیکه پشت میزم نشسته ام به صدای شما در باره عناصر داستان (شخصیت داستان ‘ شخصیت ‘ …)گوش می دهم.
مدتی است در فکرم که یکی از داستان های کوتاه فارسی ام را برای نظر خواهی برایتان بفرستم. اما فکر اینکه نویسنده ای مثل شما فرصت خواندن نوشته مرا نخواهد داشت مرا از این کار باز داشته است. اما امشب با خواندن کامنت ها و پاسخ های شما به بعضی ها بازدید کننده گان… این جسارت را به من داد که از شما خواهش بکنم در صورت امکان سری به پرستو (بلاگ من ) بزنید . نظرتان را برایم بنویسید .
دوست دارم نقاط ضعف داستانم را از دید شما که یک نویسنده با تجربه هستید دریابم تا در بهبود و تعالی آن گام بر دارم.
باتشکر و صمیمانه ترین درود ها
فریدون
شما از همه بهتر می نویسید حتی در وبلاگ . آدم دلش می خواهد تا صبح بیدار بماند . بخواند و بخواند . وبلاگ شما را . منتظر انتشار خاطرات از نگاه چشمان شما .
پس از سلام کنجکاوم بدانم “ یک دست کازرونی نخی“ در ترجمه ئ آلمانی سمفونی مردگان به چه چیزی برگردانده شده است!؟
با احترام
_________________________
به خاطر ندارم. اگر برات مهم است می توانی از متن آلمانی اش آن را پیدا کنی. کتاب هنوز در آمازون هست.
ولی به چه دردت می خورد؟
برابر قوانین جمهوری اسلامی و دستور مقامات قضایی
دسترسی به این سایت مجاز نمی باشد
(خب اینجا ایران است!)
با سلام.
درسهای داستان نویسی شما که در وبلاگتان موجود است، دارای فایل های صوتی نمی باشد. از کجا می شود به این فایل ها دسترسی داشت؟ با توجه به اینکه سایت رادیو زمانه در ایران فیلتر می باشد.
با تشکر.
———————————
دانیال عزیز
تنها در رادیو زمانه این فایل های صوتی موجود است.
که پیدا می کنی.
اما یادت باشد که این فعل «می باشد» را برای همیشه فراموش کنی. «می باشد» یعنی «است». و آنقدر باید در پردازش جمله زحمت بکشی و کار کنی که در دو جمله ی پشت سر هم «است» قرار نگیرد که ناچار باشی از یک فعل حرامزاده استفاده کنی.
من اگر در ابتدای متن کسی این فعل را ببینم دیگر بقیه اش را نمی خوانم.
عباس معروفی
جناب معروفی عزیز
بین حقیقت و واقعیت امر فاصله بسیار است… با خواندن این یادداشت نداشته هایی را که لابه لای چاقچور بی قیدی فراموش کرده بودم ، کاشف شدم … دایره ی وسیع این نداشته ها رهبر را هم محیط است.
به آخرین مرتبه ای که درخشش را در چشمی مسئول دیدم می اندیشم… شاید خاطر الکن من دستخوش فراموشی گشته!
یک قوم را چنین رهبری باید…
سپاس
شب خوش
نقطه
سلام آقای معروفی عزیز !
اول گلایه از این که چرا این قدر کم پیدا شده اید !( به خدا تمام دلخوشیمان در این جا این شده که شما مطلبی بنویسید و ما بخوانیم بخوانیم از قلم نویسنده سمفونی مردگان نویسنده سال بلوا نویسنده پیکر فرهاد و فریدون سه پسر داشت و … )
دوم اینکه مطلبی در اینترنت دیدم که به قول نویسنده اش نقدی بر رمان سمفونی مردگان بود و در آن نوشته بود که این رمان تقلیدیست از صد سال تنهایی مارکز !!!!!!!! چند جا هم موارد مشابه را در کنار هم آورده بود ….
خواست آن روی سگی ام بالا بیاید و هر چه از دهنم در میاید نثارش کنم دیدم چنین آدم بی سوادی ارزش دری وری را هم ندارد !
برقرار باشید
——————————————–
محمد عزیزم
بتهوون در مورد این گونه نقد و نظرها چیزی گفته که مطمئناً شما هم آن را شنیده اید.
از لطف شما ممنونم.
عباس معروفی
درود. یک سئوال دارم:آیا „سمفونی مردکان“ تا به حال به انگلیسی ترجمه شده ؟من خیلی تمایل دارم این کار را بکنم،ولی تردیدهای زیادی در حاشیه متن مانع من می شود. نظر شما چیه؟
_______________________________
لطفاً به این لینک توجه کنید
http://maroufi.malakut.org/archives/2008/02/post_340.shtml
سلام آقای معروفی عزیز
من جسارت کردم و یک داستان کوتاه برایتان ایمیل زدم. به همان آدرسی که در قسمت تماس داده شده. نطرتان را از من دریغ نکنید.
با تشکر
من هنوز نتونستم سمفونی مردگان رو بخونم
چه بد ….
////
آقای معروفی
می خواستم اجازه بگیرم کتاب “ فریدون سه پسر داشت “ رو که بصورت pdf دارم رو پرینت بگیرم و به کسی که دوستش دارم هدیه بدم … امکانش هست ؟؟
خاطر جمع باشین اگر اجازه ندین این کار رو نمیکنم …
سپاسگزارم
————————-
اشکالی نیست.
بعد یک سال بغض…
با «اگر شبی از شب های زمستان مسافری…» به روزم
.
.
به یاد «مرد بی وطن»
به یاد دوست و استاد سفر کرده:
…………………………………. «دکتر سید مهدی موسوی»
.
.
داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت داشت
با چندین شعر جدید که قبلا نخوانده اید
آه پدر،پدر، مادر تو را در گنجه آویزان کرده…
با حرفهایی صریح و بی پرده درباره جشنواره های «میبد» و «تبریز»
.
.
صندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و …
با خبر چاپ:
……………….سومین شماره نشریه همین فردا بود
با لینک هایی از جشنواره های مختلف
با لینک شعرها و داستانهایی توپ از بچه های غزل پست مدرن و کارگاه
اعترافات یک سارق مادرزاد…
.
.
و با ۲۷ لینک
فقط ۲۷ لینک
تقدیم به:….
با یک سال نه! با ۲۲ سال بغض به روزم.
چه حس خوبیه که اینجا هست، دیگه شاید آیدین و آیدا تنها نباشن.
و از اون لذت بخش تر اینه که آدم آخرین جلد باقی مونده از کتاب سمفونی مردگان رو که چاپش متوقف شده، به موقع سر برسه و از آن خود کنه. و در پاسخ بچه هایی که میگفتن بابا تو که این کتابو خوندی برای چی میخری جواب بدی به نظر من تو کتابخونه هر ایرانی باید یه جلدش باشه…
و چقدر خوبه که شما این انرژی رو دارین که همه ی داستان های بچه ها رو میخونین و بی جواب نمیگذارین…که چقدر ما چقدر نیازمندیم به افراد متجرب و متخصص…
جای یکی از استاد هام خالی که از این بلاگ خبر داشته باشه..
سلام آقای معروفی عزیز
بالاخره تصمیم گرفتم که سوالم رو از نویسنده ای که هم دوستش دارم و هم بسیار قبولش دارم ، یعنی شما بپرسم !
و اون اینکه شما به جوان ۲۱ ساله ای که خیلی با خودش مشکل داره ، با خودش ، خدای خودش ، دینش و ……..( احساس میکنه دیگه بیش از حد داره دست و پا می رنه ) چه راه کار و پیشنهادی دارین ؟ کتاب یا رمانی که بهتر بتونه کمکم کنه یا ………..
ممنون میشم اگه دستمو بگیرین !
—————————————-
سیذارتا، اثر هرمان هسه، ترجمه سروش حبیبی، نشر ققنوس رو بخون.
سلام
کاش بشود بخوانمشان
می دانی مرد ، همین خاطره ها وقتی به نوشتار در می آیند فکر می کنی فسانه اند… باورت نمی شود که زیستیشان. چون دیگران چیزی به یادشان نمانده و تو تنها می مانی و نوستالژی روزگار غریب گذشته…
سلام وعرض ارادت بیکران.
.
ارادتمند شما
دریاباری
وقتی پیکر فرهاد می خوانم دلم می خواهد شما باشید
غرق میشوم در سطر سطر کلمه کلمه
کاش خفه شوم
سلام
کتاب سال بلوای شما رو از دوست گلم کریم هدیه گرفتم
یکی از پست هام به این کتاب تعلق داره
واقعا محشره
با سلام.
استاد هفته هاست که منتظر نظر شما در مورد داستانم هستم. خواهشاً من را بیش از این منتظر نگذارید.
با تشکر، شاگرد عجول شما.
درود جناب معروفی.
سایت شما در ایران به گونه ی مضحکی فیلتر شده. دسترسی به صفحه ی نخست آن مقدور است اما همه ی اینکهایی که زیر ستون رادیو زمانه هستند فیلترند. می خواستم از این طریق ( بله از این طریق چون می دانم این صفحه را می خوانند) به اخوان دین پناه بگویم حتا کار سانسور را هم به درستی بلد نیستید.از پایه شما هیچ کاری را نمی توانید با کیفیت انجام دهید حتا فریضه ی سانسور را.
سپاس و بدرود جناب معروفی.
————————————–
نمی دانستم.
ممنونم که خبر دادید.
کامنت من کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جناب معروفى عزیز
در روزگار فعلى که رهبران سیاسى کرد، آماج حملات ناجوانمردانه سیاسیون و منتقدان نا آگاهى که اکثرا کوچکترین شناختى نه از بارزانى و نه از اوضاع فعلى کشور آزاد کردستان ندارند، قرار گرفته اند، جوانمردى، آزادگى و لطافت عقیده شما در مورد مسعود بارزانى جای ستایش و سپاس فراوان دارد. کاشکى همه روشنفکران پیشرو ایرانى، (آنان که براى خود و ملت خود همه نوع آزادى و پیشرفت را مى پسندند و براى دیگران حتى به آزادى ابراز عقیده نیز باور ندارند، و معیار متمدن بودن دیگران را بدون لهجه فارسى صحبت کردن میدانند،) مانند شما منصف و با وجدان بودند.
درود بر شما، درود بر آزادگى فکر و روح شما