انتظار

امروز خودم را
آراسته‌ام.

گفتی که ظهر می‌آیی
و من یادم رفت بپرسم
به افق تو یا من؟
و تو یادت رفت بگویی
فردا یا روزی دیگر؟

چه فرقی می‌کند؟

خودم را آراسته‌ام،
عطرزده و منتظر
با لباسی که خودت تنم کردی.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

36 Antworten

  1. اوف! چقدر قشنگ بود این نوشته تون. منم هلاک شدم از انتظار. از این لباسی که تنمون کردن. و عطری که خودمون به خودمون زدیم. به گردنمون. به موهامون…

  2. به افق تو یا من؟
    ستاره نمیدانست.
    ستاره گیج شده بود.
    به افق تا برآمد,
    تو آنجا بودی – خورشیدی تمام .
    سراغ ستاره سوخته, در این کهکشان, از که بگیرم؟!
    از بوی عطر؟!
    شاد زید …
    مهر افزون…

  3. نوشته تون مثل همیشه فوق العاده ست.. و حرفی برای امروز من…
    در انتظاری که شاید تمام شد، با نومیدی…
    اما روح دنیا هیچ انتظاری رو بی پاسخ نمیگذاره؛ فقط باید خواستن، کامل بشه و مطلق…و امیدی باشه به هر چه خواستنیه…

  4. وقتی کسی اهمیت بدهد
    حرف زدن آسان تر است
    گوش کردن آسان تر است
    بازی کردن آسان تر است
    کار کردن آسان تر است
    وقتی کسی اهمیت بدهد
    خندیدن آسان تر است
    منتظر بودن آسان تر است
    سوزان ژولیس شوتز

  5. نوبت زمان که رسید
    تا مرا ببرد با خود
    دکمه های پیراهنم را
    با انگشتان صبورت ببند
    مثل هر بار…
    چه گمند افق های من اینجا
    چه دورند لبان تو.
    رفته ام اما
    کاش چشمی در هنوز
    لبریز بی تابی باشد…
    دلتنگی محزون گسی نهفته است در کلمات این روزها…به شیرینی دل تنگترم می کنید…

  6. منتظر کیستی اینگونه بی تابانه!
    کسی که رفته باز می آید؟ یا هنوز نیامده؟
    این شعر را که خواندم هوس کردم منتظر کسی بشوم!
    موفق باشید.

  7. بنفشه ای خوش رنگ
    دمیده بود در آغوش کوه
    از دل سنگ
    به کوه گفتم: شعرت خوش است و تازه و تر
    وگر درست بخواهی من از تو شاعر تر
    که شعرت از دل سنگ است و شعرم از دل تنگ.
    فریدون مشیری

  8. شب عطر نداشت
    چشمانمان سنگین بود
    و دریا هنوز ابی
    از گل باران می بارید
    بغض گلو در اسمان می ریخت!
    صبحدم
    شبنم روی میز
    از عشق مرده بود…
    صا حبخانه منتظر تر است یا مسافر؟؟
    شما می دانید؟

  9. آنقدر منتظر مانده ام
    که این بار
    این انتظار است که چشم به راه من است
    تا یادش کنم
    من نه لحظه ها را می شمارم
    و نه ثانیه ها را به شتاب وا می دارم
    می خواهم
    انتظار را
    شرمنده خود کنم
    چشم هایم را می بندم
    تا دیگر چشم به راه نباشند
    تو هم ببند.
    با هم می بندیم
    تا اینبار انتظار دنبالمان بگردد
    پشت بوته واهمه
    لای تکه های پوسیده صندلی
    چشم هایت را با من می بندی؟
    منتظر جوابت هستم !

  10. آقای معروفی عزیز
    به وقار سمفونی مردگان بمانید.لطف کنید شعر نگید . خیلی کاراتون ضعیفه حیف اسم شماست که پای یه کار ضعیف نوشته بشه.باور کنید شما رو خیلی دوست دارم ولی از شعر ضعیف و تکراری خوندن خسته شدم نمی خوام شما هم مثل همه باشید

  11. آقای معروفی عزیز، برایت متاسفم، به این دلیل که عمل‌کرد شما در این نظر‌خواهی هم‌آن کارکرد ممیزی را دارد، و هم‌چنین متاسفم برای خودم، از این که به شما اعتماد کرده بودم. این بار دوم است که کامنت مرا حذف کردی و اجازه ندادی که خواننده‌گان وبلاگت آن را ببینند(شدی قیم دیگران که چه بخوانند و چی نخوانند). شما که خودتت زخم خورده‌ای، چرا این زخم را به ییکر دیگری روا می‌داری. از چی ترسیدی و وحشت کردی، سینه‌های سفت؟ حداقل به یاس و احترام یک خواننده وبلاگت که من باشم، توضیحی به من می‌دادی که چرا یادداشت و یا کامنت من حق دیدن را نداشت. لااقل نشان بده که، تا این حد دل‌نگران آزادی بیان هستید و این یادداشت را در نظر‌خواهیت بگنجان و اجازه ده، دیگر خواننده‌گانت قضاوت کنند که چه کسی در خطاست. واقعن برای خودم متاسفم که به شما اعتماد داشتم. آخ که چه غم‌گین‌ام کردید و دل‌سرد.

  12. آقای معروفی عزیز
    سکوت کامل خبری از و توقف کامل نامه های سرگشاده در باره استاد گنجی باعث نگرانی طرف داران این اسطوره مقاومت و رهبر بزرگ جنبس دموکراسی ایران است .
    لطفن از یاران بخواهید تا در باره آزادی ایشان باز هم بنویسند.

  13. لحظه ی دیدار نزدیک است و ما هنوز هم آیین دیدار را به بهانه های مختلف به جای می آوریم .
    مهم دیدار است حالا با هر افقی. ای کاش روزی که ما هریک به گونه ای طعم تلخ غربت نشینی را لمس کرده ایم، دیداری داشته باشیم همگانی و با رمز: „دوستت دارم“.

  14. از ابرها دستم کوتاهتر است
    دامنت کویر
    بادها
    حکایت دل دادگی نمی خوانند
    از سایه ها پایی نیست
    این رد خرس های قطبی
    روی برف
    زمستان را خواب نمی کند
    من سایه ام را
    کنارت جا می گذارم
    تا زمستان
    از بهار
    گل سرخی
    روی پیراهنت جا بگذارد
    گل های یخ
    هنوز باز نشده اند

  15. دوست گرامی شما را نمیشناسم وای از شما خواهش میکنم با این کامات درهم که اسمش را شعر میگذارید تن فردوسی بزرگ را در گور به لرزه نیاورید
    زبانم خسته و دیگر رمق در فکر پر بارم نمی بینم
    زمان آهسته تر از روزهای پیش
    میخرامد در پس آن آرزوهای غبار آلود
    فقط در روبرو فردا کمی پیداست
    درون من پر از آشفتگیها و بسی غوغاست
    ولی افسوس هنوز هم سینه لبریز است
    از نا گفته های من
    ————————-
    خسرو خان
    یعنی می فرمایید دیگه ننویسم؟
    و اصلاً به فردوسی من چکار دارم؟ چرا توی گور می لرزه؟ و چرا فقط فردوسی؟ چرا نظامی نمی لرزه؟
    به هر حال شما به دل نگیرید. وقت تان را هم پای نوشته های من تلف نکنید

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert