انتحار یا انتشار؟


در سایت انتشارات ققنوس مطلبی می‌خواندم که امروزم به نوشتن این مقاله گذشت.
به تازگی نشر اختران کتابی منتشر کرده است با عنوان «پیشینه‌های اقتصادی ـ اجتماعی جنبش مشروطیت و انکشاف سوسیال دموکراسی». روی جلد کتاب، علاوه بر عنوان آن، نام خسرو شاکری نیز به چشم می‌خورد. در صفحه‌ی سوم کتاب نیز نام خسرو شاکری آمده است، اما در اینجا عنوان «دکتر» نیز به آن اضافه شده است. در صفحه‌ی چهارم کتاب، یا اصطلاحاً صفحه‌ی شناسنامه‌ی آن، زیر عنوان کتاب، چنین سطری وجود دارد: نویسنده خسرو شاکری.

طی تماسی که مدیریت انتشارات ققنوس با آقای سعید اردهالی مدیر نشر اختران گرفتند و از ایشان درباره‌ی کتاب پرسیدند، ایشان اظهار داشتند که آقای خسرو شاکری این موضوع را که این کتاب ترجمه و مترجم آن کسی دیگر است از نشر اختران پنهان داشته بوده‌اند.
 

انتحار یا انتشار؟

                                                                              سیاست ما عین دیانت ماست…
                                                                              و همین‌جور دوره می‌کنیم
                                                                              شب را،
                                                                              و هنوز را.
در زندگی گاهی آدم چیزهایی می‌بیند و می‌شنود که اگر دو شاخ فلزی روی کله‌اش سبز نشود جای تعجب دارد. همین پیرارسال بود که در نمایشگاه کتاب فرانکفورت دیدم امیر حسین‌زادگان دل‌گرفته یک گوشه نشسته و دارد سیگار می‌کشد. پرسیدم چیزی شده؟

گفت: «ما یک کتاب قرارداد بستیم با این آقای خسرو شاکری، کتاب به زبان انگلیسی بود، دادیم ترجمه‌اش کردند، و حالا ایشان ترجمه را قبول ندارد. من می‌گویم یک داور انتخاب کنیم هر نظری داد قبول دارم. اما ایشان می‌گوید کسی را در ادبیات قبول ندارد بجز شاملو و خانلری.»
گفتم: «این هردو بزرگوار که مرده‌اند! از گور درشان بیاوریم که درباره‌ی کتاب خسرو شاکری نظر بدهند و بعد دوباره بروند لالا کنند؟»
گفت نمی‌داند. گفت شاکری ترجمه را قبول ندارد. گفت شاکری می‌خواهد در ترجمه  دست ببرد و چیزهایی کم و زیاد کند. گفت کتاب را داده‌ایم ترجمه شده. گفت شاکری می‌خواهد متن را تغییر دهد. البته حقش است که تغییر دهد، ولی عین کتاب، و نه چیزهای دیگر. گفت دیگر این کتاب ترجمه‌ی آن کتاب اصلی نخواهد بود. گفت قبول هم نمی‌کند که این ترجمه‌ی دقیقی از متن اصلی است…
من، عباس معروفی همین‌جا بگویم؛ در عمرم به هیچ‌کس به اندازه‌ی امیر حسین‌زادگان در معرفت حرفه‌ای، سلامت رفتار، گذشت، و بزرگواری این‌گونه ایمان نداشته‌ام.
او می‌خواست ماجرا حل و فصل شود، و کتاب با حسن نظر مؤلف در بیاید. خسرو شاکری را نمی‌شناختم. نامش را بارها از مهدی خانبابا تهرانی شنیده بودم. و اینکه از سران کنفدراسیون بوده در سال‌های قبل از انقلاب. آدمی با موهای نقره‌ای، خنده‌رو، گوینده مطلق، و البته خوش‌تیپ. آن روز ما سه نفری (من و امیر حسین‌زادگان و خسرو شاکری) نشستیم تا به نظری مطلوب برسیم.
همه‌ی آن حرف‌ها را هم زدیم و دوره کردیم و باز جناب شاکری توی چشم‌های من نگاه کرد و  گفت: «در ادبیات من فقط شاملو و خانلری را قبول دارم، ولاغیر. نظر هیچ‌کس را قبول ندارم.»
با این جمله و اصرار زیاد بر آن راه گفتگو را بست. یعنی برو شاملو را از قبر در بیاور تا در مورد کار من نظر بدهد، یعنی من هم‌وزن شاملو و خانلری هستم ولاغیر.
من البته از ادیبانی چون حق‌شناس و باطنی و فولادوند و سپانلو و چند نفر دیگر  نام بردم، ولی جناب شاکری قبول نکرد و به کم‌تر خانلری و شاملو رضایت نداد.
چه می‌کند ذهن کاسبکار
بزن در رو! فکر کرده متن ترجمه شده را حالا در اختیار دارد و با آن، عروس ناشر دیگری می‌شود، آن هم  باکره! راستی این بکارت‌دوزی هم حکایتی‌ست در مملکت ما که رشته در همین تفکر آب کردن جنس دارد، به هر قیمتی، حتا اگر طرفت تا دسته مغبون شود!
ما اگر ندانیم همه می‌دانند جناب خسرو شاکری از هجده سالگی در انگلستان بوده، و زبان فارسی‌اش اگر یادش مانده باشد تا همان کتاب فارسی عبدالعظیم قریب بیش‌تر قد نمی‌دهد. گمان هم نمی‌رود بتواند یک نامه به فارسی بنویسد، پس چطور در انتشار این کتاب ترجمه که دسترنج کسی دیگر است، و پول ترجمه را هم یک ناشر تقبل کرده، ایشان مؤلف فارسی از آب در می‌آید؟
همین‌جوری بود که روزی نوشتم: سیاست، خوراک ببر و اژدهاست. همان آش معروف چینی‌ها، یک آب‌زیپو بی‌رنگ و رو با چند تکه گوشت گربه و مار.
نه، سیاست ما عین خیانت ماست.
اینجا در اروپا فهمیدم بسیاری از آدم‌ها در جایی از سن‌شان با یک نظر سیاسی جامانده‌اند، فقط با همان دیدگاه قدیم پیر شده‌اند. گروهبان‌هایی که چون پیر شده‌اند خودشان را تیمسار جا می‌زنند، اما دهن که باز می‌کنند می‌بینی همان روستایی است که دهش را با خود به این جهان مدرن آورده بفروشد، و خریداری نیست.
این که تو اهل دیالوگ نباشی و راه گفتگو را ببندی، این که تو خود را هم‌وزن خانلری و شاملو بخوانی، باید خدمتت عرض کنم که:
نه، جناب! زیر خواندن کتاب‌های خانلری کمر شما خرد می‌شود، شیشه‌ی عینک‌تان هم عرق می‌کند. اگر در آن اندازه‌ها بودید ما به این وضع نمی‌افتادیم. لااقل خودتان تکلیف خودتان را می‌دانستید. در گام اول رفتار، در ساده‌ترین گام زندگی که شاید معرفت حرفه‌ای باشد، تکلیف‌تان را نمی‌دانید، چه رسد به سیاست‌ و آپولو هواکردن‌های دیگر!

برای چی کتاب می‌نویسید؟ می‌خواهید جامعه را اصلاح کنید؟ شما چند نمره کوچک نیستید برای این کار؟ و با این چیزی که من شاهد بوده‌ام، چگونه کتاب شما را بخوانم؟ چی یاد می‌گیرم؟ چطور باورتان کنم؟  
آن یکی پرسید اشتر را که هی!
از کجا می‌آیی ای اقبال‌پی
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست از زانوی تو.
برای چی کتاب می‌نویسید؟ می‌خواهید حضورتان را در تبعید توجیه کنید؟ می‌خواهید بگویید مبارزه کرده‌اید؟ با کی؟ برای چی؟ چکار کرده‌اید؟ بزرگ‌ترین مبارزه‌ی شما همین بود که دسترنج دیگری را با سرخاب سفیداب به اسم خودتان کنید؟
برای چی کتاب می‌نویسید؟ می‌خواهید بگویید اهل دیالوگ هستید؟ هنوز یاد نگرفته‌اید چه جوری کنار رفقایتان بنشینید، هنوز بلد نیستید گاهی سکوت کنید و گوش بدهید، باور بفرمایید هنوز گوش کردن و کنار هم نشستن و تحمل‌پذیری را بلد نیستید.
تا معرفت حرفه‌ای نداشته باشید، تا اهل انصاف نباشید، تا اشتباهات خود را نپذیرید کسی باورتان نمی‌کند. این اتفاق هم البته هرگز نمی‌افتد، چون خودتان هم خودتان را باور ندارید.
و راستی می‌دانید مقدمه‌ی عوامفریبی خودفریبی‌ست؟ این جمله را پیامبر راستی و انسانیت گفته است؛ کارل مارکس. و شما حتا کتاب‌های او را هم درست نخوانده‌اید. همانقدر خود را می‌شناسید که حافظ را، برای همین مدام حافظ حافظ می‌کنید تا با نقاب حافظ پنهان شوید باز.
راستش و راستی می‌دانید نوع کتابِ نوع شما در ایران، در سخت‌ترین شرایط ممیزی چرا به سادگی اجازه‌ی انتشار می‌گیرد؟ راستش و راستی آنها هم نوع شما را شناخته‌اند، دست‌تان رو شده جناب. وگرنه اینجا چکار می‌کنید؟ 
جامعه را جسدباز بار آورده‌اید، چون این سی ساله‌ها را باور ندارید. مرده پرستید، اما هنوز بوف کور را هم درست نخوانده‌اید. و اینها که نوشتم از سر درد بود، نه منافعی دارم، و نه سر پیازم. شاهد ماجرا و گفتگویی بودم که نتوانستم سکوت کنم. مرا ببخشید.
                                                                             
۱۷ ژانویه ۲۰۰۶ برلین

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

14 Antworten

  1. سلام. مطلب شما جالب و قابل تأمل بود. اگر اقتصاد دان بزرگ کارل مارکس را از قبر دربیاوریم، بی تردید با اینکه کسی او را «پیامبر راستی و انسانیت» بنامد، مخالفت می کرد.

  2. راســتی که ایـران و ایــرانی بــا هـمـجیـن مـتفـکریـن و پیـشکـسوتـانی در هـر زمـیـنه… بـه کــجا خــواهـد رفـت ؟؟؟ جـای افـسـوس اسـت.

  3. سمفونی مردگان رو سال ۷۷ با هزار دردسر پیدا کردم و خوندمش و بسیار لذت بردم ! وامروز که آدرسی از رهبر ارکستر اون سمفونی پیدا کردم بسی لذت فزونتر…. حتما میام پیشتون! مخلص شما !

  4. استاد دانشگاهی را می شناختم که به هر دانشجو چند برگ متن انگلیسی داده بود برای ترجمه و نمره ی اخر ترم . در پایان ترم تمام ان ترجمه ها را که برگ های یک کتاب بودند به نام خودش چاپ کرد !
    مولف کتاب اموزشی را می شناختم که نام پراوازه ای داشت . چاپ اول کتابش در شهریور با چاپ همان کتاب در دی ماه زمین تا اسمان فرق داشت ! و من این شکل و فرمت و محتوا را می شناختم که متعلق به کدام معلم و کدام نویسنده بود که به نام ایشان به دانش اموزان شناسانده می شد !
    ما را چنین معلمان و استادانی تربیت می کنند . چه توقعی از ما دارید؟

  5. عباس جان سلام من پسر یک دوست قدیمی تو هستم مهم نیست کی هستم مهم این که دلم برای سر زدنت تنگ شده هرچند که اینهمه سر زدیم و تو سر نزدی رفیق ؟!من آواز تحقیر مرگ را میشنویم
    من صدای پرپر گشتن لحظه ها را میشنوم
    من از این آواز تلخ هق هق وجود نا آرامم را می شنوم
    من گمشدن آرزو ها را با چشمانم دیدم
    و گریه ی زندگی را با گوشهایم شنیدم
    نگاه کن که در اینجا غم چه نگاهی دارد
    نگاه کن چگونه تمامی رویاها کلاغ سیاه خسته به پوچی میگراید
    و اکنون به کدامین امید میتوان دلبسته بود

  6. همین پیامبر راستی جائی می گوید:انقلاب از شرم آغاز می شود،شرم از خود،از جامعه و از جهان.
    آیا اینان یکبار هم که شده در خلوت خود به چرائی ی وجودشان فکر کرده اند؟
    هرگز.که اگر فکر کرده بودند دنیایشان اینقدر چندش انگیز نمی نمود.
    چرا به دوخت و دوزی چنین روی می آورید بندگان خدا؟
    نباید باکره شد
    باید باکره بود.

  7. حق کپی رایت میدونین چیه؟
    این یه قانون مهم هست که توی ایران اصلا معنی و مفهموم نداره
    این که کیلو کیلو این همه کتاب وارد میکنن و این جا افست میکنن و به این راحتی میفروشن و بچه های اون طرف که میان میبینن ما کتابهای به این گرونی رو اینجا به چه راحتی میخریم و استفاده میکنیم دوست دارن همه چمدونهاشون رو پر کنن از این کتابها و ببرن
    ترجمه که دیگه سهله
    بعد هم اونهایی که مینویسن
    حالا که وضع بدتره
    همه چیز روی خط هست و هر کسی هر جوری که بخواد میتونه هر چیزی رو به اسم خودش به راحتی تموم کنه
    یه چیزی رو هیچ وقت فراموش نکنید اقای معروفی عزیز……..این که ما ایرونی هستیم و خصلت ایرونی ما این چیزها رو ایجاب میکنه
    غیر این باشه دو تا شاخ فلزی لازم هست
    الان اینجا برف داره میاد و من با اهنگ سایت شما ……..
    بی نظیره
    این لحظه رو با هیچ کس عوض نمیکنم

  8. خوشحالم که توانستم پیدایتان کنم. نویسنده ی بزرگ سمفونی مردگان: شعری اندوهناک و طولانی، سرنوشت برادر نابغه ام، شاید کمی من و البته سرنوشث ناگزیر زندگی در محیط تباه. حدود بیست بار خواندمش و هر بار… و پیکر فرهاد و زیبایی و درد خیره کننده اش…
    خوشحالم که دارم وبلاگتان را می خوانم با شعرهایی که اولین بار است دارم میخوانم. بسیار صمیمی اند و ساده… و نمی توانم درست توصیف کنم، یکجور معصومیت و پاکی در آنها موج می زند که باید تلاش کرد تا از پشت پرده ی اشک بتوان ادامه ی شعر را خواند… همه ی دور دستهای خاطره را می آشوبد…و چشمهایی خیس…
    خوشحالم که این سطور را خواهید خواند
    زنده باشید و پایدار…

  9. سلام … صحبتهایی که در مورد خیانت به ادبیات ایران زدید قبول دارم ..
    ولی یه سوال می پرسم
    خود شما چقدر اهل گوش کردن هستید ؟ چقدر اهل سکوت ؟
    چیز زیادی برای گفتن ندارم به خاطر اینکه اگه من هم ادامه بدم می شم مثل شما …
    در ضمن کتاب سمفونی مردگان رو خوندم … خیلی عالی بود … از دست دوم فروشی خریدمش …
    و حرف آخر اینکه ……..

  10. فقط یک نفر راست گو بود از این قوم و آن مدرس بود که گفت :
    “ سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ما . “
    خدایش بیامرزاد که سخنی به حق گفت !!!

  11. سلام آقای معروفی عزیز
    چند مطلبی را برای شما تهیه کرده ام که اگر ایمیلی از خودتان به من بدهید برایتان میفرستم.
    راستی به وبلاگم هم سری بزنید که خیلی خوشحال میشوم.
    منتظر ایمیلتان هستم.
    ممنون و خداحافظ
    in ham E.mail man:
    [email protected]

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert