آیدا، آیدا، آیدا. عضوی از خانواده که کمتر خاطرهای از او در ذهن مانده بود. حتا آیدین هم سالها بعد هرچه فکر میکرد نمیتوانست چیزی از بچگی این دختر زیبا بهیاد بیاورد. نه حرف، نه جنجال، نه حضور. در پستوی خانه نم کشیده بود، و بعد بی دردسر بهقول پدر گورش را از این خانه گم کرده بود… (سمفونی مردگان)
به آینه رسیدم، با گوشهی چادرم غبار آینه را پاک کردم. و حالا او مجسمهی روشنی بود که پشت چرخ کوزهگری نشسته بود. میترسیدم سرم را برگردانم و ببینم در میان آنهمه مجسمه و کوزه و خمره، او هم یک مجسمه است. همانطور ماندم. آدمهای آینه رفته بودند… (سال بلوا)
از ته دل آرزو میکردم که خودم را تمام و کمال تسلیم این فراموشی و رهایی کنم، گذشتههام را از یاد ببرم، و تابخوران در روزگاران نقش و نگاران بمانم. نه. این ملنگی طبیعی نبود. مثل اینکه کسی قلممو در شراب میزد و مرا میکشید… (پیکر فرهاد)
دلم ریخت. در یک آن متوجه شدم که همین لحظه را یک بار دیگر تجربه کرده بودم؛ دقیقاً همین تصویر که یانوشکا داشته از پلهها بالا میآمده، بیآن که دستش به نرده باشد، اما هر چه فکر کردم یادم نیامد که بعدش چه اتفاقی افتاده. آیا پیش از این زندگی، من در زندگی دیگری با او شریک بودهام؟ آیا قبلاً به اینجا آمده و آن صحنه برام تداعی شده؟ خدای من، او که تا به حال به خانه من نیامده است. آدرس پستیام را دارد، اما چرا قبلاً تلفن نزده که مرا از آمدنش مطلع کند؟
وقتی از پاگرد چهارم پیچید و در برابرم قرار گرفت، روی پلهی اول ماند و لبخند زد. دوباره دلم ریخت. دوباره احساس کردم این لحظه را نیز قبلاً دیده بودهام. بیحرکت و ساکت ماندم، و به ذهنم فشار آوردم که همه چیز مثل قبل پیش برود.
آمد تو، با همان لبخند و توجهی که همیشه به من داشت. در را بستم و سر تا پاش را ورانداز کردم. پالتو مشکی بلند، کیفی با بند بلند بر شانه، و دسته کلید پُری که بهش نمیآمد این همه کلید داشته باشد. دیوانهوار خوشحال بودم و نمیدانستم چه باید بکنم. بیاختیار شروع کردم به باز کردن دکمههای پالتوش، کیفش را از سر شانهاش وا کندم و گذاشتم کنار مبل. سنگین بود. و بعد پالتو را از تنش درآوردم، و او خودش را رها کرد که پالتو به راحتی کنده شود. آویختمش به جا رختی، و دسته کلید را از دستش درآوردم: «خوش آمدی.» و سیر نگاهش کردم. بلوز صورتی بیآستینی تنش بود که روی سینهاش عدد بیست و پنج نوشته شده بود.
ساکت ماند و لبخندش عمیقتر شد. کمی به صورتم نگاه کرد، کمی به حولهای که تنم بوده. بعد با چشمهاش دور اتاق را چرخ زد، روی عکس مادرم ماند، و بعد دوباره به من لبخند زد… (تماما مخصوص)
لبهای زن لرزید تا چیزی بگوید، اما حرفی نزد. من سیر نگاهش کردم. آیا آه بود؟ خدای من! زنی داشت جلوههای زلال زنانه را به من نشان میداد و مرا یاد چیزی میانداخت که از دست داده بودم. چیزی که فراموش کرده بودم. فراموش کرده بودم که میشود عاشق شد، میشود دل بست و در بیقراریاش سوخت، میشود مرد، آری میشود، با یک نگاه مرد. اصلاً چه اتفاقی افتاده بود که در یک روز پشت سر هم دیده میشدم، آیا این راز سفر بود؟.. (تماما مخصوص)
امروز هشتم مارس بود؟
38 Antworten
با سلام.
البته آقای معروفی کامنت من در مورد مطلب قبلیتان است. خواستم تشکر کنم از شما که با جرات و به دور ازسیاست بازی ها،پیامی که در این رابطه بود، انتشار دادید. متاسفانه به دلیل مشکلاتی که در کشور ما وجود دارد، در اکثر مسابقات ادبی – هنری آثار سرسری و به دور از دقت لازم بررسی میشوند. امیدوارم که با این حرکت این قضیه را با همکاری شما و دیگران دوستان کمرنگ کنیم.
سرافراز باشید.
مرسی آقای معروفی ، قسمتهای زیبایی رو گلچین کرده بودین:)
امروز برای همه آیداهای درون آینه بود..فرزندان پاک حوابانو…و کسی در ایران از آن خبری نداشت.. تبریکی در کار نبود و نه جشنی..
خیلی بده ها. کسی که معنای همه چیزه برات. ناخن هاش رو تیز کنه و با تمام نیروش به روح و قلب ات بکشه!!!!!! نمی دونم شاید هم قلب و روح من زیادی سر راه افتاده که به این راحتی بشه روش خط کشید…..
به هر حال…امروز ۸ مارس باشه یا نباشه واسه من فرقی نمی کنه چرا که یه چیزو فقط یه چیز تو دنیا هست که آرزومه تو دستام باشه ولی نیست…
این یانوشکا هم حکایتی شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من آْیدایی رو که شما خلق کرده بودید، همیشه به یاد دارم. به همون وضوح که آیدین رو به خاطر می یارم.
چرا همه ی زن ها حتما باید خوشگل باشن تا یه داستان در موردشون نوشته بشه؟؟؟نمیشه عاشق یک زن جذامی شد؟( یاد سهراب سپهری که به زن زیبای جذامی گوشواره بخشید مقدس). هیچ وقت این اتفاق نمی افته چون که همیشه اول ظاهر دیده میشه و بعد روح رو جستجو میکنن
آیدا همیشه برای من نماد دختران مظلومی بوده که زیر تحجر له میشوند…
نوشا!…. نوشا!؟…. پیس پیسو؟….. آدم نمیتونه فراموش کنه. تصاویری که شما آفریدید از جلوی چشم آدم دور نمیشه… تصویر اون سربازی که تو سال بلوا دو تا پاشو به دو تا اسب بستن و اسبا رو هی کردن… تصویر اون دریاچه نمک و آدمایی که هیچ وقت دریاچه پسشون نداد… تصویر سورمه که چه زیبا میخندید و پنجه اشو مثه برگ گل وا میکرد…. چقدر تصویر… چقدر زندگی… میشه با این نوشته ها زندگی کرد
وقتی خودتان می شوید تمامى شما را ورق می زنم در ذهن
هر روز هم که هشتم مارس باشد برای گفتن انچه بر زنان می رود کم است.
زن همچنان در بستر چشم انتظار ورود مرد بود
مرد در بستر فاحشه گاهی به یاد چشمان زنش در هنگام عشقبازی می افتاد
زن دلشوره داشت
مرد مست بود
زن طاقت نیاورد
مرد جام تن فاحشه را می نوشید
زن چادر به سر کرده از منزل خارج شد
مرد دست در جیب کرد و توافق را پرداخت
زن از پیچ کوچه گذشت
مرد از پیچ کوچه داخل شد
زن از تاریکی و سایه ها می ترسید
مرد در خانه زن را ندید
زن به مردی برخورد
مرد در گوشه اتاق نشست
مردک دنبال زن میدوید
مرد سیگاری را روشن کرد
زن می دوید ولی جیغ نمی کشید
مرد سیگار دوم را روشن کرد
زن به درب خانه رسید در زد
مرد اهسته و مات به سمت در رفت
زن باز به در کوبید
مرد در را گشود
زن خندید
مرد دست در جیب کرد
زن گفت سلام
مرد دست از جیب دراورد
جگر زن اتش گرفت
مرد چاقو را پاک کرد
زن مرد
مرد بعد از چهل روز با فاحشه ازدواج کرد
عباس جان، این روزها یکی مرتب تو را در بلاگ رولینگ بی جهت پینگ میکند و وقتی آدم می آید اینجا می بیند همان مطلبی است که قبلا خوانده. این دوستان نادان گویا به نفع تو می خواهند کار کنند اما بهتر است آپدیت کردن سایت را به عهده خود تو بگذارند تا کار چوپان دروغگو نشود. شاید هم قصد خراب کردن تو را دارند و در قالب دوستی عمل می کنند. به هر حال پینگ شدن بی جهت برای هیچ سایتی خوب نیست. این هم از اسپم های این عالم وبلاگی است که هر کسی می تواند برود سایتی را در بلاگ رولینگ آپدیت کند.
salam…..shad va pirooz bashid
سلام آقای معروفی عزیز!
۸ مارس بر شما مبارک باد.
منظور از عدد ۲۵ چی بود؟ من دو تا چیز به ذهنم رسید:۱- سن یانوشکا که در زندانش با آنهمه کلید که مربوط به زندانهای مختلفی بود که به دورش کشیدهبودند. ۲- عدد مثل پلاکهای زندانیان!
شاید هم من چیزی نفهمیدم! توضیح دهید.
زن پیکر فرهاد واقعاً زیبا وصف شدهاست و حرفهایی که زن منکراتی بهش میزد و وقتی زد زیر غذایش در روز عاشورا، همهاش جلو نظرم است.
اما اکنون که کتاب“ آشنایی با هدایت“ م.ف. فرزانه را خواندهام „پیکر فرهاد برایم گنگ میشود. اگر مشکلی نیست سؤالاتم را برایتان میل میزنم.
موفق باشید
اگر نیایی
سنگ به آسمان می زنم
و سینه بندم را به آسمان پرتاب می کنم
تا مرغان هوا بدانند
دیگر زن نیستم
اگر نیایی
دمپایی را جفت می کنم
و پلک اینه را تر
فکر نکن گریه می کنم
یا راهت
سنگ فرش التماس
نه!هرگز گمان مبر
واژه ای در تزلزل سلام می شنوی
…….
مثل هشتم مارسهای دیگر!
وقتی به دنیا آمدم به من گفتند ، بعدا“ زن خواهم شد و همسر خواهم شد و مادر خواهم شد . به من گفتند وقتی زن هستی ، خواهر هستی ، دختر هستی در محدوده کوچکی از این جهان زندگی خواهی کرد . شاید به اندازه یک اتاق و شاید کوچکتر از آن ،اما می بایست همیشه راضی باشی و بخشنده ، زیرا بهشت زیر پای مادران است و پشت هر مرد موفقی یک زن خوب ! ایستاده است . احمقانه همه ی این حرفها را باور کردم و ماندم . زن خوب زن مرده است و هیچ بهشتی نیست که زمینش زیر پای من باشد .
بچه ها می روند و مردها موفق نمی شوند .
در فضای ذهنی هر زنی مردی است که با خستگی و حماقت عربده می زند .
روز جهانی زن ! روز جهانی مرد ! بر مردان و زنان ناشکیبا مبارک .
نوروز
دستهایی که به اندازه ی آرزویم بزرگ بود
با بادبادک های رنگی در گردباد رفت
و مشق عشق برای ایام نوروز دلگیر شد:
(( خدا نگهدار رفیق کهنه ترین روزهای زیبای زندگی))
نوروز بی بوی عید طعم گوشت خام می دهد
بی تو
نه اسکناس هاس لای قران
نه سیب وسبزه
و نه حتی ماهی های قرمز
در چشم هایم شقایق های وحشی نمی کارد…
حق با تو بود
من بوی کافور می دهم.
نوروز
دستهایی که به اندازه ی آرزویم بزرگ بود
با بادبادک های رنگی در گردباد رفت
و مشق عشق برای ایام نوروز دلگیر شد:
(( خدا نگهدار رفیق کهنه ترین روزهای زیبای زندگی))
نوروز بی بوی عید طعم گوشت خام می دهد
بی تو
نه اسکناس هاس لای قران
نه سیب وسبزه
و نه حتی ماهی های قرمز
در چشم هایم شقایق های وحشی نمی کارد…
حق با تو بود
من بوی کافور می دهم.
دگر نگذار بر گرفته از دنده چپ ات خوانند, دگر نگذار جنس دومت نام اند, دگر
نگذار زنده بگورت خواهند. قلم گیر و عصیان کن, فروغ شو …
۸ مارس به تمامی بانوانی که خرق عادت کردند خجسته و فرخنده باد.
(روز و شبان اینگونه…)
غرق گند آبه ی تکرارم
و کرم های خاکستری
اندک اندک می جوندم
برایم ای رفیق طناب بیاور
که در ته فنجان خالی
تنها تصویر زنی بر دار را می خواند.
پیرزن فالگیر.
سلام آقای معروفی
مرسی از انتخابهای خوشگلتون .
می خواستم بدونم ، “ تماما مخصوص “ رو چه جوری می شه گیر آورد و
کاملش رو خوند ؟
لطفا بهم اطلاع بدین ./
یه خواننده ی کوچیک از ایران شما
نویسنده وبلاگ بن بست من (http://www.bonbasteman.persianblog.com) به همراه سه نفر دیگر که نشریه فرهنگی رویش را دو هفته قبل منتشر کردند مدت سه روز است که بازداشت شده اند و خبری از آنان نیست
یکم بی ربط.فقط خواستم بابت سال بلوا از شما تشکر کنم.و کمتر بابت سمفونی مردگان.
راستی!اتحاد جو ان را به خاطر میاورید آقای معروفی؟
سه وبلاگ نویس/دارنده سایت از روز سه شنبه گذشته در تهران توسط افراد ناشناس لباس شخصی بازداشت شدند. یکی از آنان نویسنده وبلاگ “بن بست من” (http://www.bonbasteman.persianblog.com)، دیگری مدیر سایت خبری-هنری فریاد (http://www.faryaad.com) و دیگری مدیر سایت طرفداران داریوش (http://www.dariushfan.com) میباشند. گمان میرود علت بازداشت این افراد انتشار نشریه هنری “رویش” در تهران میباشد.
دقیقا شانزده آذر هفتاد وسه… وقتی در سنگین آهنی به سر پدربزرگ خورد برف بارید و ناگها همه جا سفید شد انگار چند روز است که می بارد… خون پدربزرگ از سر نادر می چکید و همه گریه می کردند…
-حسین دیدی دایی نادرت مرد؟
انگار یکهو تمام دیوارها و درختهای پرتقال و گلهای ساعتی قد کشیدند…انگار تنها بودم و آن عوضی هم که این را به من گفته بود فهمیده بود دیگر هیچ وقت عاشق نمی شوم…
مژده که بزودی داریوش اقبالی نیز می نویسد: http://www.dariusheghbali.com/
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی…
اری ای استاد…
اون فرشته…
دیگه حتی یک لکاته هم نیست…
دیگه کارش از تزریق هم گذشته….
می دونی استاد
پیرمرد خنزرپنزری کارو بارش از برکت وجود فرشته سکه شده…
شرابش خون فرشته است و مزه اش ذره ذره وجودش…
چه قدر دلم می خواد گریه کنم…گریه کنم…گریه کنم………..
اما شما بگین
ایا دوباره روزی….؟
و من انروز را نتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم.
؟
سلام پدر
یک روز مانده به تولدم(۲۹ سالگی به نظرم) هدیه خوبی گرفتم
امروز ۲۳ اسفند_ دانشکده ما (دانشکده خبر ) تنها مرکز دانشگاهی اموزش رشته های خبری (خبرنگاری و مترجمی خبر و عکاسی خبری) در ایران با موافقت وزرای ارشاد و اموزش عالی منحل گردید.
این اتفاق فرخنده را به تمام میراث خوارانی که شعار دانستن حق مردم است را سرمی دادند تبریک عرض نموده و از اینکه در هفته پایانی سال و در زمان تعطیلی مراکز دادستان این لطف را به بی خبرجامعه خبری ایران روا داشتند سپاسگذاریم.
سالی که نکوست…………..۲۳ اسفند ۸۳ رابخاطر بسپارید
با سلام خدمت داریوش عزیز
ما یعنی من و برادرم دورا دور مشتاق دیدن شما هستیم .
به امید دیدار.
سلام
سال های خوبی نیست که ارزش تبریک داشته باشند
من لولیم همونی که ۳۰ مارس یه چند خطی مهمون وبلاگتون بودم
نمی دونم خوندین نوشتمو یا نه ! اگه خوندین شرمنده – خواهش کرده بودم
سری به وبلاگ حقیرانه ام بزنید ولی شور ارتباط از خاطرم برد ذکر ادرس رو
http://www.blogfa.gitana.com تا بعد
سلام
آقای دارط.ش عزیز لطفا با برادر من (رضا ) تماس بگْرْد. برای اینکه او به کمک شما نیاز دارد.
۰۰۹۸۲۱۸۸۰۰۶۴۹۵
سلام داریوش عزیز
داریوش جان من تورج جوانی ۲۲ ساله هستم که از بچگی با صدای تو نازنین بزرگ شدم . داریوش عزیز صدای تو برای من فراتر از صداست وعشق تو برای من زندگیست ای کاش میشد برای یک بار هم که شده بتو نم تورو در اغوش بگیرم چون تنها ارزوی من این است
به امید روزی که تو رادرایران ببینم
سلام.همچنان جاری باش. پاینده باشی.شاد باشی.
سلام داریوش عزیز
سلام داریوش عزیز خوشحالم ازاینکه توانستم باشماارتباط برقرارکنم شماکه تمام عمرخودرا صرف خدمت به جامعه بشری کرده اید وهمواره ازدرد نالیده ومینالید استعدا می نمایم این ابیات مثنوی مولانا رابه گوش تمامی سازمانهای مدافع حقوق بشربرسانید ( بدگهرراعلم وفن اموختن دادن تیغ است دست راهزن تیغ دادن درکف زنگی مست به که ایدعلم ناکس را بدست علم ومال ومنصب وجاه وقران فتنه امددرکف بدگوهران پس غزا زاین فرض شدبرمومنان تاستانندازکف مجنون سنان جان اومجنون تنش شمشیراو وا ستان شمشیر رازان زشتخو انچه منصب میکندبا جاهلان ازفضیهت کی کندصدارسلان عیب اومخفیست چون الت بیافت مارش ازسوراخ برصهرا شتافت جمله صهرا ماروکژدم پرشود چونکه جاهل شاه حکم مرشود مال ومنصب ناکسی کاردبدست طالب رسوایی خویش امدست یا کندبخل وعطاها کم دهد یا سخا اردبنا موضع نهد شاه را درخانه بیدق نهد اینچنین باشدعطا کاحمق دهد حکم چون دردست گمراهی فتاد جاه پندارید ودرچاهی فتاد ره نمیداندقلاووزی کند جان زشت اوجهانسوزی کند طفل راه فقرچون پیری گرفت پیر وانرا غول ادباری گرفت که بیا تا ماه بنمایم ترا ماه را هرگزندیدان مفتری چون نمایی چون ندیدستی بعمر عکس مه دراب هم ای خام غمر احمقان سرورشدستندوزبیم عاقلان سرها کشیده درگلیم باتشکروارزی موفقیت دوستدارشما عزیزی ازکرمان