افسانه‌ی تو


چرا وقتی می‌روی
همه جا تاریک می شود؟

انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی

نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف می‌کنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمی‌گرفتم.

چه آرزوی دل‌انگیزی‌ست!
نوشتن افسانه‌ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو

چه آرزوی شورانگیزی‌‌ست!
تملّک قیمتی‌ترین کتاب خطی جهان
ورق ورق کردنش،
دست به آن کشیدن،
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی.

چه افسانه‌ی قشنگی
به تنت می‌نویسم
بانوی من!
چه قشنگ به تنت افسانه می‌خوانم
سراسیمه آمدن
و دستپاچه بوسیدن
با تو
زیر نگاهت افسون ‌شدن
با من. 

می‌دانی؟
حتا صدای قلبم هم
نمی‌آمد

انگار همه‌اش را برای نفس‌هات شمرده باشم
حالا تمام شده بود

نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط می‌خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت
خوابیدم که خدا مرا

بی تو نبیند.

دست‌های تو
مرا به خدا می‌رساند
و دست‌های من
مرا به تو.
پله پله بر می‌شوم
از خودم
از تنم
ساغری می‌شوم
به دستت
نگاهت را برتنم بریز
و بنوش.

نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط می‌خواستم بدانی
آره آقای من!

انگار که ساعت از همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یکباره
معنی‌اش از زندگی من
افتاد

نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا

از همان اول هم که آمدی
روزها را
رنگی رنگی می‌کردم
که زودتر بیایم توی بغلت

می‌خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت را بگیرمببرمت رستوران مکزیکی؟
چی سفارش بدهم
که بیش‌تر از من دوست داشته باشی؟
یک لقمه بگذارم دهن تو
یک لحظه نگاهت کنم؟
چی می‌نوشی؟

می دانی؟
هیچ کدام از اینها را که گفتم
اصلاً نمی‌خواهم

فقط باش
همین.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

59 Antworten

  1. با درود فراوان
    از اشنایی با شما بسیار خوشوقتم مطالب تان واقعا زیبا و اثرگذار است امید است که از نعمت حضورتان در وبلاگ خودم بهره برم .ارزومند سلامتی شما
    عاکف

  2. گفتم می شود چشمهایت را ببندی تا من قایم باشک بازی کنم؟
    توی رختهای تو خودم را مخفی کنم.
    هی دست بکشی به من و جایم را که نیابی کمی با من بخوابی؟
    گفتم می شود کمی روی لبهایت بازی کنم؟
    هی سر بخورم و یاد کودکیهایم رویا بشود میان کابوسهایم؟

  3. شعرهای شما وجدی در من بوجود میاره انگار که همین الان برای من سروده شده اند.
    معلومه که از ته قلبه. خوشحالیم که صداتونو در وبلاگ آقای بلوچ شنیدیم. حالا مزه خواندن شعرا کمی شیرینتر شده.
    شاید راحت میشدیم اگه برای لحظه زندگی می کردیم.
    ولی با اون بودنه خیلی موافقم. فقط باشه حتا اگه هیچ کاری هم نتونه انجام بده…

  4. „چی سفارش بدهم که بیش تر از من دوست داشته باشی؟“
    از این قشنگ تر به خدا نمی شود!
    دلم تنگ شده براتون استاد

  5. سلام.
    «چه آرزوی دل‌انگیزی‌ست!
    نوشتن افسانه‌ای عاشقانه
    بر پوست تنت».
    از این که هراسی از خانم های فمینیست ندارید، البته خوشحالم، اما نمی ترسید نک خودنویس پوستش را خراش بدهد؟

  6. با توام!
    ای غم!
    غم مبهم!
    ای نمی‌دانم!
    هر چه هستی باش!
    اما کاش…
    نه جز اینم آرزویی نیست.
    هرچه هستی باش!
    اما باش!
    دلم برایتان تنگ شده‌بود.

  7. سلام
    من اصلا صاحب نظر نیستم که بخوام یه کار ادبی اونم از استاد بزرگی مثل شما رو نقد کنم … اما نمیدونم چرا شعراتون به اندازه متن هایی که می نویسید به دلم نمی شینند … انگار همه یه شکلند یه موضوع دارن و دارن واقعا میشن تکرار مکررات حالا به اشکالی که البته چندان هم متفاوت نمی بینمشون
    جسارت منو می بخشید اما معتقدم کار استادی مثل شما خیلی میتونه از اینی که من نوعی دارم می بینم قویتر باشه …
    امیدوارم بزودی کار اثر گذار و متفاوتی در خور شما – خالق آیدین – توی وبلاگتون بخونم

  8. سلام…..اینجا همه چیز عمیق و فراتر از درک عظیم ادمیان است…….با شعر شما ساعاتی رو تنها در خودم بیش از بیش فرو رفتم………خوشحال میشم نظرتونو راجع به دست نوشته هام بدونم…………..خرسند باشید

  9. شعرهاتونو دوست دارم . خیلی بیشتر از داستانهایی که البته تا حالا ازتون خوندم …فقط یه چیزی …این واژه خدا رو زیاد استفاده می کنید ….یه جاهایی انگار همون کلمه ای رو که پیدا نکردین خدا کردین!

  10. باسلام خدمت استاد عزیزم
    شعر بسیار زیبایی بود.خیلی خوب میشد حسش کردو دربرخی از قسمت ها کاملا غافلگیر شدم.واقعا شما استادید

  11. „چرا وقتی می‌روی
    همه جا تاریک می شود؟
    انگار از اول مرده بودم
    و ترسیده بودم
    و تو هم نبودی

    نه اینکه گریه کنم، نه
    فقط دارم تعریف می‌کنم چرا بغض کرده بودم
    و آرام نمی‌گرفتم“
    „نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
    فقط می‌خواستم بدانی
    آره آقای من!
    انگار که ساعت از همان اول
    بی قرارتر از من بود
    که نفهمیدم چرا یکباره
    معنی‌اش از زندگی من افتاد“.
    سلام آقای معروفی، سحرتان شیرین باد.
    خدا را شکر که ابرهای خاکستری در آسمان دلم با بودن شما چندان دوام نمیآورند.
    شعرهای شما از راهی دور در گوشم مرا به روزهای رستگاری نوید میدهند و مرا نیرو میبخشند.
    سه جهار روز و شبی بود که با خود بی خبر از خود بودم.
    و دعا میکردم که شما زودتر بنویسید تا روحی تازه کنم.
    آقای معروفی فرشته گان محافظ من برای سلامتی شما همیشه در دعایند.
    سرافراز و عاشق بمانید شاعر سرزمین دلها.
    سعید از برلین.

  12. چون باد نه در بند دام
    چون نیلوفر بی آلایش آب
    رخت و تخت خویش به دور افکن
    زنده از زهر همه وجودها
    با دلی که نه چرکین شود نه بسوزد
    دلم بودنت را می خواد
    دلم لباس عشق را بر تن همه مردم می خواد
    دلم نه کینه میخواد نه تنفر
    دلم فقط زندگی می خواد
    دوستتان دارم

  13. آن جمله ی معروف و زیبای خودتان:
    کتاب ها را
    „بوسیدم و اشک“
    راوی عزیزم،
    از لطف و مهرت ممنونم. با ترانه ای که در همین پست تازه ات گذاشته ای مرا بردی به تهران، نوروز سال چند؟ یادم نیست. فقط یادم هست که زندگی از بوی پیچ امین الدوله آرام بود. و عرض خیابان بوذرجمهری برای قدم های من بسیار بزرگ می آمد.
    هر روز کسی دستم را می گرفت و مرا می گذراند. این تمامی هراس من بود، و اینکه اگر پنجشنبه خنسا نیاید کی مرا می برد پیش مامانم؟!
    به دخترت سلام برسان.
    باسی

  14. می توانم دست ببرم به قلم و نامه ای برایش بنویسم
    اما چه بنویسم و چگونه بنویسم؟
    ها…چطور است به شیوه ی حسینا آغاز کنم: „ماده سگ من“…
    این جمله می تواند در نهایت خودش عاشقانه ترین جمله ی جهان باشد، کسی که جفت گیری سگها را دیده باشد به این گفته نخواهد خندید، بچه که بودیم یکی از سرگرمی هامان تماشای جفت گیری سگها بود، ماده سگ از درون جوری سگ نر را قفل می کرد که تا خلاصی از آن نیاز مهیب جدا شدنشان ممکن نبود، نه با سنگ و نه با بیلچه و لگد.
    چطور دو تن می توانند اینطور با هم یکی شوند؟
    نگاه شما به زن به شیوه ی نگاه خودارضاگرایانه ی دیگر شاعران نیست، زیبایی این نگاه را فقط در ناظم حکمت یافته ام: „دست من بر تن زنم دست پلنگی در چشمه است“.
    تملک قیمتی ترین کتاب خطی جهان و
    …ورق ورق کردنش
    مثل فلفل سیاه زبان را می سوزانید آقا

  15. سلام
    من شما را در لیلای لیلی دیدم
    اولا این مطلبتان با نام من آغاز می شود
    مطلب بعدی هم با نام وبلاگم
    به این دلیل با اجازه با همه مطالب زیبایتان لینکتان می کنم.
    ممنون

  16. سلام
    خوبید؟
    عرض ادب
    راستش ارادت کیشم
    ولی آدرس اینجا رو نداشتم
    خاله راوی بهم دادش
    من لینک کنم؟
    تو رو خدا…
    منتظرم ها
    دعام کنید.

  17. سلام آقای معروفی… اخیرا کتاب سمفونی مردگان را تمام کرده ام… برام خیلی جالب بود که وبلاگ هم می نویسید… چرا همه چیز اینقدر تاریک است… یعنی روزنه و نور کوچکی هم نمیشود پیدا کرد؟؟ سرنوشت آیدا آیدین… اورهان… همه و همه… آیا نقد و مطلبی در مورد این کتاب از زبان خودتون وجود داره که من بتونم بخونم؟؟ لطفا جوابم رو بدید.

  18. درود بر معروفی عزیز. سال ۷۱ بود یا ۷۲ – نمی دانم- دفتر گردون . امام حسین. تهران. دانشجو بودم. دیروز بود انگار. شما بودین و کوشان و بعد سال های فاجعه آغاز شد… سال هاست رد پایت را می جویم و نمی یابمت. نمی اندیشیدم روزی در غربت پیدایت کنم. چه جهان تنگی ست. راستی عزیز ۱۰ جلد گردون وامدار شما هستم. دوستتان دارم چونان گذشته. شادکام باشی.

  19. شعرهایتان را که می خوانم با تعجب می گویم اینها که حرف های من است چرا آنها را ننوشتم؟ درست همین حس را داشتم وقتی برای اولین بار شعرهای شیمبورسکا را چند سال قبل خواندم. استادی می گفت شعر خوب همین است که وقتی خواندی فکر کنی که خودت باید آن را می گفتی ولی نتوانستی یعنی سهل و ممتنع باشد. درست مثل کارهای استادانه ی شما. فکر می کنم وقت آن است که بگوییم فصلی نو در شعر معاصر آغاز شده توسط شما. تبریک می گویم.

  20. سلام
    من لینک شما رو با اجازه تو وبلاگم گذاشتم
    خوشحال می شم نظرتونو راجع به کارام بدونم
    البته من تازه کار نو و فلک لر رو شروع کردم
    چاکریم

  21. می دانید؟
    تا کنون کسی چنین به آسمان پله نزده بود!
    و خدا هیچ وقت صورتش را به سرخی سیب دستان حوا ندیده بود!
    گناهش به گردن چشم هام اگر برشان نداشتی؟
    شاد زید …
    مهر افزون …

  22. سلام. من تازه با وبلاگتون اشنا شدم. نوشته هاتون عالیه. خیلی دوست دارم شعراتونو. موفق باشین.

  23. سلام
    امیدوارم که حالتون خوب باشه
    با عرض معذرت ولی خیلی دلم می خواست که بگم کارهاتون خوبن ولی تکراری
    من سیر کارهاتون رو دنبال می کنم
    ولی خیلی تکراری هستن یعنی همه یه موضوع دارن
    کاش یکم
    فقط یکم
    رویه ی کاریتون رو عوض می کردید
    تا بعد
    حق نگهدارتون

  24. هفته ای یه بار میرم پیش سولماز شعراتو پرینت میگیرم و می شینیم تنگ هم و من میشم بانو اون میشه باسی و میخونیم و می خندیم و اشک… میگم سولماز! میشه یه نفر انقده قشنگ باشه نگاهش که بشه براش اینجوری نوشت؟ میشه با یه بوس کوچولو مست مست شد و تا صبح بغلش خوابید؟ سولماز میگه نه! اینا همه شعره… و می خونه و می خونم و اشک و…

  25. من سنم حتی از تو بیشتر است. در همه ی این سال ها نوشته ها و تلاش هایت را دنبال می کردم. خواندن وبلاگت دو حسن داشت: یکی این که از شرمندگی وبلاگ نویسی در این سن و سال بدر آمدم دیگر آن که با خواندن شعرهای واقعا ناب عاشقانه ات از عاشقی شرم نمی کنم. چیز دیگری را که می خواستم بگویم غزاله گفت: شعرهای سهل و ممتنع تو انگار در ضمیر من بوده است که تو بیانش می کنی. افسوس می خورم که چرا نگاه تو را به اشیا و آدم ها ندارم. پاینده باشی

  26. سلام
    لعنت بر تو.
    بس کن لطفا پرت و پلا گوئی را,
    بیست و چند سالی است که کلافه ام از پرت و پلاگوئی امثال تو.
    تو بیماری, خودت و دکتر خانوادگیت و روانشناست و بهتر از همه „خودت“ میدانی که بیماری!!!
    شعر میسرائی
    چه زیبا…؟
    باور کن وجود دارند بیمارانی که زیباتر از تو شعر میسرایند,
    چه بیهوده در آسایشگاهایشان…!!!
    سری بزن به این آسایشگاهها
    یک یا دو خیابان اینور و آنور تو, برلین یا دهکده ای نزدیکی تو و
    بسیار هستند هیپی ها و کمونیستکهائی که هنوز در پیچ در پیجهای ذهن زنگزده شان خرابی „دیوار“ها را آرزو دارند…!!!!
    گاه از سکس و عشق و بیفاصله از فریادهائی که نزده ای
    و حالا سعی داری وق وقش کنی در انتشاراتی بی رونقت در برلین
    و دهن کج کنی به همه آنها که بیرونت انداختند از خانه ات
    چه جان کندن دردناکی داری تو…
    لعنت به تو
    که ما را به کجراهه „تقیه“ میبری
    راست باش و بیاموز راستی را
    یا خماری „عشق و سکس“ را با نشئه شعرهای زیبایت از من بگیر و از بلور تن و لب لعل و دامن چاک بگو
    یا افشا کن سراسر پاسبانان را
    اگر نکنی
    لعنت بر تو .
    هالو

  27. ای دل ار دوست برستی همه جا جای نشستی
    خنک آن بی خبری کو خبر از جای تو دارد.

    نکند آن بغل افسونت کند عباس
    گم شده ای
    دو سه روز برای نخواندن تو بسیار است

    به روزم با (لکه های خون روی پیراهن محب)
    لحظه ای ان رستوران مکزیکی را رها کن
    ساندویچ مان را توی خیابان می خوریم

  28. باش تا همه جا روشن باشد/ باش تا در لحظه های بودنت دلتنگت باشم/ دلتنگی نه از ترس نبودن / از سر عاشق بودن / عشقی که چه باشی و چه نباشی دلتنگم می کند/ باش تا تاریکی مرا نبرد/ باش تا در کنارت خیال کنم/ باش …باش…باش….آقای معروفی…اجازه دارم بگویم تو؟…بی اجازه بگویم؟ تو چه می کنی با این کلماتی که هزار بار شنیده بودمشان اما این بار رنگ عوض کرده اند….چه می کنی؟…چه می کنی؟…

  29. سلام
    بارها اومدم و نتونستم کامنت بذارم . ولی واسه این شعر نمیشد کامنت نذاشت . حس خیلی خوبی داشت واسم . واقعا چه کامنتی میشه گذاشت ؟ تائید چیزی که آشکاره ؟؟

  30. میدانی چند نفر را عاشق نوشته هایت کرده ام؟ میدانی که چگونه مفتون دستانت شده ام؟؟
    نه هیچ کس نمیداند.مگر خودت.

  31. سلام ما همه یک درد مشترک داریم که انگار با ما زاده شده ولی خدا فقط مارو لایق این دغدغه دانسته و این ارزش رو شعر به ما داده به وبلاگ منهم سر بزنید

  32. سلام اقای معروفی عزیز
    سال نو رو به شما تبریک می گویم امیدوارم سال خوبی داشته باشی از شما می خواهم که با من مگاتبه کنید
    من برای شما یک شعر گفته بودم و ان را در این صفحه ندیدم دوباره ان را برای شما می فرستم
    به سوی معبد خورشید پیمودن خطر دارد
    ولی هر که از این ره رفت شد جزئی ز نور او
    هم اوا گشت با فر و شکوه او غرور او
    مجوی ای هم وطن از ایزد تقدیر بخت خود
    طلب کن بخت را با همت با روح سخت خود
    گلید گنج عالم رنج انسان است اگه شو
    از این راه خطا برگرد و با همت بدین ره شو
    دوره در پیش یا تسلیم یا پیکار جامفرسا
    معنی زندگی نه ان سوی مرگ است و نه تپیدن در سود خویش
    معنی زندی نبردی است که در ان بردگان مرده اند ….

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert