اصلاحات و دموکراسی‌خواهی

«بهتر است آقای خامنه‌ای فقط به یک پرسش پاسخ بگوید: چگونه می‌توان به صورت مسالمت‌آمیز ایشان را از قدرت کنار زد؟ چگونه می‌توان درباره‌ی کنار نهادن ایشان از قدرت سخن گفت، بدون اینکه با کارد سلاخی شود؟…» 
                                                                         اکبر گنجی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

20 Antworten

  1. دلم نمیخواهد گنجی بمیرد، ایرانی است و دوستش دارم، همه کتابها و مقالاتش را خوانده ام، از همه بالاتر بشر است و جاندارست و من جانداران را عزیز دارم. به شهادت وجدانم در یکماه گذشته تقریبآ هر لقمه غذائی را که بلعیده ام با شرم و عذاب بوده. چکنم مار گزیده ام و میترسم از این منجلاب جمهوری با رمه داری ولایت مطلقه در نیامده در چاه ویل سروش و قرائت من درآوردی جدید دینِ با لعاب عرفانی مولانا و تفسیرهای صد من یه غاز علی شریعتی گرفتار شویم و آنوقت از دست پُل پاتهای وطنی بدنبال تمساح یزدی بگردیم که منجی شود. عجب حال بدی دارم.
    Posted by: شهریار at July 29, 2005 02:40 PM
    سلام!
    این پرسش را من سه یال پیش در نشریه‌ی سیاه‌سپید از حضرتش پرسیدم.
    تحت عنوان :
    ۱)ده سؤال از آقای خامنه ای (دیالوگ مردم با رهبر و سران نظام ج.ا)
    http://www.siahsepid.com/week/archives/000115.php
    چند راهکار عملیاتی هم به اصلاح‌طلبان پیشنهاد دادم تا شرایط آبدیده کردن مردم را با تمرین دموکراسی برای تحمل بار سنگین دموکراسی مهیا کنند:
    تحت عناوین ذیل که لینکشان در حاشیه‌ی وبلاگم هست:
    ۲) چه باید کرد؟(۱):بررسی اجمالی ساختار جامعه ی ایران.
    ۳) چه باید کرد؟(۲): معرفی زبان مشترک(زبان غیر قطعی و عاری از حقیقت)
    ۴) چه باید کرد؟(۳):سازماندهی نهادهای مردمی
    ۵) در رثای سینا مطلبی (شوراهای محله ها و نواحی شهروروستا)
    اما ظاهرا اینها همه حرف است و بس؛ گویا برای مبارزه باید به زیر زمینها پناه برد! این همانی است که فرعون میخواهد تا بتواند با توجیهی ملی همه را لت‌وپار کند، اما هنوز دموکراتهای میهن مقاومت میکنند و با هوشمندی او را به پرسش و پاسخ می‌خوانند…من خوشخیالانه بر این باورم که بالاخره این راه روزی به مقصد می‌رسد، چون شعارهای عوامفریبانه‌شان بالاخره در عصر ارتباطات خرشان را می‌گیرد و ول نمیکند.
    Posted by: سینا هدا at July 29, 2005 02:19 PM
    و عشق، صدای خرد شدن برگهایی خشک است در زیر پاهای خسته رهگذری که می‌داند نمی‌رسد
    اما هم‌چنان می‌رود
    کتاب „ترانه های وبلاگی“ منشر شد
    Posted by: saeed at July 29, 2005 12:18 PM
    اکبر خان:
    همونطور که شاهو لنگش کردین قربون – من نمی فهمم چطوره که به دسته گلی که خودتون به آب دادین که می رسه پرسشهای رتوریک فلسفیک سر هم می کنین؟ اون احمق بی شعور گفت صدای انقلاب جنابعالی رو شنیده می خاد اصلاح کنه جوابتون این بود که هم مرگ بر خودت و هم قبر بابای بی سوادتو دربو داغون می کنیم و هم همه کس وکارتو به رگبار می بندیم تا چشمت کور عقب نشینی نکنی – هنوز هم می گیم اثن ایران هیچ ربطی با شاهی نداره. حالا با همکارا و دوستای ناز و مامانیتون گفتگوی تمدون ها به آلمانی برگذار بفرمائید و همدیگرو اصلاح و آرایش کنین و بگین چیز یاد گرفتیم از اونموقع آدم شدیم – در حالی که تنها کاری که می کنید فقط بر عکس اون عمل اولی است مثه یه حیوون که به الکتریک شاک عکس العمل نشون میده و ازش یاد می گیره که یک عمل بخصوصی را نباید انجام داد بدون درک حقیقیه فرقها بین صورت مسئله های مختلف – ایکول اند آپوزیت. شاید این دوست و هم کار قدیمیتون منتظرن که کتاب جدید هابرماس ترجمه بشه بعد یهو همچی واسشون روشن می شه.
    مشکل اینه برادر بزرگای عزیز که زور همه شماها فقط به اونهایی میرسه که یه قدم بتون راه بدن یا سعی کننن یه کمی بی خشونت برگذار کنن- و جلوی ظالمین واقعی که می رسین فقط مثه دودول طلاهای مامانی نفستونو می گیرین تا بنفش بشین و دوباره شهید بازی در میارین که ننه من غریبم. نه خیر من ساواکی نیسم اونموقع هم اصلا زنده نبودم بابام هم رعیت و دهاتی بوده… ولی می دونم که سوا از شعار و حرفهای احساساتی بی سر و ته که بعضی وقتا تو قالب های فلسفی هم به زور جاشون می دین – همتون مقصرید و اگه شما حالا خودتو گروگان گرفتی هنوز هم در درجه اول فقط داری وجدان خودتو از این مخمسه نجات می دی. با این حال آرزوی سلامت برات دارم چون می دونم با مرگ و میر چیزی درست نمی شه. آقایون آرایش طلب فقط امیدوارم فهمیده باشن که با مسخره کردن و به بازی نگرفتن اونهایی که با لگد از جمهور بیرونشون کردن به نام انقلاب شکوهمند و سوسولها و فوفولهایی مثه بنده – دیگه نمی تونن از ما برا رئیس الجمهورهای فرمایشیشون رای جمع کنن.
    Posted by: Amir at July 29, 2005 11:13 AM
    امیر! خان
    کاش حرف هاتو با اسم واقعی ت می نوشتی، کاش شهامتشو داشتی، کاش یه بار دیگه مطلب خودتو بخونی و ببینی چیزی ازش می فهمی؟ این لحاف چهل تیکه حتا خودتو نمی پوشونه، چه رسد به دیگران.
    راستش تو از ایران نفرت داری، تنها آرزوت اینه که یه عده رو به تیر چراغ برق آویزون کنی. خراب کنی و برگردی آلمان که از قهرمانی هات تعریف کنی.
    تو عشق وجودتو پر از نفرت می کنی و می پاشی به دوست هات، واسه همینه که همیشه تنهایی. تو نمی دونی چی می خوای، پشت پنجاه اسم هم که قایم بشی پیدایی، رویی، مواد خامی، مومی، باهات بازی می کنن، تحریکت می کنن، روت کار می کنن، مدام داری عربده می کشی و از خودت دفاع می کنی، و کاش می دونستی که چقدر چیزهای خوب توی وجودت هست، کاش می دونستی کی هستی.
    حیفه که آدم مثلاً نجار بزرگی باشه و هی اصرار کنه که مثلاً من از همه شوفرترم و با شاگرد شوفرها یکی به دو کنه. حیفه آدم مثلاً شوفر قابلی باشه و بره با شاگرد نجارها کل کل کنه.
    یه بار دیگه „فریدون سه پسر داشت“ رو بخون. و راستشض، ببین آقا! یه نفر داره می میره. یه نفر داره با تنش و با عقیده اش یک نظام توتالیتر رو دستخوش حوادث می کنه. کدوم سازمان و حزبی تا این نقطه پیش رفته اند؟ اصلاً خودت چکار کرده ای که می خوای اونو محاکمه اش کنی؟ خب صبر کن بیاد بیرون، حالش خوب بشه، بعد با حفظ و رعایت حقوق شهروندی محاکمه اش کن. اما به تیر چراغ برق کسی رو آویزون نکن، تیر چراغ برق رو برای روشنایی شهر ساخته اند.
    با آرزوی سلامتی/ عباس معروفی
    اینجا خیلی سیاسی شده. اه
    Posted by: Dimo at July 29, 2005 10:17 AM
    آقایان اشتباه نکنید ! روی فرد هیچ وقت تاکید نکنید . یکی کنار برود صد نفر دیگر نیروی آماده حاضر است . شما چرا اینطور ی فکر می کنید . راستی راستی دارم دیگه جوش می آرم . صبح تا شب داریم گلو پاره می کنیم که آقا باید ساختار رو اصلاح کرد اونموقع از طرف سرشناس های ما می گند باید فلان کس برود فلان کس نرود . ننویسم بهتره دارم داغ می کنم .
    Posted by: صد سال تنهایی at July 29, 2005 08:16 AM
    در این نظام هیچ مسئولی پاسخ گو نیست. این ماییم که همیشه باید پاسخ گو باشیم.
    اما این نکته را نمی شود از نظر دور داشت، که در این کشور مطرح کردن بعضی سوال ها سال ها زمان می برد. درواقع کسی جرئت مطرح کردنش رو نداره.
    Posted by: آرش at July 29, 2005 07:41 AM
    عباس جان هرگز نمی توان بدون سلاخی شدن از زمامداران رژیم ایران انتقاد کرد هرگز. زیرا همینکه بدنبال نام افراد و حکومتها کلمه مقدس بیاد خونها ریخته خواهد شد. البته مشکل کشور ما با بر کناری خامنه ای حل نمی شه با سقوط این رژیم هم حل نمی شه همچنانکه استبداد با نام اسلام در آمیخت ممکنه دموکراسی هم با نام فاشیسم و دیکتاتوری در آمیخته بشه عنصری است که تا بدان دست پیدا نکنیم تاریخ را هی تکرار خواهیم کرد و آن آگاهی مردم است.
    Posted by: مسافر at July 29, 2005 07:24 AM
    آیا کسی هست که به گرد پای این بادپا برسه؟!
    تنها یک آزاده ی راستین و دلسوز می تونه چنین دلیرانه – هرچند در نهایت بی توانی جسمانی و آزردگی روحی – مشت به دیوار پولادین استبداد و دیکتاتوری بزنه!
    چه دلتنگی ای … چه خفگی مبهمی… چه حس حقارت مرموزی است در این سراچه ی „دلهره و تشویش و… کورسویی نه“…
    ای کاش …شب می شکست… !

    آقای معروفی عزیز و مهربان، نمی دونم واکنش همه ی ما، اگر فاجعه رخ بده، چه خواهد بود؟… می ترسم…
    Posted by: anita at July 29, 2005 06:04 AM

  2. سلام
    من اتفاقی وبلاگ شمارو پیدا کردم. اصلا نمی دونستم عباس معروفی هم وبلاگ داره. خیلی خوشحالم.
    فریدون ۳ پسر داشتو تازه تموم کردم و الان هم مشغول خوندن سال بلوا هستم.
    در ارتباط با گنجی هم خیلی ها دوست دارن اون تو تابوت باشه!
    با اجازه به وبلاگ شما لینک دادم

  3. آقای خامنه ای را نمی توان از قدرت کنار زد ایشان نماینده ی خداوند روی زمین هستند البته می دانید که توهم چه کارها که با آدم نمی کند. منطق حکومت الهی هم این است که هر کس آن را نپذیرفت باید با کارد سلاخی شود چه بسا با بمب منفجر شود و یا مثله شود. می دانید که آقای خامنه ای هم خیلی دست خودشان نیست که الان به قدرت رسیده اند امام زمان است و هزار و یک وظیفه که به دوش آقا گذاشته اند. گنجی هم یکی دیگر از قربانیان توهمات آقا و اطرافیانشان و صد البته حکومت منحوس جمهوری اسلامی است.

  4. وای بر ما…چه میشود گفت در رثای او؟ خیابانها خالی است استاد. عمق فاجعه همین است که خیلیها حتی حالش را هم نمیپرسند… حال گنجی بد است… به که بگویم؟؟؟ به که بگوییم؟ یک لقمه که ادم میخورد مثل زهرمار توی گلویش گیر میکند.ادم با خودش میگوید:((او انجا دارد تاوان شجاعت و دلیری اش را میدهد من اینجا دارم چیز کوفتم میکنم؟!)) وقتی که استدلالها را برای توجیه عدم دفاع از او می بینیم لرزه ی بیشتری ادم را میگیرد…
    خفه خون بهتر از ناله است. سیگار روشن میکردم. طول اتاق را دائم طی میکردم و این اهنگ همراه زجر دهنده ای شده بود: یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب /منو میبره از تویه زندون/ مثه شب پره با خودش بیرون…

  5. آقای معروفی عزیز: نمی دونم شاید پنجاه نفر دیگه هم مثه من فک کنن و شما هر پنجاه نفر رو رو هم یه آدم هم حساب نمی کنین چون باتون همیشه موافق نیستن – نمی دونم از کجا فهمیدین من آدم حقیقی نیستم! یا اگه هستم یه نفرم که شما زیرو روشو میشناسین! خیلی هم هستم – اسمم هم یکیه: امیر ایرانی تهرانی و در ۱۹ سال آوارگی یه بار هم عوضش نکرده ام. تنها حدثتون که یه ذره به حقیقت نزدیک بود این بود که من در آلمان بوده ام (بله به مرحمت دوستان در سالهای ۶۰ عنواع اردوگاه های پناهندگی رو گز کردیم ) اونموقع که اکبر خان هنوز فک می کردن همه چیز گل است و بلبل و قبل از این که شما تشریف فرما بشین. البته اونموقع وضع فرق می کرد و ما کلاسمون اینقد بالا بالاها نبود و تو دی تسایت برامون مقاله کسی نمی نوشت – ولی الان با اجازه جنابالی تو ناف شیطان بزرگ زندگی می کنم…
    بعد می گین من از ایران متنفرم؟ دلیلتون چیه؟ همینجوری؟ هرکی با فانتازی شما یه ذره اشکال داره از ایران متنفره؟ شما رو هویت ایران مناپولی دارین؟ و نمی دونم چه جوری به این نتیجه رسیدین که من می خواهم کسی رو حلق آویز کنم: این اتحامات چرا؟ برای اینکه باتون موافق نی ستم پس حتما آدم کشم؟ شاید درست بر عکس باشه قربون. شاید من تنها کسی اینجا باشم که تاحالا نه باعث مرگ کسی شده نه تو خیابون مرگ بر این و اون عربده کشیده و نه بنا به فانتازی جنابعالی می خواد کسی رو حلق آویز یا حتی محاکمه کنه – محاکمه هم حتی نه چون برای محاکمه اول قانون باید وجود داشته باشه و اون برا من جالب تره تا محاکمه یه شخص: بر عکس شما که بدون اینکه من رو بشناسین اینقدر فرض راجع به من تونسین به حودتون بقبولونین و بر خلاف اکبر خان که مثه آقاشون هنوز فقط میگن فلانی „باید بره!“
    راجع به بقیه صحبتتون: باشه فریدونومی خونم … من تازه شما رو پیدا کرده ام و خیلی هم از این بابت خوشهالم. راجع به لاحاف و پوشاندن نمی دونم منظور چیست ولی دونبال پوشاندن چیزی نیستم و با این که اتحامات مستقیم واحساساتی و بی پایه شما رو رد می کنم نه دوست دارم چیزی رو کاور آپ کنم نه دنبال سراط مستقیم هستم. نه شوفر و نه نجار: یه موقع قبل از در کونی انقلابی ۱۹ سال پیش می خواستم ادبیات فارسی بخونم ولی امروز به زور این چند سطر رو تایپ می کننم- به بزرگی خودتون ببخشید.
    امیر ایرانی تهرانی – نیو یورک

  6. سلام جناب معروفی.
    اگر صلاح دانستید این کامنت را برای اطلاع عموم در وبلاگتان منتشر کنید.
    ———————————————————
    با سلام و کسب اجازه از صاحبخانه.
    من این کامنت را در وبلاگهای مختلف می نویسم از شما خواننده’ محترم هم در خواست دارم که دیگران را هم خبر کنید.
    نزدیک به ۵۰ روز است که „گنجی“ اعتصاب غذا کرده.
    میدانم که همه میدانند اما!
    از شما تقاضا میکنم که در این لحظاتی که جان „گنجی“ در خطر است کمک کنید.
    او یک تنه به جای همه’ ما جنگید! حرف دل همه’ ما را زد! جانش را برای ما به خطر انداخت!
    ما چه کردیم؟
    وقتی که می بینم از چند میلیون مخالفی که همیشه دم از نارضایتی از حکومت می زنند تنها ۶۰/۷۰ نفر برای ملاقات وی به بیمارستان می آیند از خودم خجالت می کشم.
    وقتی خانم گنجی را می بینم شرمم می آید به عنوان یک ایرانی توی چشمهای این شیرزن نگاه کنم.
    چگونه روز زن را، روز مادر را جشن گرفتید زمانی که مادر گنجی،از دیدن گنجی بیهوش روی دست همسر „گنجی“ افتاد؟
    روز مادر، روز زن،… جشن و پایکوبی… خنده های مستانه…
    آفتابا تو که با زیور و زر می آیی
    خاک بر سر به عروسی تو مگر می آیی؟!
    ……………………………………………………
    اگر به حمایت گنجی جلو دانشگاه نیامدید، اگر به ملاقات گنجی به بیمارستان نیامدید فردا بیائید.
    شنبه شب ساعت ۸:۳۰ همه در منزل „گنجی“ غیور.
    خیابان علامه انتهای خیابان شهید حق طلب.
    حضور شما نشانه تداوم راه ایشان و مایه’ دلگرمی این خانواده.
    به امید دیدار
    عزیزم مینو
    ممنونم. امیدوارم دکتر معین و حامیانش خبر وضعیت نگران‌کننده‌ی گنجی را شنیده باشند لااقل. از اینکه دیروز با چشم من نیز به ملاقات آقای گنجی رفتید، سپاسگزارم.
    با احترام / عباس معروفی

  7. در سکوت و خیرگی به این موسیقی گوش می دهم …
    به اینکه
    آی آدمها !
    یک نفر دارد جان می سپارد در آب…
    اما به راستی تنها یک نفر؟
    آیا این خود بشریت نیست که جان می سپارد؟

  8. اقای معروفی.فکر کنم ما دیگر به انقلاب یا اسطوره نیاز نداشته باشیم. رفتار اقای گنجی انسان را به شک می اندازد.

  9. عباس عزیز سلام و درود
    سخت است اما باید باور کنیم که مرگ گنجی و درگذشت او نه تحولی فکری در پیکره‌ی خموده‌ی هم‌میهنان ایجاد می‌کند و نه رخنه‌ای در دیوار ستبر جهل و تعصب و سنت استبداد.
    وجود زنده و بالنده و شورشگر گنجی‌ست که آتش به جان‌های مشتاق می‌زند و قلم‌های حقیقت‌جو را به نگارش و نقد عقایدش برمی‌انگیزد. گنجی باید زنده بماند تا بتوان با او گفتگو کرد، از او آموخت، با او مخالفت کرد، نظرش را تأیید کرد، با او درآویخت، گنجی باید بماند تا شعله‌ی این فکر چموش و عصیانگر خاموش نشود.
    عباس عزیز تو که قلم می‌زنی و رفیق کاغذ و شمع و شب و قلمی. تو هم همنوا با دوستانت بنویس عزیز:
    « گنـــــــــــــــــجی بـــــــــــــــــــــــاید زنــــــــــــــــده بمـــــــــــــــــاند»
    برایتان ایمیل فرستادم. به همین آدرسی که گوشه‌ی صفحه است. بدرود رفیق.

  10. درود آقای معروفی عزیز/اولین بار که به بلاگتان اومدم اون وقتی بود که عکستان را با داریوش عزیز گذاشته بودید/نمی دونم چند وقت پیش بود /نمیشناختمتان اما از متنتان خوشم آمد/بیشتر که سر زدم فهمیدم نویسنده اید و… /اما چند روز پیش بعد سالها یه رمان خوندم فریدون سه پسر داشت /و واقعا زیبا و تاثیر گذار بود هر چند رفت و آمد های زمانی بعضی وقتها آدمو گیج میکرد و به چند باره خوانی یک پاراگراف می انداخت/اما کلا آموزنده بود همون چیزی که از یک رمان انتظار نداشتم/اما یه سوال /در نوشته تان در بعضی جاها جملاتی در گیومه نقل قول شده مثلا جملات فریدون در خانه اش و یا کلا جملاتش در طرفداری از شاه /میخواستم بپرسم که این جملات رو واقعا گفته ؟ با تشکر

  11. سلام جناب معروفی.
    همانطور که قرار بود امشب در کنار خانواده’ آقای گنجی بودیم.
    جمعیت زیاد بود.
    شروع برنامه با سخنرانی خانم سیمین بهبهانی انجام شد و به دنبال آن سخنرانی های دیگران و خواندن سرود هایی توسط مردم .
    هر چند که، هر جا سخن از آزادیست شما با قلم سحارتان حضور دارید اما من جسارت کردم و
    به جای شما هم فریاد آزادی سر دادم.
    با دو شمع در دستانم سرود ای ایران را خواندم.
    خانم گنجی هم صحبت کردند… و گفتند:
    وقتی امروز به ملاقات آقای گنجی رفتم و به ایشان گفتم که قرار است مردم به خانه’ ما بیایند چنان چشمهای بی فروغش درخشید که وصف شدنی نیست .
    این اخبار را از رسانه ها خواهید شنید اما
    یک خبر را من برایتان میگویم چرا که فقط بین من و خانم گنجی این صحبت رد و بدل شد.
    وقتی به خانم گنجی گفتم که آقای معروفی نامه’ بسیار زیبایی برای آقای گنجی نوشتن و در آن نامه گفتند: که رمانی خواهم نوشت تا به ایشان هدیه کنم می دانید چه گفتند؟
    چنان مرا در آغوش گرفتن و تشکر از شما میکردند که…
    گفتند در اولین فرصت این خبر را به آقای گنجی خواهم داد و می دانم که ایشان خیلی خوشحال می شوند.
    —————————————————————-
    به امید آنکه هر چه سریع تر گنجی آراد شود و شما هم به آغوش گرم میهن بازگردید.
    شاد باشید.

  12. thanks to those who gathered together in front of Ganji’s home and sympathized with his family and supported him and his ideas…
    i wish i could be there too to cry out:
    Stay alive Ganji, We all need you
    Be there for us, Don’t leave us alone

  13. سلام دوست عزیز نادیده . آقای معروفی مهربان
    چندیست که با نوشته های شما غم غربت را کمتر حس میکنم کتاب فریدون را بارها خواندم و هنوز مبهوتم از توانایی شمادر خلق این شاهکار.
    آقای معروفی بگویید برای همصدایی با فریاد خاموش گنجی دلاور چه کنیم من بعنوان یک ایرانی از خود شرم دارم که در برابر اینهمه ایثارورنج گنجی و خانواده او سکوت کنم.

  14. بادرود بر همه آزادیخواهان
    من بعنوان یک ایرانی که خود سالها در زندان رژیم آخوندی بوده مبارزات آزادیخواهان با هر تفکر و ایده ای را پاس می دارم . گنجی در این مقطع تلالو بی رمق نفسهای شمعی سوزان و رو به خاموشی است که باید با نگاهها و دستها و عواطف آزادیخواهانه و انساندوستانه فروزان نگاهش داریم. به امید ایرانی آزاد و مترقی که در آن قلمها و قلبها نشکند و خون و اشکی نریزد.
    م. فراست

  15. آقای معروفی
    یک جمله کاملا دایی جان ناپلئونی توی نوشته خودتان پیدا کنید!
    خیلی کار سختی نیست!
    خدا را شکر که شما جز آن دسته نیستید که اعتصاب غذای گنجی را هم توطئه می دانند.
    در این چند وقت اخیر،نوشته های بزرگان و روشنفکران ما هم گاهی شبیه سرمقاله های شریعتمداری کیهان شده.نمی دانم چرا !
    احتمالا کار کار انگلیس هاست!!!

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert