——
صبح میروم فرودگاه استقبال مامان، و برادرم سعید. سعید برادر بلافصل من است که با هم مدرسه رفتیم دعوا کردیم دوست بودیم سفر رفتیم بزرگ شدیم، و حالا بعد از بیست سال اولین بار است که همدیگر را میبینیم. میدانی؟ چهارده روز گذشته را مثل عقربهی ثانیهشمار ساعت تیک تاک… تیک تاک… نبض زدم تا تمامش کنم. یادم آمد یک چهارده روز دیگر هم در زمان گذشته هنوز در حافظهام نبض میزند بیصدا؛ گذشته اما گذشته. الان مهم است که هیجان دارم، هیجان دیدار. اینجا یک ساعتی روی مبل خوابم برد؛ ولی چرا تمام مدت خواب تو را دیدم؟ کنار ساحل داشتی موزیکها و فیلمهات را نشانم میدادی. گفتی به کجای دنیا بر میخوره؟ چقدر همه چیز روشن و آفتابی بود! پس خودت کجا بودی؟ چقدر دلم میخواست ببینمت! دستهات را البته دیدم؛ آخ! همان انگشتهای کشیده. نوشتم: کوشی؟ چرا نبودی همش؟
Eine Antwort
چشمتون روشن استاد!
امیدوارم کلى روزهاى خوبى رو با هم بگذرونید.
الناز
————–
ممنونم