هنرمند همواره نیازمند تعریف تازه و دقیق پدیدههاست. اروتیسم نیز مانند شکست زمان، ایهام، ایجاز، تصویرسازی در فعلیت، شخصیتپردازی و بقیهی عناصر داستان و رمان اهمیت دارد، اما بهتر است از آن به عنوان عامل کشش استفاده نشود.
اروتیسم بیش از هر چیزی به تصویرسازی و شخصیتپردازی غنا میبخشد. و مخدوش بودن تعریف اروتیسم معمولاً بحثها را به بیراهه میکشد.
شاید بتوان گفت اروتیسم با کاستن عریانی مطلق، با بقیهی اجزای داستان و رمان، همخوان پیش میرود.
و نیز هدونیسم به معنای لذتجویی و خوشگذرانی، از داستان تفکر راهش جدا میشود.
لذت نوشتن و خواندن در خودش مستتر است. و لذتجویی غریزی امری است انسانی که به داستان و رمان، و کلاً به هنر مربوط نمیشود؛ همچنانکه گرسنگی هنرمند مسئلهی شخصی اوست.
اگر هنرمند مسایل شخصی و غریزی و شهوانی و گرسنگی و هر نوع قضاوتی را به اثرش راه دهد آن را خدشهپذیر کرده و ناچار به موضع دفاعی میشود، چرا که هدونیسم از فلسفهی خوشیپرستی و تمتع از لذتهای زودگذر دنیوی حرف میزند.
من همچنانکه تعهد هنر به ایدئولوژی یا حزب سیاسی را رد میکنم، تعهد هنر به لذتهای زودگذر را مردود میدانم.
این درست که هنرمند با هنرش ارتزاق میکند، اما هنر هرگز خدمتگزار شکم و زیر شکم نیست. تصویر زیبای زندگی و انسان است.
اروتیسم یعنی گردش هنرمندانهی احساس که گاه تصویر است، گاه در دیالوگ مینشیند، و گاه در برق دو نگاه میگذرد.
اروتیک و پورنو
هر چیز لخت و عوری اروتیک نیست. کسی را فریب ندهیم. به ما چه مربوط که بالای سکسشاپها مینویسند موزهی اروتیک. آنها از این راه نان میخورند. خود را هم فریب ندهیم. بین دو جهان اروتیک و پورنو درهای عظیم و „نازیبا“ قرار دارد. فاصلهای به وسعت دو جهان یا شاید بهنر است بگویم فاصلهای به اندازهی یک تار مو، مرز عشقبازی و همخوابگی را تعیین و تبیین میکند.
سلیقهی شخصی من برهنگی مفرط را نمیپسندد، وتصویر ماه را از پشت شاخههای درخت بسیار زیباتر از ماه لخت میبیند.
اروتیسم تصویر کردن «زیبایی رفتار جنسی» است، نه نمایش «خود رفتار جنسی». چه اینکه رفتار جنسی لزوماً و اغلب زیبا نیست.
اروتیسم به اوج میرساند، و پورنو فرو میکاهد. وقتی اروتیسم به تماشای پورنو مینشیند از خجالت آب میشود و صورتش گل میاندازد.
فریبکاری کوبیستی
با اینحال به موازات بحث اروتیسم، دو جنبهی فریبکار حقیقت را به انحراف میکشاند؛ یکی خودسانسوری است که بیداد میکند، و نویسنده گاه از ترس سانسور حکومتی، و گاه از هراس سانسور اجتماعی به ورطهای میافتد که به جای «پستان» مینویسد «سینه».
داستاننویس اجازه دارد هر واژه و تصویر و گفتگویی را هنرمندانه به کار گیرد. هرچند که میگویند تصویر کردن اندام زن در داستان و رمان حرام است، اما واژهی ممنوع برای داستاننویس ممنوع است، به شرطی که برای استفاده از هر چیزی دلیل داشته باشد.
مسئلهی انحرافی دیگر، خودِ فریبکاری است. یک فریبکاری مرعوبکننده که من به آن میگویم «فریبکاری کوبیستی».
حتماً دیدهاید نقاشانی که بلد نیستند دست یا اسب بکشند، اما تابلوهای کوبیستی میکشند و بیننده را ناآگاه و عقبافتاده و امل میخوانند.
یا مثل شاعرانی که بدون آگاهی از افاعیل و بحور شعر، یکباره شعر سپید و حجم میسرایند، و دیگران را متهم به بیشعوری میکنند.
و یا مثل نویسندگانی که مقالاتی در باب پساپستمدرنیسم صادر میکنند، و به تو میخندند که داستان سرت نمیشود.
اینجا دقیقاً جایی است که هم نویسنده و هم خواننده نباید مرعوب تعریفهای دهنپرکن و شعارهای فریبکاران باشند: بابا اروپایی باش!
بحث دربارهی این مسایل و تفکیک اروتیسم از پورنوگرافی معمولاً اتهام «سانسورچی» را هم به دنبال خواهد داشت که البته هنرمند رکب نمیخورد، بلکه تعریف دقیق و روشن خود را ارائه میدهد و بر آن پای میفشارد. در حقیقت هنرمند حیثیت خود را امضا میکند.
مسائل غریزی را باید جایی دیگر حل کرد، و بعد بی دغدغه اثر هنری پدید آورد؛ خواه اروتیک، خواه گوتیک.
ذکر کردن بی دلیل آلت تناسلی، فحش دادن، و گزارش کردن مراسم همخوابگی هرگز هنر اروتیک محسوب نمیشود.
تکه ای از رمان تماماً مخصوص
از آن شبی که خانم دکتر شوایتزر در رختخواب من خوابیده بود شاید ده سالی میگذشت. باز هم برف بود و برف، در همین شبهای سال نو که هر کس سرش به کاری گرم است. و خانم دکتر شوایتزر، همسایهی سابقم از شوهرش قهر کرده بود و یکراست آمده بود سراغ من. معمولاً در چنین مواقعی آدمها به دمدستیترین فرد خود مراجعه میکنند، و حاضر نیستند زحمت بیشتری بکشند، مثلاً بروند آن طرف خیابان شاید لقمهی دندانگیرتری نصیبشان شود. یک طبقه میروند پایین، یا دو طبقه بالا، زنگ را میزنند: «آه، آقای ایرانی!»
و خودش را انداخت توی آپارتمان من.
«این وقت شب!» و حیران نگاهش کردم.
«از من چیزی نپرسید آقای ایرانی، در وضعیتی نیستم که توضیحی به شما بدهم.»
«اوکی. میخواهید برایتان چای درست کنم؟»
«این وقت شب؟»
«شراب هم هست، آبجو هم هست…» و دیگر چی داشتم؟ داشتم فکر میکردم و حرفهام ناتمام ماند.
خانم شوایتزر گفت: «اول باید یک دوش داغ بگیرم تا یخهام آب شود. اجازه دارم.»
پالتو پشمی مشکیاش را درآورد. از شانهاش واکندم و به جارختی آویختم: «البته، خانم دکتر شوایتزر.»
و در حمام را براش باز کردم، اما نمیدانستم این کارهاش چه معنایی دارد. بعد که دوش گرفت، و چای نوشید و روی مبل پهن شد، فهمیدم که میخواهد شب را در آپارتمان من بماند. و بعد که از من ودکا خواست، و من نداشتم و مجبور شدم توی آن برف بروم از پمپ بنزین براش بگیرم، فهمیدم که با شوهرش دعوا کرده و میخواهد ازش انتقام بگیرد، انتقامی سخت. این را البته توی رختخواب فهمیدم.
دم دمای صبح خوابش برد، و من از خوشی یکشنبه بودن آن روز خوابم نمیآمد. کمی دور و بر تختخواب پلکیدم و عاقبت همان جا نشستم و خیرهی آن چهرهی معصوم شدم که پر از زندگی بود، و به خاطر یک چیز کوچک ممکن بود هزار تا دروغ از چشم و دهنش بریزد بیرون، و بعد که بازی را برد مثل برهای سربراه چنان بیصدا بخوابد که آدم نتواند طاقت بیاورد، ناچار خم شود و به آرامی لبهاش را ببوسد. انگار او نبود که از من خواهش کرده بود همان موزیک غریبهی آخرین دیدارمان را بگذارم و همان را تکرار کنم. انگار او نبود که همین دو ساعت پیش تمام تنم را با زبانش طی میکرد و همراه نفسهای عمیق به درون میکشید. انگار او نبود که خود را سوار بر اسب فرض کرده بود و با پرههای باز بینی کوچکش، با چشمهای بسته و لبخندی توأم با اخم، دنیا را از یاد برده بود.
نمیدانستم بعدش چه میشود، داشتم به صورتش نگاه میکردم که بفهمم چه چیزی این قدر شیرینش میکند. دوباره لبهاش را بوسیدم و فاصله گرفتم. به آرامی لبخند زد، و من تازه فهمیدم که گوشههای لبهاش، و گوشههای چشمهاش، خطی طولانیتر دارد. و باز بوسیدمش.
چشم باز کرد و با تمام صورت خندید. بیصدا خندید. بعد با رضایتی تمام صورتم را دور زد، به شانههام نگاه کرد، و باز اخم و لبخند توأمان. گفت: «امیدوارم عاشقت نشده باشم.»
باز بوسیدمش.
گفت: «امشب عجیبترین شب عمرم بود. انگار یک سال بود.»
باز بوسیدمش. پا شد نشست و شروع کرد به حرف زدن. نه جیغ کشید، نه گریه کرد، نه به کسی فحش داد، فقط حرف زد و حرف زد، و من جلو پاهاش دراز کشیدم و گوش دادم. گفت چقدر بدش میآید از این که مرد بعد از عشقبازی روش را بکند آن طرف و بخوابد، مثل زنبور که وقتی نیشش را زد، میمیرد. و گفت که از همان بار اول از این
موزیک من خوشش میآمده، اما یک جوری ته دلش را لرزانده که نمیخواسته جلو من ابهتش را از دست بدهد. و گفت: «میدانی؟ ازدواج آخرین نماد توحش بشر است.»
دوستان عزیز رادیو زمانه
„این سو و آن سوی متن“ را ادامه می دهم با شما.
تا برنامه دیگر خدا نگهدار
57 Antworten
سلام
همه ی وب لاگ را خواندم و لذت بردم. این مطلب آخر کاش کامل تر و جامع تر بود .
ولی تا همین حد هم دست مریزاد.
به من سر بزنید. خوشحال می شم.
نمیدونم چرا اینقدر بد تایپ کردم ….. از بابت نظر قبلی شرمنده
یکسره به یاد این جمله از پابلو می افتم که “ بگذار شعرمان همچون یقه و آستین لباسمان چرکین و کثیف باشد“
پایدار باشید
آقای معروفی عزیز
می شه بفرمایید این تماما مخصوص که دل ما رو برده نافرم, کی چاپ می شه؟ ضمنا با ققنوس که وعده داده بودید تماس گرفتم و شنیدم که چاپش نمی کنند! به ما ساکنین ایران چطور می رسونیدش؟
salam bar aghaye marofi gerami,man ba gardon ba shoma ashna shodam,fekr konamhodoe salhaye 71-73 bod,chon baradarm khili alaghe be ingone masael dasht,va majalati mesle adine.donyae sokhan,dariche,..va gheire ra migereft va man ham ba eshtiaghe tamam anhara mikhandam.va yadam hast ke tamame dadgahe shoma ra ham donbal kardam,va hamishe be ensanhaye sharifi mesle shoma eftekhar mikardam,va ghamgin chera ba afradi mesle shoma ingone barkhord mishavad,va hatta yadame baraton ham gerye kardam,be inke adam dar keshvare khod mesle gharibeha va doshman barkhord shavad.bad ham 5 bar safoni mordegane shomara khandam,alan hodode 3 sal ast ke dar canada hastam,va hamishe be webloge shoma sar mizanam va tanhaeihayam ra ba neveshtehaye shoma taskin midam.man mikhastam yek soal az shoma beporsam,vaghean ta che andazeh sex dar yek zendegi zanashoei tasir darad,albate agar vaght dashtid baram javab bedid,mamnon misham.
be omide rozi ke shoma dar iran dobare betavanid kar konid va javanha az vojod por arzesh shoma estefadeh konan.
khoda hafez
سلام
خیلی وقت بود نبودید دلمون تنگ شده بود.سلامت باشید همیشه.
بدرود
کمیته دانشجویی دفاع از پاسارگادwww.pasargadstudents.blogfa.com
آقای معروفی انتظار حمایت داریم
پاینده باشید
سلام استاد
این مطلبتان فوق العاده بود خیلی چیزها یاد گرفتم
دست مریزاد
سلام استاد
این مطلبتان فوق العاده بود خیلی چیزها یاد گرفتم
دست مریزاد
سلام
استفاده کردم
دقیقا چیزی بود که نظر خود من هم بود درباره ی اروتیسم
نمی دونم چقدر در جریان اتفاقات ادبی درون ایران هستید
ولی این اروتیسم منحرف (هنوز پورنو کامل نشده) بیداد می کند. از ۱۰۰ تا شعر و داستان، ۸۰ تاشون درگیر این قضیه هستن.
تازه اگه حرف خوابگرد رو قبول داشته باشیم (که من قبول دارم) از ۱۰۰ تا داستانی که بهش داده بودند ۱۲ تا راوی مرده بوده، کلی هم آخرش یکی می مرده، چند تایی هم خودکشی، آخر قضیه چند تایی جون سالم به در می برن.
خلاصه خیلی شیر تو شیر است.
خوش باشید
بای
جای این بحث در ذهن من خالی بود…درود بر شما…حرفهایی هست که باید سامان دهم…بحث بی منتهایی می تواند باشد..می نویسم برایتان.
سلام عباس آقا
ممکن است به موضوع آنچه نوشتید مرتبط نباشد اما شاید بهانه باشد برای نوشته بعدیتان !
با آرزوی بازگشت شما و همه اندیشمندان تبعیدی
( متین عقیلی )
بعد ۲۸ سال پخش بخشی از فیلم دادگاه خسرو گلسرخی آنهم با سانسور و فرازی از سخنان عالمانه و فاضلانه و حکیمانه و فیلسوفانه و روشنگرانه و ….. !!!! دانشمند و دکتر و جامعه شناس و … رحیم پور اذغدی!!!
و به مناسبت این فرخنده اقدام شعری از این آزادمرد مبارز ( که جای بسی خوشبختی ست که به دست آن رژیم اعدام شد که در غیر اینصورت معلوم نبود که …..) را یاد آور گشته ام:
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در عمیق تو
آینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه شب غرق می کند…
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق های پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زرد پوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های « ورود ممنوع»
با خانه های « به اجاره داده می شوند»
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم………
خسرو گلسرخی
چقدر خوب میشد که داستان نویسهای آوانگارد و روشن فکرمون ( البت به قول طرفداراشون ) این تضاد واژگانی و معنایی رو می فهمیدند.
چرا هیچ کجای روابط رویا ناصری کوچک در ( فریدون سه پسر داشت ) چندش آور و پورنو نبود با همه تراژیک بودنش؟
مرسی از اینکه همیشه می زنین به هدف.
آقای معروفی
یاهو
کمتر کسی پیدا میشه به هموسکسوآلیتی یا همون همجنس بازی یا همجنس گرایی بپردازه صد البته در ایران. ولی من پرداختم. یه داستان شاید بلند به اسم گیس بریده ولی کله ام را خیلی محترمانه به گریبانم کوفتند! هرچند به قول شما انسان های بزرگ در پرده ای از ابهام سخن گفتم! دوست دارم ایده ی شمارو بدونم. ضمن اینکه همیشه به کسایی که از شما پاسخ دریافت می کنن حسودی می کنم. منتظر مزاحم باشید.
یا حق
مثل زنبور که وقتی نیشش را زد، میمیرد.
ازدواج آخرین نماد توحش بشر است
احساس میکنم اینبار ساختار تماما مخصوص کاملا به سمت ساختار متافیزیک گونهای پیش رفته است. کاش بشود کل کتاب را به چاپ ایران زودتر بلعید.
سلام آقای معروفی عزیز و مهربون. نمی دونید چقدر خوشحال شدم وقتی لطف شما رو دیدم.در مورد برنامه تون در رادیو زمانه هم شدیدا مشتاقم و منتظر.فقط براتون امکان داره که روز و ساعت دقیقشو به وقت ایران اعلام کنید؟دوستدار شما تا همیشه: شباهنگ
مطلبتون رو هم خوندم واقعا بدردم خورد در واقع جراتم برای بعضی نوشتنها بیشتر شد.واقعا ازتون به خاطر این مطلب ممنونم.فقط یک سوال دارم و اون هم اینکه شما آثاری مثل سنگ صبور و خیلی از نوشته های دیگه ی صادق چو بکو تو کدوم دسته قرار میدین؟ باز هم ممنونم
دوست عزیز سلام
بعضی وقتها آدم چیزی میشنود یا میخواند که مثل خوره روح را آزار میدهد. از آنجمله بود ویدیو که در سایت یوتیوب دیدم گزارشی از سیمای جمهوری اسلامی در مقایسه آزادی خبرنگاران در ایران و آمریکا. یک ویدیو ۲ دقیقه ایی در جوابش درست کردم که دعوتتون میکنم ببینید.
اما این ویدیو از یک جهت دیگر هم دیدن داره. عده ایی که خود به غرب پناه برده اند ادعا میکنند که حقوق بشر یک بهانه است برای براندازی. عجب! حرف بس است. فیلم را ببینید.
http://www.youtube.com/watch?v=p-TbAl0-9Go
سلام
جناب معروفی چند روزی است در سایت بازتاب نوار سخنرانی سعید امامی را گذاشته اند که به شما و خیلی از روشنفکران و نویسندگان انگ و اتهام زده اند که این دیگر عادی شده است برای ما
سلام استاد،
امیدوارم حالتون خوب خوب باشه و هیچ دغدغه ای نداشته باشین جز نوشتن داستان.مثل همیشه از مطالب استادانه تون استفاده کردیم.
شاد و سلامت باشید.
سلام استاد
چرا دیگه شعر نمیگین؟
شعر گفتن را کنار گذاشتید یا دیگر انگیزه اش را ندارید؟
شاید هم دیگر عاشق نیستین.
جواب ما را هم میدین؟
پیروز باشین
شهرزاد
موضوع بحث تو خوب است .ولی فربهگی منع ها ى ذهنی به دو شکل و شمایل خود را نشان می دهد . اول سانسور مثل همان مصداقی که تو نشان دادی . دوی فرار به جلوست . با وقیح نگاری سعی می کند فرار کند از این منع غول آسا . هر چقدر وقیح تر می شود بیشتر در دامش گرفتار. باید اول باید این منع شکسته شود و همه بدانند این روابط جز خود زندگی است . بخشی از آن . نه مقدس و نه خوفناک . هست و با بودنش زندگی را بهتر و مداوم می کند. این منع قدرتمند است . حریف آسانی نیست . نه در داستان . در سیاست . در اقتصاد . درفرهنگ گرفتارمان کرده است. مدام به آن می اندیشیم بون آنکه وابابش دهیم و همین ناگفتن تبدیل به گندابش کرده است
سلام..من نویسنده نیستم اما خواننده ام و به عنوان یک خواننده با چیزی که گفتید موافقم….در راههای زیادی به بیراهه ها گرفتار شدیم و نویسندگی و ادبیات هم از این قاعده مستثنی نیستند…آقای معروفی …نمی خواهد دوستم داشته باشید. من شما را به اندازه هر دویمان دوست دارم….دلتنگ شعرهایتان هستم….تا بعد
“ ما چه نسل بدبختی هستیم “
دیروز جنگ. امروز جنگ. فردا جنگ.
تا چشم باز کردیم جنگ بود و بوی باروت. بوی خون. بوی جسد.
با این چیزها بزرگ شدیم. در اصل جان کندیم تا به امروز رسیدیم.
امروز!
برای تمام فرزندان این سرزمین دلم می سوزد. برای پدر مادرهامان. برای خودمان که امروز نداریم. فردا نداریم. پس فردا نداریم. … نداریم. … نداریم.
به مادرم گفتم دیگر تمام شد.
خدا هم دیگر همین روزها کارش تمام است. آخرین نفسها را می کشد.وگرنه بعضی وقتها احوالی می پرسید. سری میزد. ولی این روزها سایه اش سنگین شده است.
خب، بهر حال سن و سالی از او گذشته، دیگر نه چشمهایش می بیند نه گوشهایش درست می شنود. این کمر درد مضمن هم شده است قوز بالا قوز.
مدتی است که از او هیچ خبری نداریم. نمی دانم شاید یک گوشه ای ، پشت یکی از همین ویرانه های شهرمان تمام کرده که اینطور شهر را بوی تعفن برداشته است.
راحت شد.چون افسار زمین از دستش خارج شده بود.البته من که شک دارم، چون از روز اول بنای خلقت بر پایه ی آدمکشی و خون بود. هابیل، قابیل را کشت؟ یا قابیل، هابیل را؟
چه فرقی می کند.مهم اینست که یکنفر کشته شده است. مهم اینست که ظالمها مظلوم را می کشند. مهم اینست که هیچوقت، هیچ مظلومی نتوانست خون ظالمی را بریزد. مهم اینست که خدا تره هم به ریش حرفهای مادرانمان خرد نکرد.
اینهمه نفرین کردند که خدا ریشه ی هر چه ظالم است بخشکاند. چه شد؟ پس نور مقدس کجاست؟
نجات دهنده در گور خفته است؟
خفته است. بخواب هزاران ساله رفته است. بخواب، آسوده بخواب که ما بیداریم. بیدار بیدار، برای تقسیم شیشه های خون. برای به دوش کشیدن جسدهای برادرانمان، خواهرانمان. برای دزدیدن یک قرص نان از دست دیگری. برای خیس شدن زیر باران دروغ که از آسمان شهر می بارد. برای همه ی اینها تو بخواب، آسوده بخواب که ما بیداریم.
کاش خدا زنده بود.کاش می توانستم به او بگویم که همه ی آدمها وقتی پیر می شوند، می میرند. چه ظالم باشند، چه مظلوم. پس فرق این دو چیست؟
حتما باز هم جواب می داد: امتحان الهیست.
بله امتحان الهیست که ما نسل بدبختی باشیم.
وقتی تشنه ی شنیدن کسی باشی حرف هایش را می بلعی و هضم نکرده باقی می گذرای برای روز مبادا.چند وقتی است فکر می کنم نوه ی کوچک شما شده ام.(البته جسارتا).
سلام آقای معروفی
یکی از وبلاگ نویسان به نظر جوان
برای شما و خطاب به شما متنی نوشته است قابل تامل و بررسی
به نظر می آید ژاسخ شما به ایشان برای نسل جوان امروز و آینده
بسیار روشنگر و آموزنده باشد.
شاید پاسخ دادن به آن تبدیل به سندی تاریخی گردد که آینده ی این مرز و بوم را به چالش بکشد.
به نظر من و دیگر دوستانی که علاقمند آثار شما و خود شمایند
ژاسخ دادن به آن نامه بسیار واجب و الزامی است.
اگر آدرس این دوست وبلاگ نویس را ندارید در زیر می نویسم
http://pegashine.blogfa.com/
وبلاگی به نام سرفه ی تلخ که به دل نگاشته های آقای افشین پرورش اختصاص دارد.
در ظاهر از نوشتار چنین بر می آید که آشنایی نزدیکی با شما داشته باشد.
منتظر پاسخ شما هستیم
با تشکر
سلام.من دانشگاه که میرفتم از استاد استاد گفتن دانشجو ها بدم می امد. یه جورایی تو ذوقم میزد.واسه حاطر همین اجازه بدید شما رو اقای شعرهای نگفته خطاب کنم. من دلم واسه شعراتون تنگ شده.
سلام بر اوسای خودم
اینجا
توی خوابگاه:سی دی ……… ریخته
کتابهای….ریخته
کافور هم میدهند
این جهان اروتیک کجاست؟
خیلی کم پیش میاد که از خوندن مطلبی اینقدر لذت برده باشم ممنونم برای نوشته های قشنگت…
۲۹ بهمن روز امشاسپندان نه والنتاین ۱۴ فوریه
بیائید در حرکتی وبلاگ گونه و پارسی گونه، دیگر، روز ولنتاین را تبریک نگوئیم و روز امشاسپندان که ۲۹ اسفند و روز عشاق است را تبریک بگوئیم هرکسی که این متن را خواند آنرا کپی کرده و بعنوان کامنت برای هر چند تا وبلاگی که میتواند بگذارد و روز ۲۹ بهمن را با کپی تمام این پست آپ کند. چرا باید روزی بنام روز امشاسپندان را فدای روزی کنیم که روزی در یک جای دیگر دنیا فردی که ایرانی نبوده در زندان نامه ای به کسی نوشته؟
درود…
لینک داده شد.
…..و چه دشوار
که میخواهم خاطره ای نباشند که می شوند
هر بار پی خود دویدنی و به بی انتهائی در میان خطوط موازی شعرهای تکراری ام
به نفس نفس افتادن و آخرش هیچ و
آخرش هیچ و
آخرش هیچ
ای فراموشی ات دریغی دهشتناک از بودن
بی تو به بوی سرزمینی می رسم
که دیوانه کننده همه مستی بود و گریه
همه شراب بود و بوی تند یأسی ناگزیر
……
سلام
آقای عزیزم خیلی دلم برای شعراتون تنگ شده.
من به آرامش شعرا تون نیاز دارم
به شما …..
انتظار دیگه کافیه
بیا………………..
همیشه باشید.
سلام استاد، خسته نباشید مثل همیشه عالی بود
چگونه می توان
از تو
عبور کرد
دوست داشتن ات
آشوب رویای دیگری است
:
ادامه اش را یادم نیست!
دلت بهاری
سلام آقای معروفی عزیز
من چندین بار برای شما پیغام گذاشتم اما متاسفانه هنوز جوابی دریافت نکردم.می خواستم اگر لطف کنید ادرس ایمیلتان را بدهید برایتان داستان بفرستم.
البته اگر امکانش هست. واشکالی ندارد.
[email protected]
می بوسمت همچو ماهی هنگام تنفس
می لغزم چون نور بر شانه هایت
گم می شوم در خطوط مبهم پیراهنت
از ساقه های تنت بالا می روم ، بر تو می پیچم ، هوای سینه ات را دم می زنم
چون باد در گیسوان بیهوده ام پرسه میزنی
شیارهای خالی تنم را پر می کنی
در دهانم ذوب می شوی
و تشنجی غریب مرا در بر می گیرد
چشمانم را می بندم
و با تو … عجین می شوم
۲۸-۵
بهار
مثل دندان های زنی بومی که می خندید
از جنوب.
و چشمانم
که رنگ آشنایش را
از یاد برده بود.
باور نمی کنی؟
از کسانم بپرس
بیا با هم از رویای پنج سالگی ام بگذریم
کودک شویم
کوچک شویم .
در آرزوی بیست و هشت دندان شیری شیرین
که می خواستیم کامل شوند،
چشمانمان سبز
در انتظار بهاری که آن روزها نمی دانستیم
– مثل زاد ماهم –
سپید خواهد شد،
میان پس کوچه های شعور و شعار
بلوغ و بهار…
گفتم بهار!؟
( جز خنده های دختر دردانه ام بهار
من سالهاست باغ و بهاری ندیده ام )
لعنت به این حواس
این که سهم فریدون بود
پس سهم سبز من…!؟
کی… با کدام پاک کن سپید ؟
گیسوان بلندم در باد
باد در میان گندم و جو
بهار در میان موهایم،
و آرزوی لق شدن بیست و هشت دندان کرم خورده ی کودکی
ناگهان
در متکایم…
سلام…هر روز نمیدانم چند بار باید از نو بشمارم انگار…می آیم و می روم و نو ننویسی خوانده ها را هزار باره می خوانم تا بعد
عمو عباس سلام!
می خوام برات یه قصه بگم.
یکی بود یکی نبود.ولی خدایی هم نبود.آخه خیلی وقت بود که فهمیده بودیم.
اون دروغی بیش نبود.
وقتی خدایی نباشه ، پس قصه ای هم نیست.
چند وقت پیش شنیدم خدا توی جنوب، تو بمباران هوایی کشته شد.
سلام
مدتیه دارم داستانی مینویسم که در آن معمایی داشتم سخت عجیب که با حضوردر این کلاس مجازی امروز بالاخره حل شد.
سپاسگزارم استاد
ابر چشمهایم انگار بیتو
قطره قطره باران گرفته اند؛
کجایی؟!
این دل شکسته گرفت صدایش
از بس که تو را فریاد زد.
کجایی بانوی من
چشمهایم تاول زده اند از تو را گریستن
بیا
بیا و تمامم کن از انتظار
تمامم کن از این جاده های بی تمام
با یک شعر ترکی که ترجمشو بالا خوندین به روزم و منتظر …
دوست عزیز آدرس بلاگ من به :
http://www.ams1363.blogfa.com/
تغییر کرده. ممنون می شم لینک منو اصلاح کنی.
Ostad
Jomhooriye eslami hozoore fiziki shoma ro az ma gereft
lotfan hozoore majaziye khodetoon ro az ma darigh nakonid.
lotfan bazham be ma beyamoozid midanam ke deletoon az hame chi khoone az fazaye web shoma mishe hes kard vali bavar konid ensanhai hastand ke ghadre shoma va daneshetoon va roohe ensanitoon midoonan va sepasgozare shoma hastan pas lotfan khodetoon ro az ma darigh nakoni
shayad baratoon jaleb bashe avlin bar Abbas maroufi ro to shahre Kiev shenakhtam ,oonmoghe oonja dars mikhoondam ,yeki az ketabatoono az yeki az doostam shansi gereftam va khondam.
پیغام
می خواهم شعر بگویم
البت
با حفظ نکات ایمنی و اهریمنی
دلم حساس است آخر
می ترسد از نور
از خندق
هزار راه نرفته
یا رفته
که یادآورد گام به گام حادثه بود.
حالا
چشم می بندم ،
خاطرات و مخاطرات
می آیند ، می نشینند کنار دل دل من
کبوتری سپید
از دور دست آسمان
بر زمینم …
پیامی سیاه
بر ضمیرم…
مردگان
خطابه می نوشند
زنده می شوند و
گورستان
وارونه می شود.
حالا
تصویر زندگی بر آب،
و مردگان
که کوه می شوند…
عمو عباس!
دلتنگ شعر جدید هستم.بگو تا مثل همیشه به خواب خوش فرو روم و در خواب ، تو را ، او را ، مادربزرگ را،کودکی را،و روزگار نقش و نگاران را ببینم.
گاهی فراموش می کنی اصلا هست
می نشینی مقابل آینه و – صورتت را تیغ می زند
موهای سفید سینه و سبیلت را می چیند
لباس مرتب می پوشی- دکمه هایت را می بندد
شانه به بار ِ بارش ِ باران که می دهی-چتری برایت باز می کند
جاده را ردیفی از سپیداران می پوشاند
قلبت تیر می کشد – قرصی روی زبانت می گذارد
تکیه بر دیواری که امید را نوشته اید
میدانی که آرمان را چرخیده اید
گرداگرد تو مردمی پر شتاب می گذرند
– عشق بسیاری از رفیقانت بودند:
مردانی با سبیل های کلفت و
سینه های پر از کتاب و داغ
(از طناب ها آویخته شدند
در ظلمات ابد فرو رفتند…)
خاطراتت طعم عرق تن های آنان است
آنگاه که دشمنان مان را نشان دادند
دختران تان منم- خنده هایم آسمانی بدونِ سفیدِ پرنده ها
پسران تان منم – چشمانم برادرانِ خاموش شبی که در خفا می گریند
چیزی نوک انگشتانت می لرزد
کلماتی با قدرت تخریب بالا
که اگر بترکند …
سلام استاد عزیزم چند روزه که مرتب به سایت رادیو زمانه سر می زنم ولی مطلبی از شما ندیدم نه در برنامه ی این سو و آن سوی متن نه در هیچ قسمت دیگه.شما هنوز در مورد زبان شعر و داستان صحبت نکردین؟یا اینکه صحبت کردین و من بی خبر موندم؟خواهش می کنم بهم بگین
از آن شعر ها خبری نیست دیگر؟
استاد برایتان ایمیل زده ام خواهش می کنم جوابم را بدهید
…
لازم نیست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازهی هر دومان
دوست دارم.
سلام
خیلی وقته از شنیدن حرف های حسابی خسته می شیم و منتظریم یکی
پیدا بشه تا یه حرف بزنه و ما هم ناگفته ها رو سر زبون بیاریم.
وقتی دور از اینجا هستیم فکر میکنیم کسانی که دور از وطن هستند از تمام غم های دنیا دورند.شاید حرف های شاگرد شما از جهاتی هم پر بیراهه نبود.
جایی که فریادت برای رسیدن به حق طبیعی ات در گلو خفه می شه و با منطق من حکومت می کنم و تو اطاعت کن حکمروایی می شه یک نفر مثل شما کیمیاست که از دست دادنش آه از نهاد آدم درمی یاره.
ولی گاهی عدم حضور از حضور می تونه موثرتر باشه که یک روز نگیم کاش معروفی از مرز گذشته بود.
فاطمه عزیزم،
عیدت مبارک.
salam. eydetoon mobarak va deletoon shad
اقای معروفی نوشتهاتون واقعا زیباست اگه می تونید زودتر چاپشون کنید
You certainly deserve a round of applause for your post and more specifically, your blog in general. Very high quality material
Very informative post. Thanks for taking the time to share your view with us.
درود بر شما جناب معروفی !
مطلبی بود که واقعا از خوندنش استفاده و لذت بردم .
قلم تون همواره سبز . شاد باشین .