اجاق پرماجرا

———————————

دفتر یاداشت من مثل یک اجاق پر از آتش گداخته کنار تختم چنان حرارتی داشت که شب‌های سرد و تاریکم را به صبح روشن می‌رساند. با خواب می‌جنگیدم تا دور و بر این اجاق، سرم را و دلم را گرم کنم. گاه از حرارتش تب می‌کردم، و با آن حال تبدار، هیزم تازه‌ای می‌گذاشتم که آتش نمیرد. صبح با همه‌ی بی‌خوابی و آنهمه مشغله‌ی روزانه، باز به فکر شب بودم که به اتاقم بروم، بخزم زیر پتو، اجاق را پیش بکشم، کمی هیزم تازه بگذارم، کمی آتش گذشته را هم بزنم، به اخگرهای درخشانش خیره شوم، گرم شوم، خاکسترهای دورش را جمع کنم، و مراقبش باشم.

این روزها نمی‌دانم چرا به سرم زد که خودم را از دست این اجاق پرماجرا این دفتر پر قصه خلاص کنم. دست خودم نبود و نیست. آدم بی آن که بخواهد یا حتا بداند، گاهی انگار روی زخم کهنه‌ای را می‌کند که همیشه جلو چشمش است، می‌افتد به جان زخم، دردش را هم تحمل می‌کند، اما همین وررفتن به زخم خودش زخمی کردنی ست از نوعی دیگر. یک جور وررفتن با ته‌مانده‌ی آتشی است که زمانی مثل آفتاب گرمت می‌کرد. لای خاکسترها و سوخته‌ها و نیم‌سوخته‌ها یکباره آتشی نهفته تا جگرت را می‌سوزاند. اینجوری می‌شود که آدم با حالتی جنون‌زده شروع می‌کند به ورق ورق کردن دفتری که دو سال گریه و خنده و شادی و ذوق و شور و خیال و زندگی مثل رگ و مویرگ در تنش جریان داشته و گرمش می‌کرده است. با پرسشی مالیخولیایی:  حالا اجاقی که دیگر گرمت نمی‌کند، چرا نگهش داری؟ که هروقت چشمت بهش افتاد زخم سر باز کند و خون تازه راه بیفتد؟ نه هیمه‌ی تازه‌ای، نه اخگری، نه حرارتی.

منقل چدنی قدیمی را از زیرزمین به آشپزخانه آوردم، پر از زغالش کردم و به شعله‌ها خیره شدم تا اخگر شد. آنوقت دفتر را گشودم و پیش رفتم؛ ورق ورق دو سال واقعیت و خیال و رویا و افسانه بر آتش پیچ و تاب می‌خورد و شعله می‌کشید، سر بلند می‌کرد که گریه کند، بخندد، حرف بزند، راه برود، عاشقی کند، اما آتش مجالش نمی‌داد، و با نیستی بی‌مرزش می‌کرد.

یکیش را کش رفتم و اینجا نوشتم که نثر و سیاقش بماند: 

«آدم‌ها وقتی هدیه می‌دهند، بلدند خوب بسته‌بندی‌اش کنند، در زرورق بپیچندش، به روت بیاورند با لبخند که دوست داری؟ و این خوشایند است، خوشایند و طبیعی. من اما این چیزها را بلد نبودم. نه این که بلد نباشم، از مامان یاد گرفته بودم که هدیه‌ام را نکنم توی چشم گیرنده‌اش؛ به خصوص اگر آن فرد عشقم باشد.

مامان وقتی جایی می‌رفت همیشه چیزی تحفه‌ای می‌برد، و بعد یک جوری یک گوشه می‌گذاشت و می‌رفت که انگار جا گذاشته است. این کردارش را دوست داشتم. و فکر می‌کردم آدم وقتی به کسی هدیه می‌دهد درواقع به خودش هدیه می‌دهد، برای دل خودش این کار را می‌کند. وقتی به سن غرور بودم، هیچوقت پول به من نمی‌داد، یک‌جوری یواشکی می‌گذاشت توی جیبم که فکر کنم خدا داده است، و همینطور هم بود؛ مامان خدا بود.

چقدر دوست داشتم برای تو هدیه بخرم. بیشتر از این که ازت هدیه بگیرم، دلم می‌خواست بهت هدیه بدهم. هرجا می‌رفتم به ویترین فروشگاه‌ها خیره می‌شدم، یکی از آن لباس‌ها را در ذهنم اندازه‌ات می‌کردم، نگاهت می‌کردم، برازنده‌ات می‌کردم، می‌خریدم، و  بی آن که آن را در زرورق یا کاغذ کادو بپیچم، ساده و عادی می‌گذاشتم یک جا که برداری بپوشی بیایی جلو من بچرخی، به اندامت تاب بدهی، دست‌هات را باز کنی، ببندی، بخندی، و بعد خودت را بیندازی توی بغلم.

نمی‌خواستم با هدیه دادن ارج و قرب پیدا کنم. می‌خواستم اگر دوستم داری بخاطر خودم باشد، می‌خواستم بدانی که برای لبخندت دست به هرکاری می‌زنم، می‌خواستم بدانی اگر تمام دنیا را برات بخرم، باز هم کم است؛ به اندازه‌ی دوست داشتنم نیست.»

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

6 Antworten

  1. 🙁 میدونم مسئلۀ شخصی ست آقای معروفی عزیز ــــــــ اگر نگم ـ حناق میگیرم 🙂
    „چه بی رحم ! “
    سلامت باشی و نویسا

  2. دلم برای شما و قلم زیبا و افسونگرتون تنگ شده بود. اونقدر که فیس بوک فعال هستید اینجا نبودید و من ترک آدم ها رو کردم و به شدت دلم برای قلم دو نفر تنگ شده بود. به اصطلاح وب گردی می کردم که یاد وب سایت تون افتادم. گفتم حتی اگه آپ دیدنت هم نکرده باشید نوشته های قدیمی تون اونقدر زیبا هست که دل تنگ منو آروم کنه. سوپرایز شدم. نه تنها این وب سایت آپدیت شده بود که وبلاگ نویسنده جوون دیگه ای که دلم برای قلمش تنگ شده بود، اینجا پیدا کردم.
    ممنون که هستید. ممنون که می نویسید. ممنون که مجنون می کنید …
    ————-
    سلام
    و ممنون که می خونید

  3. امروز هم به رخوت بی بادگی گذشت
    آری گذشت! مستی دلدادگی گذشت
    در آتش خیال تو با خود قدم زدم
    دوران عاشقی به همین سادگی گذشت …
    *
    می دانم ای فرشته که باور نمی کنی
    شب های قصه گویی و شهزادگی گذشت
    روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو !
    عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت
    شرمنده ی توایم و سرافراز از اینکه عمر
    – گر دین نداشتیم – به آزادگی گذشت
    „فاضل نظری“

  4. بعد از ده سال دوباره امشب کتاب فریدون سه پسر داشت را خوندم
    ده سال پیش گفتم این کتاب جزو پنج کتاب برتر نویسنده های ایرانیه . الان میگم جزو سه کتاب برتره
    دمت گرم باسی عزیز و هنرمند
    ——
    ممنون

  5. نویسنده ی عزیز خیلی دنبال نشانی الکترونیکی تان بودم. پیدا نکردم.مصاحبه تان را در بی بی سی دیدم و مشتاق تر،گشتم تا این وبلاگ آمد. چند سالی ست ( پس از بازگشتن از مرگی که ظاهرا“ کوتاه آمد) کتابی نوشتم که هیچ جا نتوانستم به چاپ برسانم. ممکن است خیلی کار تا رسیدن به مراحل چاپ داشته باشد ولی فکر می کنم حرفی ست که ارزش گفتن دارد. و آرزو دارم پیش از آن که منقل چدنی را بیاورم و نظاره گر پیچ و تاب خوردن اوراق آن شوم یک نفر که می دانم(می داند) آن را بخواند. آیا شما این دشوار را به عهده می گیرید؟ اگر چنین است پاسخ را برایم ایمیل کنید یا یک نشانی برای ایمیل در اختیارم بگذارید. سپاسگزارم.اختیار اصلاح و چاپ ش با شما خواهد بود.
    ————-
    سلام
    من تا نزدیک نوروز مشغول رمانم هستم
    بعدش چشم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert