آینه

دیدی؟
دیدی با ملافه‌هام
دنبالت دور خانه راه افتادم
تا
هر جا نشستی
من بخوابم؟
دیدی با صدات بیتاب‌‌تر شدم؟

حالا دیگر نبودنت
یعنی کسی
بودن خود را
در زمین عزادار  است.

هر آینه
چشمی پنهان دارد
هر آینه
به خود نگاه ‌کنی
در آینه
برات بوس می‌فرستم
تا لبخندت را
به حافظه‌ی چشم‌هام بسپارم.

آقای من!
عاشقی با من چنین کرده،
یا این بلا را
من
سر عشق آورده‌ام؟

درون هر آینه
این منم
که در انتظار اندامت
آه می‌کشم
برای یک نگاه.
و تو
دستی به موهات می‌کشی
با همان لبخند.

حالا دیگر
عاشقی می‌کنم
و زندگی
دارد تو را تماشا می‌کند
در آغوش من.

هرگز اینهمه نور
از قلبم عبور نکرده بود
هرگز اینهمه روشنی
در قلم من ندویده بود!
یادم باشد
در آینه
رفتنت را نگاه کنم
که می‌آیی.   

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

46 Antworten

  1. „هرگز اینهمه نور
    از قلبم عبور نکرده بود
    هرگز اینهمه روشنی
    در قلم من ندویده بود!
    یادم باشد
    در آینه
    رفتنت را نگاه کنم
    که می‌آیی.“.
    عباس جان سلام و صبح به خیر.
    „آینه“یکی از زیبایرین اشعار ناب عاشقانه ات در این سحر، جان تازه ای به من بخشید. قلم و جانت از نور و روشنایی هرگز خالی مباد.
    آینه ای روبروی آینه ات میگذارم تا بن بستهای خیالمان، از یکدیگر عبور کنند.
    دلتنگ که هستم به دنیال چشمان تو میگردم
    نگاهم مدام بر سطح آینه لیز میخورد.
    دلتنگ که هستم آه میکشم
    آینه را بخار میگیرد وچشمانم تار میبینند.
    دلتنگ که میشوم میگریم
    قطره اشگی میچکد
    چشمانم در آینه شفاف میگردند
    و لبخند تو را میبینند.
    عاشق و سرافراز بمانی شاعر سرزمبن دلها.
    سعید از برلین.

  2. «هرگز این همه نور از قلبم عبور نکرده بود هرگز این همه روشنی در قلم من ندویده بود» این جملات بسیار زیبایند شاید اگر وقت دیگری بود شاید اگر آن رئیس جمهور مسخره کشور ما با پذیرش قطعنامه مخالفت نکرده بود شاید اگر این همه مردم به خاطر سودجویی و قدرت طلبی عده ای کشته نمی شدند و شاید اگر اکبر محمدی هایی نبودند تا در زندان کشته شوند، آن وقت از قلب من هم این همه نور عبور نکرده بود…. حقیقتا بگویم از نویسنده محبوبم با آن قلم شیوایش انتظار دارم که در این شرایط نابسامان چیزی هم در مورد وقایع جهان بنویسد. البته خواندن شعر با این همه احساس به دور از این وقایع سیاه خیلی هم بد نیست، اما فقط اگر وقت دیگری بود ….

  3. شعرهایتان را دوست دارم . لحن صمیمی اش را . آفتابی ِ نگاهش را . تلخ نیست مثل من … مثل اینروزهای کُشنده . یادمان میرود آدمها هم را میدرند … یادمان میرود تکه پاره های بچه های لبنان را … یادمان میرود یک مرد توی زندان مُرد . یادمان میرود همه چیزرا جز عاشقی … آقا ! اینهمه را به طعنه نمیگویم . وقتی همه جا دراندن است / کُشتن است / غارتگریست / ناسزاهای وقیح ناخوشایند است / اینجا فقط آرامشی عاشقانه و نوستالژیک است و سکوت… آرامم میکند شعرهایتان . شعرهایتان را دوست دارم اما نمیدانم چرا وقتی از ملحفه ی سپید می نویسی،من جلوی چشمم خونهای شتگ زده ی ناگهانی رژه میروند و ملحفه هات را خونین میبینم . حتی وقتی از آینه میگویی ، صفحه های تلویزیون به چشمم رژه میرود که هی تند تند بچه های لهیده ی لبنانی را نشانم میدهد… وقتی از تماشا میگویی آقا ! به نگاهم زخم مینشیند / پینه مینشیند / ترس می نشیند / همسایه می نشیند که هی دوست دارد سرک بزند به زندگی حقیر کوچکم / دوست می نشیند که دوست دارد لگد کند برشانه ام تا بالا برود / آقا ! سخت است میان اینهمه زشتی تعبیرهای قشنگت را همان ببینم که میخواهی . چشمهایم را میبندم تا بیشتر عاشقانگیت را باور کنم .

  4. استاد عزیزم سلام.
    بعد از مدتها چشممون به شعراتون روشن شد و چه کردید با دل من. حالا دیگه میدونم آدم فقط اگه عاشق باشه میتونه طوری بنویسه که دل خواننده رو هم از عظمت عشقش بلرزونه.

  5. می زنم حرفم را
    می زنی حرفت را
    می رنجند حروف
    از من
    تو
    ما
    از هم
    نه
    حرفی نزن
    تو
    حرف نداری
    اگر
    حرفی برایت در نیاورند
    به حرف آمدی و به سکوت رفتی !
    – شعر از : محسن عظیمی –
    دارد هی عاشقی می کند و من او را تماشا هم نمی شود بکنم ازدور … گمیده خودش را از من …. تنهاییده مرا ….
    و حالا ، حالا که نیست …. هر گز این همه نور از من نعبوریده بود …..
    تکلیفم این همه روشن نشده بود که حالا ….
    و قلم من این همه راه را تا تو و تمام حس و حال های شعر و شاعری و دوری و نزدیکی ندویده بود که حالا ……
    بیشتر از هر روز ….. بیشتر از هر بار به چیزی ناب و دهن پر کن نیاز دارم ……..
    به حرف های تازه ترتر و دهن پر کنی که لای دندان هایم را بگیرد و زبانم نتواند تکان بخورد و بچرخد و …. شاید آرام بگیرم ….
    من شعرهایت را بسیار بسیار تر زا چیزی که استاد بنام ام ات دوست دارم ……………
    و به شان هی می نزدیکانم خودم را ….. که در من ادامه یابند … تکرار شوند و مرا سرپا نگه دارند و ……….
    خوبی …………. خیلی خوب ………….
    و همه اش این بلا را بر سر من هنر آورده ….. حس …….. شعر ………. و دنیای بزرگ درونم که در من جا نمی گیرد ……….
    می خواهم باشی برای من ……….. که کم کم کندیده می شوم از این خاک ……….. کمکم کن !

  6. نمیدانم چرا وقتی خواندم به یاد این جمله از جبران افتادم: زیبایی بزرگ شیفته ام میسازد، اما زیبایی بزرگتر آزادم می کند، حتی از خودش.
    و این تکه رو هم خیلی دوست دارم:
    هرگز این همه نور از قلبم عبور نکرده بود
    هرگز این همه روشنی در قلبم ندویده بود!
    یادم باشد
    در آینه
    رفتنت را نگاه کنم
    که می آیی…
    دلت بهاری

  7. استاد گرامی!
    همیشه با شما بودن لذت بخش بوده برای من. با شما بوده ام کنار شورابیل, چشم دوخته بوده ام توی چشم های آیدین….و حالا…حالا توی این ظهر گرم تهران شما حضور دارید در کنار ما, از طریق عین القضات, از طریق عشق.
    ممنون استاد گرامی؛ معروفی ِ عزیز

  8. ببخش که این شعر را پای نوشته شما می گذارم:
    هوا سرده
    برگای درختا زرده
    چه پردرده دلی غمگین
    که در این سینه می گرده
    آه و ناله س
    نغمه نیس ترانه هامون
    همه مرگه همه درده
    خوشی نیس تو خونه هامون
    هوا سرده
    خیلی سرده
    یه لباس گرم نداریم
    واسه گرم کردن دستا
    آتیش و هیمه نداریم
    همه چیز شده مصیبت
    مصیبت پشت مصیبت
    آرزو هامون سرابه
    خونه مونم که خرابه
    هر چی نقشه می کشیم ما
    انگاری نقشِ بر آبه
    چی می گم من
    تو می دونی؟
    می نویسم
    تو می خونی؟
    دردمو
    کشیده ای تو؟
    زجرمو
    چشیده ای تو؟
    چه بی تابی
    چه بی تابم
    برای دیدن خورشید
    برای دیدن زلفاش
    از پشت ابرای تردید
    خسته ام دیگه از سرما
    ازدردهای طاقت فرسا
    مونده ام در حسرتی
    آه
    حسرت یه تیکه گرما
    حمیدرضا سلیمانی

  9. سلام
    من حیفم میاد بعد از اون نوشته های زیبات همچین شعرهایی می نویسی
    چرا از شعر نوشتن دست بر نمیداری؟
    اینارو میگم چون خیلی دوست دارم
    بای

  10. (جنگل آینه ها به هم درشکست و
    رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند
    و شاعران به تبار شهیدان پیوستند)…
    دیگر از این تبار لعنتی خسته ایم عباس
    بنشینیم پشت آغل تحریر و ناگاه بریزند و کت بسته ببرندمان مثل بز پشم مان را بچینند و خون مان را لای دندانه های آسیاب دستگاه خویش بریزند .
    سال هاست که در این سرزمین تحقیر هر روز پیش از سپیده زاده می شود.
    تحقیر و تهمت و توبیخ و بی حرمتی را مگر چقدر می توان تاب آورد؟
    ده سال قبل در یکی از سفرهای استانی عالیجناب سرخ پوش ما شاعران بینوای شهر را مثل گله دوره کردند و راندند به حیاط پاسگاه و چشم بسته بستند به میله های پنجره بدون هیچ توضیحی در مورد اتهام
    با بلند شدن هلیکوپترها ما نیز به بیرون رانده شدیم عالیجناب آمده بود جهت افتتاح سد
    عالیجناب استاد کاری بزرگ بود در سد سازی
    سد بر رودخانه های خروشان میهنم
    سد بر مسیر کرامت انسان و
    سد بر امواج کف آلود کلمات
    سالها می گذرد از آن روز و
    فی الجمله هم اوست که می آید و می رود و تنها جامه دگر می شود
    دیگر از این تبار لعنتی خسته ام عباس
    نگاه پدر را تاب آوردم
    سرزنشش را
    کتاب سوزانی اش را
    گریه های مادر را تاب آوردم
    دعاهایش را
    نگرانی اش را
    و با کلمات بر پیاده روهای نازی آباد خوابیدم
    عملگی کردم و چندرغاز دستمزدم را تا کتابفروشی های انقلاب دویدم
    عاشق شدم
    سه تارم را برداشتم و از درکه تهران را به رگبار نت گرفتم
    شانه به شانه ی عشق
    از شاعران گفتم
    از مسیح که آخرین جامه به دیگری بخشید
    از صلح و اینکه اگر به کشتنم دست برآورند به کشتن شان دست برنیاورم چرا که از خداوندگار جهانیان می ترسم
    دیگر از این تبار لعنتی خسته ام عباس
    در سرمای صفر درجه تبریز
    بدون پول و گرسنه رهایم کردند
    تا صبح با سپیدارهای برهنه لرزیدم – هنوز سرمای آن شب سفید در استخوان هام سوز می زند –
    روزی چهار پاکت سیگار تیر جگر را می سوزاند عباس
    عشق دل داد به چیزی که دل نداشت
    رفت سر خیابان و
    حرمت فروخت
    تا سربلندانه مرسدس سوار شود
    من ماندم کنار یک دیوار
    با یک سه تار
    یک لحظه آرزو کردم :
    ای کاش
    به جای این سه تار
    تفنگی تکیه داده بود بر دیوار
    اما برای به تیر بستن ٍ چه کس؟؟؟

  11. سلام : چشممون روشن. شعر جدید به به. شما که ما رو با این شعرهاتون عاشق کردید و بس. دلم خیلی خیلی برای شعرهاتون تنگ شده بود. صبح بدی رو شروع کرده بودم. این شعر حال و هوام رو عوض کرد.
    کاش می اومدید وبلاگ من رو هم می خوندید و کمی راهنماییم می کردید. هر جا که هستید سلامت و پاینده باشید.

  12. جمهوری سکوت
    سارتر ۱۹۴۴ پس از آزادی فرانسه
    برگردان: مصطفی رحیمی
    هیچگاه مانند دوران تسلط آلمانی ها ما آزاد نبوده ایم. همه ی حقوق خود را از دست داده بودیم و بیش از همه حق سخن گفتن را. هر روز، رو در رو، به ما دشنام می دادند، و ما می بایستی خاموش باشیم. ما را گروه گروه کوچ می دادند، کوچ به عنوان کارگر، به عنوان یهودی، به عنوان زندانی سیاسی.
    همه جا روی دیوارها، در روزنامه ها، روی پرده ی سینماها، ما با آن چهره ی نفرت انگیز و بی نوری روبرو می شدیم که اشغالگران می خواستند آن چهره را از ما به ما نشان دهند، به سبب اینها ما آزاد بودیم.
    چون زهر نازیسم تا درون اندیشه ی ما نفوذ کرده بود هر اندیشه ی درستی فتحی بود. چون پلیس بسیار نیرومندی در این ماموریت بود که ما را مجبور به سکوت کند، هر سخنی مانند اعلام نظریه ای، گران بهاء بود. چون پیوسته در تعقیب ما بودند، هریک از حرکات آنی ما هم سنگ التزامی و تعهدی بود. چگونگی مبارزه ی ما که سخت و وخیم بود، ما را در وضعی قرار می داد که لازم بود آن موقعیت گسسته و تحمل ناپذیری را که «وضع بشری» می نامند، بی نقاب و بی پیرایه، زنده کنیم.
    ما تبعید و اسارت و به خصوص مرگ را، که در دوران خوشبختی ماهرانه پرده پوشی می شود، موضوع دائمی اندیشه ی خود ساخته بودیم. ما آموختیم که این امور نه حوادث قابل احترازند و نه تهدیدهای جاودانی. بلکه اموری هستند که از خارج تحمیل می شوند: می بایستی در این ها طالع خود، سرنوشت خود را و منبع عمیق واقعیت انسانی خود را ببینیم. می بایستی در هر آن، قلمرو وسیع آن ها مفهوم این جمله ی ساده را زنده بداریم که:«بشر فانی است».
    راهی که هر کس برای خود بر می گزید صادقانه و بی غش بود، زیرا انتخابی بود دربرابر مرگ. زیرا ممکن بود همیشه راه انتخاب شده بدین صورت توجیه شود که:
    مرگ بر …. شرف دارد».
    من در اینجا از تمام فرانسویانی سخن می گویم که چهارسال در تمام لحظه های روز و شب می گفتند:« نه ».
    سنگدلی دشمن، ما را تا انتهای امکان خود، سوق می داد. یعنی ما را مجبور می کرد که همیشه پرسش هایی را از خود بکنیم که در زمان صلح مطرح نمی شود. با دلهره از خود می پرسیدیم:« اگر شکنجه ام کنند، تاب می آورم؟»
    بدینگونه مسئله ی آزادی مطرح بود، و ما در مرز عمیق ترین معرفتی بودیم که ممکن است بشر از خود داشته باشد. زیرا راز هستی فرد، عقده ی ادیپ یا عقده ی حقارت نیست، بلکه درست حد آزادی اوست. قدرت مقاومت اوست در برابر شکنجه و مرگ.
    کیفیت مبارزه برای کسانی که فعالیت پنهانی داشتند تجربه ی تازه ای اندوخت. اینان چون سربازان در روز روشن نمی جنگیدند، بلکه در تنهایی مورد تعقیب بودند و در تنهایی بازداشت می شدند. اینان در قطع رابطه از همه جا، در شدیدترین صور تنهایی، در برابر شکنجه مقاومت می ورزیدند. تنها و برهنه در برابر جلادان قرار داشتند(جلادانِ صورت تراشیده، جلادان خوب خورده و خوب آرمیده، جلادان ظاهر آراسته که با پستی و رذالت مسخرگی می کردند. جلادانی که وجدان آرام و قدرت اجتماعی بی حسابشان، این شبهه را به وجود می آورد که ظاهراً حق با آنان است.) با وجود این در عمیق ترین مهالک چنین تنهایی مخوفی، اینان از دیگران، از همه ی دیگران، از همه ی دوستان نهضت مقاومت دفاع می کردند. تنها یک اشاره کافی بود تا ده یا صد نفر بازداشت شوند. آیا این مسئولیت کامل، در تنهایی کامل ، تجلی آزادی ما نیست؟
    این وانهادگی، این تنهایی، این خطر بزرگ برای همه وجود داشت. برای سران و برای افراد. برای کسانی که پیامی با خود داشتند که از مفهومش بی خبر بودند. و همچنین برای کسانی که در مورد مقاومت بطور کلی تصمیم می گرفتند. برای همه مجازاتی یکسان بود: حبس، تبعید، اعدام.
    هیچ سپاهی در جهان نیست که در آن برای سرباز و برای سردار خطر مساوی وجود داشته باشد. بدین سبب دوره ی نهضت مقاومت نمونه ی کامل دموکراسی حقیقی بود: برای سربازان و سرداران یک خطر وجود داشت و یک مسئولیت، و یک آزادی مطلق در حفظ نظم.
    بدینگونه بود که در ظلمت و خون، نیرومند ترین جمهوری ها به وجود آمد. هر یک از افراد این جمهوری می دانست که به عموم مردم مدیون است. و جز به خویشتن به هر کسی نمی تواند امیدوار باشد. هر یک از این افراد در شدیدترین صور تنهایی و قطع امید از غیر، رسالت تاریخی خود را تحقق می بخشید. هر یک از این افراد تصمیم گرفته بود که ناگزیر خودش باشد و با انتخاب خود در آزادی خودآزادی همگان را انتخاب کند. و نیز می بایست این جمهوری بی منشور و بی سپاه و بی پلیس را هر فرد فرانسوی در برابر نازیسم،در هر لحظه از زمان، فتح کند و تائید کند.
    اکنون ما دربرابر جمهوری دیگری قرار داریم: آیا نمی توان آرزومند بود که این جمهوری تازه در روز روشن، فضایل خشن جمهوری سکوت و جمهوری شب را همچنان حفظ کند؟

  13. انگشتام داره رو کیبورد می رقصه ! خودم دارم میرقصم . روحم داره می رقصه ….. باسی این همه شعر این همه شور این همه ناز این همه .. وای وای وای باسی خوش به حال بانو خوش به حال بانو

  14. خواستم یه پست جدید بزارم . دیدم وقتی تو به این قشنگی نوشتی باسی جان من چی دارم بگم ؟ یه آینه گذاشتم جلو شعرت . یه آینه کوچولو .

  15. آقای معروفی
    گاهی که سیاسی می شوی لجمان می گیرد . ناراحت می شویم که اسم نویسنده ای به نام معروفی را زیر بیانیه ای حزبی می بینیم .
    گاهی می خواهیم فریاد بزنی . فقط برای انسان که می میرد . این چیز زیادی است ؟ آقای معروفی انسانی همین چند روز پیش مرد که هنوز جنازه اش گرم است . هنوز خاک با او بیگانه است .انسانی که می توانست عباس معروفی نام داشته باشد . این از خوش اقبالی ماست که شکنجه گران عصر شما کم تجربه تر بوده اند ؟
    آقای معروفی نکند اکبر محمدی از شما نبوده است ؟ من آرزو داشتم که اکبر محمدی زنده بود و از شعر عاشقانه شما لذت می برد . ولی او حالا زنده نیست و باور کنید کسی از زندگان از شعر عاشقانه و ناب شما لذت نمی برد .

  16. دلم تنگ شده بود برایتان . نشسته ام این جا خیره به مونیتور و تمام شعرهایتان را می خوانم . یاد حسینا می افتم در سال بلوا و فریدون سه پسر داشت و پیکر فرهاد و… دلم تنگ شده برایتان ! کتاب جدید میخواهم استاد … اما باز هم به خودم میگویم چه خوب شد استاد یک پنچره مجازی باز کرده به خانه اش و من چه خوشبختم که میتوانم در اوج دلتنگی ام شعری بخوانم یا خطی و از دغدغه هایم اسان رها شوم…
    این بیان لطیف احساس گاهی وقتها آنقدر عمیق در جان آدم ریشه می دواند که از خود بیخود میشوی . شما سحر کرده ای در کلام!

  17. سلام
    شعرتان مثل همیشه عالی..
    از شعر بگذریم انگار بعضی از آدمها خودشان بلد نیستند فکر کنند و جهان بینی خودشان را داشته باشند. منتظرند از دهان یکی چیزی در بیاید زود بقاپند و با دهانهای گشادشان تکرار کنند.و به جا و نا به جا افکار و نظرات دیگران را تحویل این و آن بدهند البته حق هم دارند چون با اینهمه وقت که صرف پیدا کردن شماره تلفن خانم های مطلقه و دوشیزه و متاهل می کنند وقتی برای اندیشیدن هم مگر میماند؟ برای اینکه ارتباط گفته های من با کامنتهای وبلاگتان را بیابید سری به وبلاگم بزنید. سپاسگزارم

  18. من حالم بد میشه هر چند وقت یه دفه که به بلاگ شما سر می زنم!
    نفسم بند میاد!
    یه جوری میشم! یه حسی مثه کرختی!
    از نوک دماغم تا یه جای دیگه!
    تو دلم هری خالی میشه!
    دلم می خواد زود فقط بپرم تو بغل کسی که دوسم داره و دوسش دارم!
    حس شعرای شما تو سر انگشتاش رو موهام جاری می شه!
    اگه اونو دیدیش اینارو بهش بگو!

  19. سلام استاد
    این هم اسم جدیدم
    حسابی به من می آ ید
    را ستی اشکالی دارد من فکر کنم این شعر را برای من گفته اید؟
    خب دیگر به من چه کلئو پاترا می گوید
    آ خر یکی از اسم های او هم آینه است
    رو یاپردازی زندگی یک شاعر است:)

  20. وقتی در رویا و فکر حاضر می‌شوی
    برایم روح تصویری می‌شود از زندگی
    چقدر زیبایی تو
    مثل نقاشی ون‌گوگ
    وقتی که آفتابگران‌ها را آفرید
    وقتی که رقص نور را کشید
    و هر چیزی را در بغلش
    در حال عشق‌ورزی آورد
    و کاری کرد همه به بودن و دیدن افتخار کنیم.
    چقدر زیبایی تو
    ۱۳/۰۵/۸۵

  21. ayne in sher ra as shoma wam mi-giram an ra mi-gozaram roberoye gange miyane wa mi-binam akbar mi-rawad .agar anja budam che mi-kardam. afsus as raftan akbar . in ayene darad mi-rawad . .

  22. ترجمه ی شعری از : شیرکو بیکس
    پاییز ٬ برگکی زرد را در سراشیبی انداخت
    شاخه ای او را از آب گرفت
    در آغوشش فشرد و شرم بر چهره ی برگ دوید
    نگاهش کرد و
    … شناخت :
    « می شناسی منو ؟
    تو دختر شاخه ی همسایه ی محله مون بودی
    ای خدا…اون وقت ها چقدر خوشگل بودی
    غروب ها با پیراهنی سبز تو ایوون می ایستادی و
    برگپسرها رو دیوونه می کردی
    یادته چند پروانه بوسه فرستادم برات ؟
    و هیچ جواب ندادی ٬ یادته؟
    حالا افتادی تو بغلم – اما حیف
    چه فایده
    که من شاخه ای پیرمردم و
    تو برگی پیرزن »
    موجی بر آنان تنه زد -چنان
    که امکانِ غرق شدن شان می رفت
    شاخه نفسی بلند و سرد کشید :
    « آه … روزگار …چی بگم ؟
    ازت می خوام که نذاری حسرت به دل به زیر ِ آب برم
    این لحظه ی آخر اون بوسه رو بده
    قبل از این که موج دوتامونو غرق کنه»

  23. هرگز اینهمه قید اینهمه بند شاید یکجا ندیده بودم
    آیینه باشد یا سنگ
    تنها ابدیت باقی است ماجرا بیش از این لطیفه ای تلخ است
    در تو نگاه می کنم تا آیینه ای بردارم از چشمت
    و می روی که بروی اگر چه یاد م باشد هرگز این همه روشن

  24. Sarvar e nazanin salam,
    kheyli jalebe ha, in neveshtehaye hariri o narm o ziba o ……
    kholase behtarin e shoma be yek taraf,
    in ezhar e nazarhaye hamsarzaminanemoon be taraf e dige,
    ke tarafi bas bozorg o gostardei ham hast.
    man ba tamam e gereftariha, har shab sari be internet mizanam, be inja, khoondan e mataleb e shoma jaygahi besyar geran dare, amma khoondan e nazarat ham khodesh donyai dare,
    chizi ke baraye man jalebe, ine ke taghriban qarib be ettefaq e negarandegan, doostdar e shoma o karhtoon hastan, amma nemifahmam chera hame be joon e ham mioftan???????
    hame yejoorai az hamdige o gahi ham ke zooreshan berese az shoma talabkarand.
    chera ma adat darim ke hame chiz ro ba ham ghati konim?
    albate man nemikham dargir e in chizha besham, amma
    akhe amma chera inghadr doost-setizi ?
    albatte man esrari nadaram ke hala in kalemat e man ro ham hatman inja biarid,
    faghat ba khodetoon daram dard e del mikonam ke chera ba hame chiz az did e basteye shakhsimoon barkhord mikonim?
    albatte hame baraye ebraz e nazar azadim, amma azadi ham haddi dare, na?
    az in harfa ham ke begzarim, khste nabashid,
    ba in sor-ati ke shoma minevisid o matlab e taze be taze inja migzarid, be nazar e man ke be mojeze bishtar shaihe ta shaeri.
    be vizhe in matlab e akhir ke harvaght miam soraghesho mikhoonamesh ehsas mikonam ke dar jahannami hastam por az kesafat,
    va ba khoondan e inha baraye chand saanieh behem ejaze midan ke az havaye latif e behesht ham estenshagh konam.
    khaste nabashid
    qalametoon hamishe por johar o narm,
    payande bashid
    MERCEDE
    مرسده خانم عزیزم، سلام.
    راستش تنها تصویری که به ذهنم می رسه اینه که گاهی آدم وسط یک کارزار اونقدر دنیا رو خارزار می بینه که از لشگر می کشه کنار که مثلاً کفش شو بدوزه.
    راست میگین شما، دنیا عجیب کثافت شده، من هم چیزی ندارم بگم، جز همین کلمه ها که خودمو نجات می ده.
    شما خوبین؟ کارهای هنری تون خوب پیش میره؟
    ممنون از نوشته تون.
    عباس معروفی

  25. رمان“فریدون سه پسر داشت “ را همین الان تمام کردم زیبا بود و غم آور با ادویه تند نوستالزی
    راستی واقعا چرا آقای معروفی واقعا چرا دنبال چی می گشتین که انقلاب کردین؟ فکر می کردین می تونین اتوپیا رو محقق کنین؟ یا هر چیز دیگه ای سرنوشت انقلابای دیگه رو ندیده بودین که همه به استبدادختم شده ن
    اینم از انقلاب ما مجلس تشریفاتی و استبداد صد پله بدتر از رضاخانی
    واقعا ازتون تمنا دارم به من بگید چرا انقلاب کردید شاید علی صداقتی (خیاط) رو بشناسین یه بار بهش گفتم عمو خیاط از اینکه انقلاب کردین وبه اون چیزی که می خواستین نرسیدین ناراحت نیستین گفت نه اصلا به خاطر تجربه هایی که به دست آوردم به خاطر اعتماد و احترامی که الان توی کانون (کانون نویسندگان) دارم و……..
    بگذریم شما چی شما ناراحت و پشیمون نیستین؟

  26. این بار دوممه که کامنت می گذارم
    از وقتی این جا رو پیدا کردم یک سوال قدیمی دو باره ذهنم رو مشغول کرده
    چرا توی کتاب سال بلوا شوهر شخصیت اصلی داستان اینقدر منفور و بد بود؟
    این از عشق زیادش به زنش نبود که اینقدر منفور شده بود؟
    اما من دوستش دارم درکش میکنم احسلس میکنم شما در حقش ظلم کردین
    می تونست بهتر از این ها هم باشه اما شما بهش اجازه ندادین
    واقعا عشقش باعث بد بودنش بود یا حسادتش؟

  27. راستی من یک سوال دیگه هم دارم خودمم میدونم که خیلی بی جنبم و جنبه دیدن سایت نویسنده مورد علاقم رو ندارم
    این سبک نوشتاری شما اسمش چیه؟
    و آیا کس دیگه ای هم تو ایران و یا خارج ایران به این سبک مینویسه ؟
    منظورم این سبک عوض شدن راوی داستان یا فضا به شکل ناگهانیه؟
    ببخشید که اینقدر سوال کردم

  28. سلام آقای خورشید
    شبها که میشود میسوزم روزها که میشود میسازم تمنا که میکنم میسوزم مقدر که میشود میسازم مختار که میشوم میسوزم بی اختیار که میشوم میسازم سمند یگانه میشود میسوزاند افسار کش او میشوم و میسازم …همه چیز در حال رها شدن است همه چیز و همه کس در حال رها شدن و خود در حال خلاص شدن …همه کس در حال فراموشی و ترک گفتن است همه جیز در حال رفتن و رها شدن است ….تلاشی ….بیخودی …رهایی نه !خلاصی …. مردن شفاف و صاف نمیشود میسوزم در جریان باد قرارم میدهد میسازم شب را بدون سحر برایم به صبحی میرساند اگر برساند میسوزم گوشش بدهکار چشمم نیست میسازم ….میسوزم و میسازم میسوزم و میسازم مدام در جریان سوختن وساختنم سوختن و سوختن سوختن و سوختن سوزیدن و سازیدن …..

  29. روبروی مانیتور چه بارانی می بارد از آن وقت که گفتی از این تنهایی هزار ساله خسته ام ،از بس تنهایی غذا خوردم تا لقمه ای نان به دهان می گذارم باران شروع می شود و من چتر ندارم ،تو را دارم . می دانی چرا بند نمی آید این باران ؟ خدا از خجالت آب شده. استاد اگه تو نبودی …….

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert