آن نامه‌ها

————–

تمام شب خواب تو را دیدم، یحیا!

بالای بند زرنگیس روی سنگ نشسته بودیم با هم حرف می‌زدیم. هوا آفتابی بود، و پشت سرمان تا چشم کار می‌کرد، لایه لایه ابر، ابرها از هم پیشی می‌گرفتند تا خودشان را برسانند به ما؟ یا چی؟ خواستم ازت بپرسم، گفتم لابد می‌گویی اینها را که خودت می‌دانی.

سرت را کج گرفتی روی شانه با لبخند نگاهم کردی. آفتاب تند بود، و من به مژه‌های لب‌برگشته‌ی سیاه تو خیره بودم. گفتی: «اینها را یادت رفت؟»

گفتم: «یادم نرفت، ولی نمی‌دانستم که. زمان تو نبودم که.»

«من که در جان تو خانه کرده‌ام. من که هستم. حالا بردار بنویس.»

سر تکان دادم: «منتشر شدی، یحیا! حالا دیگر دیر است، حالا دیگر همه یحیا شده‌اند، نگاه کن!»

پشت سر را نشانت دادم؛ اینهمه چهره‌ی آشنا، روی بند زرنگیس چه می‌کردند؟ تو باز مرمری شدی، با نگاهی که روی جمعیت می‌گشت. ابروهات را در هم کشیدی، چشم‌هات را جوری تنگ کردی که توی دلم گفتم چشم‌بادامی من! عزیزم!

خندیدی. و انگار بخواهی موضوع را عوض کنی گفتی: «من اینجا، روی بلندی، یک درخت بادام کاشته‌ام. بادام پوست‌کاغذی.»

رفتیم کنار درخت. پر از شکوفه بود. گفتی: «بادامش را بخور، روی پوستش بنویس.»

در خواب من نوزده ساله نبودی تو هزار ساله بودی. هزارساله و جوان. موهای لَخت سیاهت از دو طرف  تاب بر می‌داشت که پیشانی‌ات بلند بیاید، بلند و روشن.

چیزهایی برام تعریف کردی، و جاهایی را نشانم دادی که در رمان نیامده. تمام مدت کتابی در دستت بود. یک جاش را باز کردی. من خم شدم روی آن صفحه، نوشته بود؛ «همه با هم مساوی‌اند. بعضی رنج‌شان را در جا می‌خورند، برخی اندوه‌شان را با خود برمی‌دارند که در راه بخورند.» بقیه‌ی نوشته زیر سه گل‌برگ سبز و نارنجی و سفید ناپیدا بود. ورق زدی: «گاهی هم آدم وسط دریا توی یک قایق خالی از تشنگی هلاک می‌شود. آنهمه آب و دریغ از یک قطره آب؟» و باز بقیه‌ی کلمات رفته بود زیر برگ‌ها. ورق زدی؛ «آدم جایی قرار می‌گیرد که دیگر عمر نمی‌کند، زمان براش می‌ایستد، یکی بیست ساله، یکی چهل ساله، ولی هزار ساله. تو باور می‌کنی؟»

گفتم: «اینها را تو نوشته‌ای؟»

گفتی: «نه، اینها نامه‌های نورساست. خیلی زیاد است. باز هم هست. می‌خواهی ببینی؟» سر تکان دادم. با هم راه افتادیم رفتیم توی اتاق تو. آنجا هم آفتابی بود. خیال کردم اتاق سقف ندارد، یا شاید نور خورشید از پنجره‌ها می‌ریزد، مبهوت وسط اتاق می‌چرخیدم و می‌گفتم خدایا پس منشأ نورت کجاست؟ کجا دنبالت بگردم؟

یک صندوق چوبی کوچک گوشه‌ی اتاق بود، درش را باز کردی نامه‌ها انگار پر باز کرده باشند، ریختند بیرون، کف اتاق پر از نامه شد. یعنی نورسا اینهمه نامه برای تو نوشته بود؟ چرا نمی‌دانستم؟ ببینم چی نوشته برای تو؟ خم شدم روی نامه‌ها؛ هر چه بیشتر نگاه می‌کردم گُم‌تر می‌شدم، نمی‌توانستم بخوانم، نور تند آفتاب نمی‌گذاشت. سر بلند کردم ببینم تو کجایی. بر درگاه اتاق ایستاده بودی، باز با همان لبخند.

از خواب پریدم، و هنوز دنبال تو می‌گشتم. نور خورشید افتاده بود توی چشم‌هام. مرغ مینای توی حیاط می‌خواند، و متکای من خیس بود.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert