آنهمه جوهر!


می‌خواهم خدا
بین مرگ من و بوسه‌های تو
گیج
 شود.

آنهمه شراب یادت رفت
قلبم را مشت ‌کنی
قطره قطره بچکانی
در جامی که دستت بود؟

می‌خواهم تو را
جوری پرستش کنم
که خدا خودش را
از اول خلق کند.

آنهمه رنگ‌ یادت رفت
یکیش را تنت کنی
دنبال دگمه نگردد دستم؟

می‌خواهم خدا را
توی بغلت پرپر کنم.

آنهمه خدا یادت رفت
یک آدم هست
برای ستایش تو؟

می‌خواهم موهام را شانه نزنم
انگشت‌هات گیر بیفتد
لای موهام.

آنهمه بوی جنگل یادت رفت
در موهات گم شوم
نترسی یکوقت؟

می‌خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس‌های تو
و تو
توی لباس‌های پاره پاره‌ی من
دنبال خودت بگردی.


آنهمه جوهر چرا یادم رفت
دست‌های جوهری‌ام را
به زندگی‌ات بکشم؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

48 Antworten

  1. عباس معروفی نازنین!
    می شود از طریق نشر گردون کتابهایی را که آنجا به چاپ رسانده یید را در ایران از طریق پست دریافت کنیم؟ اگر راهی دارد ممنونیم که راهنمایی کنید.
    احسان عزیزم
    از طریق پست نه. پست جمهوری اسلامی بسته ها و نامه های خارج از کشور را بررسی می کند و معمولا کتاب و مجله به دست صاحبشان نمی رسد. اما از طریق مسافر چرا.
    عباس معروفی

  2. و من می خوام یه عالمه گریه کنم… برای دلِ خودم…با این حس قشنگی که شعر شما بهم میده…
    نمیدونم کِی تمام میشه.. کِی دیگه دل تنگی نخواهد بود..این همه انتظار و انتظار و انتظار، آیا روزی هم ….؟
    می خواهم گریه کنم
    به یاد خنده های تو…
    ممنونم

  3. عباس معروفی نازنین!
    ممنونم بابت پاسخی که در مورد ارسال کتاب ها دادی.
    چرا هر وقت، لب هام بر لب هات چفت می شن، چشم هات رو می بندی؟
    گفتم: «من؟» و چشم هام رو بسته بودم.
    – می خوام تو رو به چنون جای دوری ببرم که هیچ کشتی نتونه ببرتت.
    گفتم: « شازده کوچولوت منم؟» و خندیدم. آنقدر خندیدم که نفهمیدم، کی لخت رها شده بودم وسط چهارراهی که باد از هر طرف انگار می خواد تصاحبم کنه. نمی دونستم از باد خودم رو می پوشونم یا از نگاه هرزه‌ی رهگذرایی که هیچ وقت رد نمی شدن. رد نشدن. یکی زیر گوشم جیغ کشید: «لکاته!» از خواب پریدم.

  4. سلام مرد بزرگ.
    مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
    خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
    عاشقی هم شهامت می کند.احسنت دوست عزیز.


  5. می‌خواهم کاری کنم
    که خدا مرا ببرد توی لباس‌های تو
    و تو
    توی لباس‌های پاره پاره‌ی من
    دنبال خودت بگردی.

    آنهمه جوهر! (عباس معروفی)

  6. maroofiye aziz
    salam aghaye man 1 shaere gazal sara hastam amma az shere shoma kili lazat bordam kili mayelam ba shoma dar tamas basham age momkene emill bezanidm

  7. „آنهمه شراب یادت رفت
    قلبم را مشت ‌کنی
    قطره قطره بچکانی
    در جامی که دستت بود؟“.
    آقای معروفی از آن مست کننده
    برای روزهای سرد زمستان ما هم لطفن کمی کنار بگذارید.
    عاشق عشقمو در هر دو جهان آزادم
    مرگی خواهم که کند آبادم.
    دلتون شاد.
    سعید از برلین.

  8. درود!/ دیر یا زودش را نمی دانم اما خواندم بالاخره!/ پیکر فرهادتان را دیشب تمام کردم و فریدون و سه پسرش را هم اینک آغاز!/ گفتار بماند برای آنی که دریارونده گان و سمفونی مرده گان و آونگ خاطره ها را هم خوانده باشم!/ سیاها چشم انتظارتان هستم البته!/…!/ تا بعد…

  9. همیشه در این وقت سال می آمدی
    یادت می آید اولین بار کی بود؟
    ــ بعد از اذان ــ
    من به حضور یاخته های تو در هوای این شهر هم قانعم،
    قناعت پیشه من است.
    من به تابش آفتاب در چشمانم عادت کرده ام
    چرا که بهترین بهانه برای حلقه های اشک بر گونه است
    کاش یک روز را خدا تمامن به من میداد
    تا در آن روز آفتاب را جاودانه کنم
    و شب را ویرانه.

  10. یک سوال
    این شعر ها و نوشته های اخیر را که می خوانم نمی دانم چرا مدام به یاد عشق و عاشقی می افتم.
    اینکه شما ادم عاشقی هستید شکی نیست. چرا که اگر عاشق نبودید که نمی توانستید این همه چیزهای قشنگ بنویسید.
    اما توی این نوشته ها یک چیز هایی است که حال و هوای دیگری دارد.
    یه جور نو بودن و تازگی.
    به قول آقای بایرامی یه شهامت خاصی است در بیان این احساسات زیبا که خیلی به دل می نشیند.
    کاش ما را محرم و قابل می دانستید می گفتید سرچشمه این زیبایی از کجاست؟
    باور کنید اصلا قصد فضولی ندارم.شما بگیرید کنجکاوی!
    موفق باشید.
    من و جمعی از دوستدارانتان
    (البته این فضولی فقط مربوط به من نه دوستانم.)

  11. رمان های شما (به خصوص سمفونی مردگان و فریدون سه پسر داشت) هر یک کلاس درسی بود برای من. و به همین دلیل پایان نامه ام را نمایشنامه ای بر اساس رمان بی نظیر سمفونی مردگان قرار دادم که به زودی آن را برایتان خواهم فرستاد. اما پیش از آن می خواستم خواهش کنم که اگر لطف کنید و قصه هایم را در http://ravianeiran.persianblog.com/ بخوانید و نظرتان را راجع به آنها بگویید بسیار خوشحال خواهم شد.

  12. …ناگهان شب دوباره لغزید
    و درخشش آن دوباره تابید
    تنهایی شب، خداوند قصه ها را دوباره پوشاند
    و خدای عشق، درمیان غزل هایش ازهم پاشید
    و تصویر هر تکیه اش در سرمای شب هنوز می رقصد…
    و آن طرفتر، آناهیتا را ببین که می رود با گریه هایش
    و خنده اش در تنهایی قصه تنها می ماند
    چه کسی نخواهد گفت او کدامیک بود؟،
    جه کسی نخواهد خندید؟ چه کسی هنوز به یاد می آورد؟
    ***
    درخشش لحظه ورای دیدن توست، باور نمی کنی که
    سادگی داستان به تو نیشخند می زند.
    تویی که هنوز در شیرینی نگاهش غرق می شوی و
    تویی که هنوز در بی چهرگی اش نفس می کشی،
    با آناهیتا خداحافظی کن، با آناهیتا و آن تکیه از خداوندش.
    ***
    با اینکه شب هایی در خلوت تو آرمیده بود
    با بوسه او بیدار می شدی و به خواب می رفتی.
    تویی که دیر زمانی در انتظار این لحظه بودی.
    اکنون زمان دلیل بافی نیست، بزدلانه پشت علت ها پنهان نشو.
    با آناهیتا خداحافظی کن، با آناهیتا و بوسه هایش.
    ***
    و خوب می دانی، که پس از او دوباره محو خواهی شد
    همانطور که با او پدید آمدی، پس با آناهیتا خداحافظی کن
    با آناهیتا و غبار اطرافش، با آناهیتایی که در لحظه های بدرود
    به دنیا آمد. پس کهنه ترین بدرودت را به او ببخش،
    پس با آناهیتا خداحافظی کن، با آناهیتا خداحافظی کن
    ،با آناهیتا و بدرودهایش.
    پس با آناهیتا خداحافظی کن. با آناهیتا و خنده هایش.

  13. خیلی خوشحالم که افتخار اشناییی با اثار شما از چند سال گذشته توسط یکی از دوستانم به من نائل شد.مخصوصا „سمفونی مردگان“.این شعر هم که مثل همیشه جذاب بود.موفق باشید.

  14. آنگاه که تقدس حضورت
    توان بودنم را از خدا می گیرد,
    به مهر دستانت
    زندگی ام را بر من ببخشای.
    شاد زید…
    مهر افزون…

  15. خیال کردی جوهر که نباشد
    رنگ نیست؟
    خیال می کنی دستت که هوا را شکافت
    نفسم زخمی نشد؟
    خیال می کنی صرف بودنت
    زندگی ام را آغشته نمی کند؟
    خیال می کنی رنگ ها ی زندگی
    در این سیاه بارگی عزازده گم می شوند؟
    یادم رفت خیالت را
    به تماشای پرده های خیالم ببرم

  16. سلام خسته نباشید مثل همیشه من با خوندن کاراتون به وجد میام
    ازتون یه خواهش دارم
    اگه براتون ممکنه به وبلاگ من سر بزنید دلم می خواد شما ایرادهای شعر من را بگید و من را مثل یکی از شاگرداتون بدون
    ممنونم

  17. آقای معروفی وبلاگی دارم و در آن به اسپرانتو چیزکی مینویسم. اگر اجازه
    .میدهید میخواستم این شعر را ترجمه کنم و در آنجا بگزارم
    لطف می کنید. ممنونم

  18. سلام .
    در توصیف شعرهایتان چیزی ندارم که بگویم، نمی رنجید اگر بگویم از رمان هایتان هم دلنشین تر است؟
    ممنون به خاطر کامنتی که برایم نوشتید.
    …برگشتم. گاه آدم از روی عصبانیت تصمیم می گیرد اما توصیه های عزیزانی چون شما عصبانیت مرا فرونشاند.
    شاد باشید. راوی
    ممنونم عزیزم!
    فضای وبلاگ را با ترفندهایی که وجود دارد می توان تمیز نگه داشت، همیشه در هر جایی عده ای هستند که آشغال شان را دم خانه ی دیگران می گذارند. این افراد به تربیت نیاز دارند.
    خوشحالم که بر گشتی.
    با مهر / عباس معروفی

  19. آقای معروفی شعرتان را ترجمه کردم و با ترجمه ای از بیوگرافی تان در وبلاگم گذاشتم. امیدوارم به نقاشی ای که برای این مطلب گزیدم مخالفتی نداشته باشید.
    مرسی بهروز عزیز

  20. و عشق آیینه مکرر وجود توست .
    وجود شعر است .
    وجود ماست که ستایشگر آنیم.
    استاد عزیز کم پیدایی ؟خبری از کلامت در خانه من نیست ؟

  21. شاید گناه
    از نگاه معصوم ما بود
    که پیوند چند شعر عاشقانه
    وکتابی که پل زده بود بر سفر وترانه
    نگذاشت هیچ چیزی دست نخورده بماند
    با این همه مرد
    در آرزوی (همانی ) زن
    و زن در آرزوی ( شکل دیگر ) مرد
    تنها …
    فصل ها ورق خوردند و
    تار موی ما در آینه سفید شد
    و دیگر نمی گویم که دوری دستانمان
    چه رد تاریکی بر چهره ی روزها انداخت !

  22. با نرگس عزیز موافقم
    راستش هر وقت دلم میگیره میام اینجا سر میزنم بلکه دلم وا شه….
    و جالب اینجاس که هر بار، تمام غم و غصه از یادم میره و با یه انرژی وافر میرم پی زندگیم تا وقتی دوباره دلم بگیره…

  23. و شب ، از آن شب ها بود که با خودم تنها بودم ، از آن شب ها که “خودِ” درونی ام آنقدر بزرگ شده بود که داشت می ترکید.
    از خود بی خود شده بودم.
    یک واقعیت ، یک قصه ، یک نماهنگ و یک احساس که توی قلبم بود.
    و یک فکر که توی ذهنم بود و از پشت پنجره چشمم ، به شیشه انگشت می زد.
    نگران شما بودم و شما مریم عشقی بودی که انتها نداشت.
    صــدای خواننده ای که جوانــی مـــرا داشت توی اتاق پیچیــده بود و تصویـــرش توی مردمک چشمــانم می درخشید. چینی روی پیشانی اش افتاده بود کــه تا به حـال ندیده بــودم . بی باکی خاصی درحرکـــات موزون اندامش بود که تازه گی داشت. و دو زن که در تاریک و روشن صحنه با رقصی تلخ در رفت و آمد بودند.
    و سایه زنی دیگر افتاده بود روی دیوار اتاق من ، که کم کم صدای خواننده ، همرنگ صدای او می شد.
    صدای شما توی گوشم بود که از گور بر می خاست . انگار کسی دوباره به مرده ام لگد می زد . و اشک پهنای صورتم را پر می کرد . و شما آخرین شیرین روی زمین بودی که فرهادتان کوه کن نبود .
    موسیقی ، شما را با خود می برد و دیگر دل شما از نفرت سیاه نمی شد. زنده مانده بودی و آرامشی ابدی خودش را به چشمانت رسانده بود.
    و عشق توی کوه بیستون می گشت . انگار دست بکار شده بود تا انتقام خودش را از گورکن بگیرد.
    و شما به زندگی فکر می کردی و به کودکی که منتظر شما بود تا در راه آوازهای زیبایی برایش بخوانی

  24. نمیدونم چرا تازگیا همش میخوام گریه کنم, مخصوصا وقتایی که شعر میخونم. هیچ کس نیست که سرمو رو شونش بذارم. و به قول فروغ فرخزاد کاش دستهایت کمی نزدیکتر بودند…

  25. اقای عباس معروفی فوق العادس …
    میخواستم ببینم امکان داره شعرهاتون رو توی سایتهای مختلف قرار بدم .

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert