آفتاب

——-

مثل این است که بگویند آفتاب در نخواهد آمد دیگر. در باورم نمی‌گنجد…

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

4 Antworten

  1. نمیدانم شهر خندقی تو هم همان بود یانه…توی شهر من در بزرگ حیاط را اگر باز می کردم حتی من به آن کوچکی غروب را میدیدم …وخط افق غروبی(آغشته به غروب) را که هنوز نخواستنها غمگینش نکرده بودند و شاد بود…
    اما من کسی را می شناسم که خانه ای دارد بی خورشید و باور کرده که روزی خورشید در نمی آید.
    حالا خیال من نشسته به تماشای باورها…برای باورت دست میزنم…کاش باور تو پرنده شود…به باورت دل می بندم…
    ..حیف …در دنیای واقعی نمی شود دل بست!

  2. چرا دیگه نمی نویسید استاد؟ چند روزه فقط همین یک جمله را اینجا می بینم.
    فدای قلمتون

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert