آزولو، ونیز، فلورانس

.

تمام ماه سپتامبر در سفر بودم.
روز یکم سپتامبر در شهر آزولو، جایی در نزدیکی ونیز به فستیوال بین
المللی فیلم آزولو وارد شدم، و همان روز با هم به دیدار نمایشگاه کاریکاتورهای نیک‌آهنگ کوثر رفتیم. 
روز بعد یعنی دوم سپتامبر پنجمین روز فستیوال بین
المللی فیلم آزولو بود که من هم دربارهی سانسور در ایران سخنرانی داشتم؛ در کنار یکی از نویسندگان معروف آمریکا، دنیس واتلینگتون. 
درباره‌ی مسئله‌ی سانسور حرف‌های زیادی به میان آمد، از سینما پارادیزو و تورناتوره آغاز شد، در دوره‌ی فاشیست‌های ایتالیا و اروپا چرخید، به آمریکا رفت، و بعد به دوره‌ی فاشیست‌های اسلامی ایران ختم شد.
آخرین حرف من این بود که شماها از غذا خوردن و خوب جویدن غذا حرف می‌زنید، مزه‌ی غذاها را در دهان‌تان دارید، ولی من از ایران حرف می‌زنم، از آرواره‌ای که تمامی دندان‌هاش را خُرد کرده‌اند و از بین برده‌اند، و جامعه‌ی ما به وضعی درآمده که فقط پوره به خوردش می‌دهند، و از لذت جویدن و چشیدن و مزه کردن غذا محرومش کرده‌اند. راستی شما می‌دانید وقتی جامعه‌ای مثل آرواره‌ای بی دندان باشد، مزه‌ای حس نمی‌کند؟ چیزی در آن نقد نمی
شود؟

روز بعد هم در شهر کوچولوی آزولو گشتیم، و درباره‌ی تاریخ و سوابق فرهنگی آن شهر حرف زدیم، شهری که از ۳۶۵ روز سال را با ۲۴۰ روز ویژه‌ی فرهنگی از قبیل کتابخوانی و فستیوال و مسابقه و شب شعر و نمایشگاه نقاشی و مجسمه، و ده‌ها برنامه‌ی فرهنگی و هنری نفس می‌کشد، راستی این شهر کجاست؟ شهری که دو تا خیابان بیشتر ندارد، ولی ۲۴۰ برنامه بزرگ و مهم فرهنگی در طول سال در آن برگزار می‌شود.
پوستر فستیوال امسال هم از آن پوسترهای به یاد ماندنی بود. روز آخر یکی از آن پوسترها و تی
شرت و ساک دستی و بروشور به ما هدیه کردند که قصد دارم پوستر را قاب کنم و کنار تابلوهای نقاشیام در راهرو خانه بیاویزم، به یاد پوسترهایی که بر در و دیوار شهر آزولو بالا رفته بود و هر طرف سر میچرخاندی یکیش را میدیدی.
بعد دیگر آنجا برنامه و کاری نداشتیم و می
بایستی فستیوال فیلم ونیز را درمی
یافتیم. همان شب به طرف ونیز راه افتادیم. می‌دانستم که ونیز خیابان ماشین‌رو ندارد، با قایق و گُندولا باید اینطرف و آنطرف رفت، قایق‌های تاکسی یا اتوبوس که از جایی تو را می‌برد به جایی دیگر. اما وقتی ماشین ما به آخر جاده رسید، ناچار وارد کشتی شدیم تا به آنسوی جزیره برویم، و آنجا تازه فهمیدم ما به جزیره‌ی دیگری می‌رویم که همه ساله فستیوال فیلم ونیز آنجا برگزار می‌شود، یعنی شهر لیدو که برعکس ونیز ماشین‌رو است. اما چه ماشین‌رویی؟ اصلاً جای پارک پیدا نمی‌شد، و چاره‌ای نبود جز اینکه گوشه‌ای ماشین را رها کنیم و با خط یازده در لیدو بچرخیم.

هتل‌ها و سالن‌ها و کافه‌ها و شهر در این ایام همه در خدمت فستیوال ونیزند. اتفاقاً در یکی از هتلها سینه به سینهی مرد موقری شدیم که اسمش تورناتوره بود، کارگردان محجوب و محبوب فیلم سینما پارادیزو، یک آدم کوچولوی خجالتی با صدایی آرام.
ما در خانه‌ای اقامت داشتیم که وقتی در را باز می‌کردیم، ناچار روی فرش قرمز پا می‌گذاشتیم، و شب‌ها تا دم‌دمای صبح پشت پنجره
مان صدای سوت و شور و هیجان و فریاد علاقهمندان بود که ما هم پابه‌پای مردم بیدار می
ماندیم، و تا لنگ ظهر می‌خوابیدیم که درست با نیض شهر جور در بیاییم.
روز بعد
با کشتی به ونیز رفتیم. ونیز را من بارها دیده‌ام، اما این بار با چشم مرکب به در دیوار و شهر نگاه کردم. دو روز پیاپی تمامی زوایای ونیز را چرخیدیم، چیزی حدود بیست ساعت راه رفتن از این کوچه به آن کوچه، از این میدان به آن کافه، شهری که تماماً در آب می‌زید، با صدای مردی که به محض تاریک شدن هوا در کوچه‌ها و کانال‌ها می‌پیچد: «آهااااای‌ی‌ی!» یکی از سناتورهاست لابد که به محض تاریک شدن هوا خبری از اتللو می
دهد.

روز ششم بعد از یک مصاحبهی زنده که دربارهی سانسور با تلویزیون صدای آمریکا داشتم، آنهم در استودیوی باز، درست در شلوغی جمعیت کنار فرش قرمز و برابر در ورودی سینما، به طرف فلورانس راه افتادیم.
فلورانس، شهری است که همیشه مرا یاد اصفهان می
اندازد، و هرگز هم دلیلش را نفهمیدهام. شاید هم سی و سه پلش مرا هوایی اصفهان میکند، نمی
دانم.
چهار روز در اصفهان، ببخشید، در فلورانس چهار موزه
ی مهم را دیدیم. داود و آثار میکل‌‌آنژ و لئوناردو داوینچی، و آنهمه اثر هنری که اگر بخواهم نام ببرم یک روز باید اسم تایپ کنم، آنهمه مجسمه و تابلو نقاشی، و آن کلیسای بزرگ، و آن بازار، و آن دستفروشها که بسیاریشان ایرانیاند و شنیدهام که اغلبشان آرشیتکتاند ناچار آنجا کیف و کمربند و شال و زیورآلات میفروشند، و آن میدان مرکزی شهر که دورتادورش شب و روز زنده است و قدیمی است و زیباست، و آن هنرمندانی که پرتره و کاریکاتور میکشند و گوشه و کنار میدانها بساطشان برپاست که برخیشان هم ایرانیاند، و آن هنرمندانی که جا ندارند با گچ پاستل کف خیابان یکی از آثار مشهور بوچللی و داوینچی را به زیبایی نقاشی میکنند و کلاهشان آن گوشه است تا تو پول خردی در آن بیندازی اگر تحسینشان میکنی، و آخر شبهایی که رفتگرها خیابانها را میشستند و میروفتند و شهر آرام میشد، هنوز این نقاشیهای کف خیابان باهات حرف میزد، تو میتوانی آن بستنی خوشمزهی پستهای را قاشق قاشق به دهن بگذاری و سکوت و زیبایی و نورپردازی را تحسین کنی، و گاه ببینی که یک زوج دست در دست هم از کنارت میگذرند، و گاه یکی با دوچرخه آوازخوان به خانهاش میرود، و تو باید شهر خالی از جمعیت را هم در شب ببینی تا از کیسه
ات نرفته.

تمام آن چهار روز را پیاده گز کردیم، و خوشبختانه هتلمان پارکینگ آرامی در حیاط پشتی داشت که نه جای هیچ نگرانی و غمی بود، و نه نیازی به ماشین که برای یک وجب جای پارک در شهر به چهکنم چهکنم بیفتی. راه رفتیم و تماشا کردیم و حرف زدیم.
روز پنجم به سوی شهر نیس، در سواحل جنوبی فرانسه راه افتادیم، برای دیدار یکی دو روزه از نسرین، دوست قدیمی و نازنینی که وقتی ازش بپرسند چه می
کنی میگوید من باغبانم. و راست میگوید این باغبان مهربان. تمام وقت در باغ قشنگش به آرایش و ویرایش گل و درخت مشغول است، و وقتی به اتاقهاش سر میکشی انگار وارد موزهی هنرهای معاصر شدهای، تابلو سپهریاش یکطرف، زندهرودیاش طرف دیگر، و تا بخواهی تابلو و مجسمه و اثر هنری از هنرمندان بزرگ جهان گردآورده و با آنها زندگی میکند. با آن گربه
های خوشگلش، و آن دو درخت بزرگ اکالیپتوس. همه چیز دارد جز ادعا. او یکی از روشنفکرهای دیروز و امروز ماست که بالاترین نعمت را در خود دارد؛ نگاه، دقت، نقد. 
درک نقد و نقدپذیری یکی از بزرگترین گوهرهایی است که در برخی آدم
ها هست، در بعضی نیست. و دیکتاتورها هرچه در خلوت قدرت بیشتر باد شوند، از آن گوهر تهی می
شوند. بگذریم.
قرار بود یکی دو روزی پیش نسرین بمانیم و سفر را ادامه دهیم، اما زهی خیال باطل! برای روزهای پنجم و هفتم هم برنامه چیده بود، و ما تسلیم بودیم. عجیب
ترین ماجرای سفر این بود که ما یکی دوبار آنهم برای خرید وسایل ضروری به شهر نیس رفتیم، و اصلاً آن شهر را ندیدیم. تمام وقتمان در آن باغی گذشت که چشماندازش مدیترانهی زیباست، آنجا که ابتدای دریا آبی اسمانی است، بعد یکباره سورمهای میشود. و تو اگر ذوق نداشته باشی میتوانی از آن باغ دلانگیز و آن چشم
انداز و آن رفیق شفیق دل بکنی…

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

48 Antworten

  1. عباس جان سلام و صبح بخیر.
    خیلی خوشحالم از اینکه سر حال هستی و سیر و سیاحتی کردی، هر چند حتم دارم در حال نشسته و در خواب هم که باشی لحظه هایت همواره در گردش اند و با دقت در حال تماشا.
    منتظر فرصت مناسبی ام تا آهسته به سراغت آمده و بعد از فشردن دست و بوسیدن صورت و شانه تو فوری دنبال کتاب جدید ات چشم بگردانم.
    عباس جان میدانم که مرتب در اثر کار زیاد وقت کم می آوری، ایکاش لااقل اینبار شانس یاریم دهد و تو وقت بیشتری داشته باشی تا بتوانیم دو کلمه سیر با هم گپ زده و حال و احوال کنیم.
    برایت یکشنبه ای پاک و پر از شگفتی خواهانم.
    سعید از برلین.
    —————-
    سلام سعید عزیزم
    کتاب تو حاضر و آماده است
    بیا تقدیمت کنم
    منتظرم با چای

  2. اخ که با چشم مرکب ات دیدن ات را نوشیدم و تشنه تر شدم به هوای آزاد بودن!
    نازنین ،آنقد زیبابین هستی که لذتی ناب را بر چشم های سوخته ام ریختی و مرحم ندیدن ام شدی.
    حسی کودکانه از دیدن مهر بانی ها و زیبایی ها متبلور از وجودت در تمام ام سرریز شد !
    دوستت دارم. و این چنین نگاه هنر مندانه ات را!
    آبروی ایرانیمان که در کلام جاری و ساری ات استوار ایستاد در برابر ظلم را هم ستودم ،در نبودنمان انگار که همه بودیم و یک صدا سرود رهایی خواندیم! باعث افتخارم هستی!
    به دستهایت نگاه کن، راههای موازی و دور از همش به یک نقطه اشتراک رسیده اند و آن هم هم دلیمان است!
    به یاد بوسه های به یاد ماندنی تورناتوره گربه های نسرین را میبوسم و سخنان شیرین ات را!
    به یادت هستم.به یادم باش.
    —————–
    از لطف شما سپاسگزارم

  3. نوشته ای نقدپذیری گوهری است که در بعضی آدمها هست و…
    اما خود شما هم فاقد این گوهر هستید. چون بارها امتحانتان کردم. فقط نظراتی که به نفع خودتان هست را روی صفحه برای نمایش می گذارید.
    خدا این گوهر را به شما هم عطا کند. آمین
    ———————
    بدترین خویی که ایرانی نیست و نمی دانم از کجا به جان ملت ایران افتاده، دروغگویی است
    ولی یادت باشد، امکان ندارد دروغ بگویی و شب بتوانی آرام بخوابی، مگر آنکه وجدانت قاضی مرتضوی شده باشد
    به قول داریوش شاه
    خداوند ایرانیان را از سه چیز مصورن بدارد؛ دروغ، خشکسالی، و جنگ

  4. سلام استاد همیشه خوبم
    امیدوارم همیشه در سفر و دیدار با دوستان باشی. سفرنامه ات یاد روزهای خوش انداختم- روزهایی پس یا پیش از این-. تو یکروز بازمیگردی و برای ما سفرنامه ای می نویسی صدبار زیبا تر از این. مگرنه استادم؟!
    + دندانهای شیری را کشیده اند. دندانهای دائمی دارند رشد میکنند. آنروز…
    +ما زندگی را مزه مزه می کنیم. مزه ی خون می دهد؛مزه ی درد؛ خاموش شدن… به این امید که کبریت بی خطر هم می تواند جنگلی را به آتش بکشد!
    + سوال: آیا داشتن فضای قدیمی – یا نامشخص بودن زمان- ضعف داستان است؟
    چند نفری از داستانهام ایراد گرفته اند که آمدیم مخاطبت حوض ندیده بود- بیل و کلنگ نمی شناخت و در سال ۲۰۰۹ زندگی میکنی، پس نشانه اش کو؟!
    ——————–
    داستان عمر می برد.
    عمر و اعصاب و احساس

  5. “ سر انجام “
    بی سرانجام ؛
    به تنهایی من ؛
    پا مگذار …!
    که سرانجام ؛
    تنهایی من ؛
    باعث رنج تو خواهد گردید …!

  6. آرواره ی بدون دندونو خوب اومدید، خواهر یکی از دوستام تو درگیری ها سوخته و برای فرانسه و سوئد برای پناهندگی میتونن اغدام کنن و ما همه دلمون براش میسوزه و موسوی رفته دیدنش و … ولی کی میتونه دردشو واقعا بفهمه؟ اون دیگه کی به انتقاد کردن اون طوری که قبلا نگاه میکرد نگاه میکنه؟
    ———————–
    براش از صمیم قلب متاسفم
    امیدوارم خوب بشه حالش‌

  7. سلام
    همیشه می خوانمتان ولی بیشتر اوقات ترجیح می دم ساکت باشم. چه مسافرت قشنگی ، ونیز .
    جای ما رو هم خالی می کردین استاد.
    ————————-
    سفر عجیبی بود

  8. استاد عزیزم سلام . واقعا خوشحال هستم که سفر خوب و خاطره انگیزی داشتید . راستش یاد قولتون افتادم . ان شا الله هر چه زودتر شرایطی پیش بیاد که میزبانتون باشم . تو این یکی دو هفته ی اخیر به اندازه ی یکی دو سال از عمرم انواع و اقسام مریضیها رو گرفتم . چند روزی هم افتادم رو تخت . حالا که براتون می نویسم دست راستم بسته است . تا سه ماه باید ببندمش . از طرفی هم پرده ی گوشم آسیب دیده این رو دیروز دکتر بهم گفت . گوش درد عجیبی هم دارم . یک طرف صورتم کاملا درد می کنه . . همه ی این اتفاقات با هم و تقریبا بدون دلیل خاصی رخ داده . با این همه هر وقت وصل شدم به اینترنت به اینجا سر زدم . ایمیل هام رو هم چک کردم . البته از یک هفته ای که گفته بودید یکی دو هفته هم گذشته . امیدوارم ان شاالله استاد هرجا که هستید شاد و سلامت باشید .
    ———————-
    سلام محمد جان
    از نمایشگاه کتاب فرانکفورت که برگشتم به شدت بیمار شدم. آخه اونجا آدم هایی که نمی شناسی یکباره میان جلو و یک ماچ آبدار می چسبونن. مثل افسرهای راهنمایی رانندگی که تا سر می چرخونی جریمه رو می چسبونه به شیشه ی ماشینت
    هر سال بعد از نمایشگاه کتاب به شدت بیمار می شم. باید یک فکر اساسی بکنم.
    ولی قولم یادم نرفته
    چشم

  9. گام برداشتن ودیدن……
    سفر………….
    باورم نمیشه اولین نفری هستم که برای شما نطر می ذارم؟اشتباه می کنم؟
    سوال
    رمان ذوب شده رو می تونیم تو ایران تهیه کنیم؟
    —————-
    سلام
    این رمان رو از طریق مسافر می تونین از آلمان بگیرین

  10. سلام،
    امیدوارم همیشه به درون سفرهای ناب کشیده شوید. آنجا که آدم می فهمد این صحنه را تنها خودش دارد می بیند، این تجربه و حس در آن نقطه از زمان و مکان متعلق به او است و این خیلی شگفت انگیز است!
    امیدوارم همیشه آزاد و شاد باشید.

  11. سلام
    اولین بار که کتاب سمفونی مردگان را خواندم، فقط حیرت کردم. حیرت کردم از این همه زیبایی و غم. هنوز هم همان طورید. وقتی می نویسید آدم را حیرت زده می کنید. و این موسیقی…
    چقدر غمگین و زیباست. مثل کارهایتان. آنروزها که اولین کتابتان را می خواندم دانشجوی جوانی بودم که ادبیات تمام زندگیش بود … و امروز که اتفاقی وبلاگتان را دیدم…زنی هستم که تمام زندگیش را گذاشته و در غربت فقط به فکر ساختن است…ساختن چیزی که مدتهاست از دستش گرفته اند… شادی زیستن در وطنی شاد را…
    بعد از این همه سال ای کاش می توانستم از دیدن وبلاگتان شاد شوم… اما نشد… باران این غمی که در وبلاگتان جا خوش کرده من را خیس کرد…خیس خیس
    ————-
    سلام مریم عزیز
    امید که غم نبینید، و صبور باشید تا این غارتیان جایی سر به نیست شوند
    روزی بر می گردیم
    شاید همین روزها

  12. آقاجان! این آقا را بدبخت کردید. روی پشت بام بد و بیراه می گوئید، توی خیابان که بد وبیراه می گوئید، سینماگر می آید پیش آقا یک دفعه دل درد می گیرد، شاعر می آید پیش آقا یک دفعه حالش خراب می شود و غیب اش می زند تا شش ماه دچار کمیته امداد غیبی می شود، آن هم از هاشمی رفسنجانی که بچه هایش صبح تا شب در داخل و خارج تظاهرات می کنند علیه آقا، موسوی هم که زده به سیم آخر، کروبی هم که سالهاست روی سیم آخر نشسته بود و تکان نمی خورد. آقای مکارم شیرازی هم که تا کاف می گویی فورا تا کهریزک می رود و خودش شده ناراضی نیمه وقت، نخبه ریاضی را هم آوردند که قاتق نان آقا بشود، شد گوشکوب، حالا چپ و راست می زنندش توی سر ایشان که “ شما که از جواب خوشت نمی آید، مرض داری سووال می کنی؟“ حالا همه اینها به کنار، فقط همین مانده بود که رجانیوز علیه رهبری تیتر بزند. ما که می دانیم آنها هم دل شان با حکومت و دولت نیست( نخند آقای رجانیوز، فکر می کنی من عقل ندارم؟) ولی برای چی خودشان را لو می دهند؟ رجانیوز مثلا برای خراب کردن خانواده هاشمی، تیتر زد که “ تحلیل های رهبری از ریشه های حوادث پس از انتخابات آدرس غلط است.“ آگاهان اعلام کردند که بله، درست است، همین راهی که دارید می روید درست است. به اسم نقل قول از جنبش سبز و برای ضایع کردن خانواده هاشمی هر چیزی می خواهید بنویسید. کسی که شاکی نمی شود، هیچ، فحش خواهر و مادر هم کمتر می خورید. البته به نظر من یک توطئه ملی علیه رهبری توسط رسانه های طرفدار احمدی نژاد و پلیس و سپاه در حال شکل گیری است و من فکر می کنم آنها به دلیل نفرت از آیت الله خامنه ای مخصوصا در سیزده آبان کاری کردند که مردم به جای اینکه به رئیس جمهور بدوبیراه بگویند مستقیما ارادت خودشان را نثار آقا کنند.
    ابراهبم نبوی

  13. صفار هرندی بعد از بازگشت از دانشگاه گیلان وقت گرفت و به دکتر روانکاو مراجعه کرد.
    دکتر: بفرمائید چه ناراحتی دارید؟
    صفار هرندی: بسم الله الرحمن الرحیم، شبها خوابم نمی بره
    دکتر: الحمدالله، معمولا چه شبهایی خوابتون نمی بره؟ هر شب مشکل دارین؟
    صفار هرندی: نه، اتفاقا وقتی که برنامه دارم خوابم می بره، ولی وقتی برنامه ندارم یا به سفر نمی رم یا سخنرانی نمی کنم خوابم نمی بره.
    دکتر: عجیبه، معمولا باید برعکس باشه، لطفا بگید دقیقا چه روزهایی خواب تون می بره.
    صفار هرندی: من هفته ای دو روز برای سخنرانی به دانشگاه می رم، اون روزها خیلی خوبم، ولی سایر روزها خوابم نمی بره.
    دکتر: ممکنه بخاطر سندروم نارسیسیزم باشه، بعضی ها وقتی مورد توجه قرار می گیرند و تشویق می شن احساس آرامش و راحتی می کنن. لطفا بگین که برخورد مردم با شما چطوره؟
    صفار هرندی: معمولا من به دانشگاهها می رم و از دولت دفاع می کنم و دانشجوها با کفش توی سر من می زنن….
    دکتر: خوب؟
    صفار هرندی: در اکثر موارد اول سخنرانی سرم درد می گیره، بعد یک حسی به من می گه علیه چیزی که دانشجوها دوست دارند حرف بزنم، و منم می گم…..
    دکتر: عکس العمل اونها چیه؟
    صفار هرندی: معمولا یا می گن “ قاتل برو بیرون“ یا می گن “ ننگ ما ننگ ما وزیر فرهنگ ما“ یا می گن “ صفار برو گمشو“
    دکتر: در اون حالت چه حسی پیدا می کنین؟
    صفار هرندی: اول لذت شدیدی می برم، حس می کنم یک موجی از یک جائیم راه افتاده و تمام تن و روحم آرامش پیدا می کنه….
    دکتر: در چه حالتی بهترین آرامش رو دارین؟
    صفار هرندی: یک بار هفت تا دانشجو بعد از مراسم با کفش زدن توی سرم و دو تا شون آجر پرتاب کردن به طرف من که به شونه هام خورد، احساس آرامش عجیبی کردم، تا یک هفته روزی ده دوازده ساعت می خوابیدم، ولی دیگه اون حالت پیش نیومد…
    دکتر: در چه حالتی دچار بی خوابی می شین؟
    صفار هرندی: در این چهار ماه هر وقت که فحش نمی خورم یا لنگه کفش توی سرم نمی خوره، دچار کم خوابی و اضطراب شدید می شم.
    دکتر: هیچ روزی نبوده که سخنرانی نداشته باشین و خواب تون ببره؟
    صفار هرندی: چرا، همین روز سیزده آبان رفته بودم به مراسم، یک سبزپوش بهم گفت “ قاتل کثافت بازجوی پدرسگ“ من اون روز خواب خیلی راحتی کردم.
    دکتر: جالبه، قبل از این چهار ماه چطوری بودین؟ خواب تون خوب بود؟
    صفار هرندی: بله، مدتی وزیر ارشاد بودم، هفته ای یک روز جلوی انتشار کتابها رو می گرفتم یا مانع برگزاری کنسرت ها می شدم، در اون روزها خیلی راحت بودم، گاهی که یک روزنامه تعطیل می شد، من تا یک هفته خواب راحت داشتم.
    دکتر: قبل از اون چی؟
    صفار هرندی: قبل از اون مدتی بازجو بودم که تقریبا هفته ای شش روز کار می کردیم و من تقریبا هر روز دوازده تا چهارده ساعت می خوابیدم….
    دکتر: من می خوام یک سووالاتی بکنم که کاملا خصوصی یه، ولی باید جواب بدین تا بتونم مشکل شما رو حل کنم…
    صفار هرندی: دکتر! هیچ مساله ای نیست، پزشک محرم بیماره، می دونم، بفرمائید….
    دکتر: هیچ حالتی وجود داره که جایی برین یا کار خاصی بکنید که حضور کسی یا چیزی باعث آرامش تون بشه.
    صفار هرندی: بله، می رم قبرستون، سر قبر مرحوم عموی خدابیامرزم.
    دکتر: عمو تون چی کاره بود؟
    صفار هرندی: عموم تروریست بود، یعنی شغل خانوادگی بود که ما هم ادامه دادیم، وقتی سر قبر اون می رم خیلی آروم می شم.
    دکتر: نه، ببینید، آیا اتفاقی نیافتاده که کسی کاری با شما بکنه که شما آروم بشین؟
    صفار هرندی: چرا، هر وقت آقای شریعتمداری….
    دکتر: پس با ایشون شما آروم می شین
    صفار هرندی: بله، خیلی…
    دکتر: ایشون حرف هم می زنه یا فقط کارشو می کنه؟
    صفار هرندی: ایشون کار خاصی نمی کنه، ولی وقتی خیلی حالم بد می شه، می رم پیش ایشون و اون برام از بازجویی های خودش تعریف می کنه، همون وقت خمیازه می کشم و احساس خواب می کنم، خیلی خوبه.
    دکتر: نه، منظورم رو نفهمیدین، شما با کسی رابطه داشتین که شما رو کتک بزنه، یا شما کسی رو کتک بزنید؟
    صفار هرندی: بله، پیش می آد.
    دکتر: در اون حال احساس آرامش نمی کنید؟
    صفار چشمانش را می بندد: دکتر، چرا، احساس آرامش می کنم، در همین مورد حرف بزنید خوابم می بره….
    دکتر: مثلا کسی با شلاق شما رو شدیدا بزنه و ناخنش رو بکشه روی پوست تون…
    صفار هرندی خروپف می کند و به خواب عمیق فرو می رود.
    براساس خبرهای واصله صفار هرندی که بعد از فحش خوردن در سه دانشگاه تهران، پرتاب لنگه کفش توسط دانشجویان، فحاشی شدید در اهواز، دیروز به گیلان رفته بود، با شعار “ ننگ ما ننگ ما وزیر فرهنگ ما“ مواجه شده بود، در مورد معنی دیکتاتور گفت: “ دیکتاتور کسی است که به زور ۱۳ را بزرگتر از ۲۴ نشان می دهد.“ دانشجویان بعد از شنیدن این جمله می خواستند به او حمله کنند و جورابش را بادبان کنند، اما یادشان آمد که با بسیج دانشجویی فرق دارند، به همین دلیل به همین سخنان اکتفا کرده و سالم به پایگاه خود بازگشتند
    ابراهیم نبوی

  14. سلام همیشه استادم.شادم از لحظات خوبی که گذراندین.سوغاتتون هم این متن زیبا برای ما بود که حظش را بردیم و سرشارمان کرد.مواظب خودتان باشید.

  15. سلام باسی
    با خواندن این پست من دو چیز دلم خواست
    یکی اینکه بروم آن شهر را که تمامآ در آب می زید ببینم
    دوم اینکه فرصتی پیش بیاید تا من هم یک ماچ آبدار بچسبانم
    دوستدارت هومان

  16. سلام .
    از شهر مشروطه برگشتم و جایتان را خالی کردم .
    در خیابانهایش هیجانی می تپید نا گفته همراه با پاییزی دل انگیز که بیکران بود و پر از دوری.
    رسیدنتان بخیر.
    ——————
    چوخ ساقول
    امید که خوش گذشته باشد.
    و از یاد نبر که این مردم از حق شان بر نخواهند گشت
    خدا کند همینجور بی رهبر جنبش سبز ادامه پیدا کند
    و چه قشنگ گفت موسوی که رهبر، مردم اند

  17. اصلاً اساس کار این ها بر تفرقه افکنی است. حالا می فهمم. هنوز دارم می لرزم .این ها هر چه به روزگار ما بیاورند سر خودشان می آید. صد بار بدتر از این. صد هزار بار.
    خیال کرده اند من مرده ام که به اسم کیان به شما می نویسند.
    بیچاره ها! من زنده ام!
    از جهنمی که درست کرده اند فقط خودشان زنده بیرون نمی روند!
    بگذارید بشنوند! بگذارید بخوانند اگر سواد درستش را داشته باشند!
    هر کاری بکنند توی این مغز ی که شستشو کرده اند چیزی نمی رود.
    زخمی که می زنند یاد هیچ کس نمی رود.
    با ارادت
    —————————-
    سلام سارای عزیزم
    سال ها پیش محمد وجدانی یک شعر برام خواند که همانوقت گذاشتمش بالای سرمقاله، یکی شعرهای عمیق خودش

    من بزرگ نبودم
    تو بسیار کوچکتر از آن بودی
    که در مشت هایت مچاله شوم
    سرمایه ی ما هردو
    کاستی نمی گیرد
    چرا که من
    هیچ چیز ندارم جز عشق
    و تو
    همه چیز داری
    جز نام

  18. بله! خوابم نمی برد از این دروغ!
    ارادت من به شما چیزی نیست که با انشای چهار تا بچه مدرسه به اسم کیان از بین برود.
    بگذارید آن ابله این را بخواند
    ————————–
    همه ی شما دوستان می دانید که من هیچ کامنتی را حذف نمی کنم
    مگر آنکه توهین و اتهام باشد که به هرزه نویسی میدان نمی دهم.
    هیچکس میدان به هرزه نویسان نمی دهد
    و نیز خوب می دانم که آن کامنت از جانب شما نبوده، و جوابش را هم دادم
    بنابراین خشمگین باش، اما نترس

  19. آقای معروفی
    در لیست سایتها(گوشه سمت راست این بلاگ)، آدرس „سایت شیرین عبادی“ معتبر نیست.
    (محض اطلاع و در صورت امکان، اصلاح)
    با مهر
    ——————–
    ممنون
    درستش می کنم

  20. از کله متنتون فقط از این جملتون خوشم امد. آنجا که ابتدای دریا آبی اسمانی است.
    ظاهرا سفر خوبی هم داشتین.برایه من خسته کننده بود.البته خوندنش
    ——————
    زیاد خودتونو خسته نکنین

  21. سلام آقای معروفی
    من بار اولمه که اینجا میام
    از آثار شما هم فریدون سه پسر داشت رو خوندم. خیلی جالب بود برام و اون اصطلاح بیلیارد جیبی واقعاً معرکه بود.
    زنده باشید

  22. چه گشت و گذاری کرده اید
    خوشا به حالتان
    همه جایش زیبا بود
    اروپا نشینی چه مزایا که ندارد!
    اینجا تنها یک چیز دارد
    آن هم وقت برای خانه نشستن، چیزی خواندن و چیزکی نوشتن
    به امید فرداهای در راه و به امید دیدار شما

  23. راستی یک سوال
    هرچند بی ربط است و شاید از حوصله تان خارج
    که از بابتش عذر می خوام
    اسم موزیک این صفحه و آلبوم آن چیست تا تهیه اش کنم؟
    خیلی به دل نشست
    ————————
    آلینا
    از آروُ پِرت، با عنوان آینه در آینه

  24. سلام . چرا امکان گذاشتن نظر خصوصی نیست ؟ لطفا این آپشن رو اضافه کنید .
    شاید کسی بخواد فقط با خود شما صحبت کنه

  25. ای کاش خشمگین بودن دردی دوا میکرد استادم. زیادند این کیان ها. نمیدانی چند بار هوس کردم باور کنم حرفهاشان را. اما نشد. پای مصاحبه و سخنرانی ها که می نشینم خنده ام میگیرد و وقتی حرف میزنند برایم حتی رغبت نمی کنم دهان باز کنم و جوابی بدهم…جز یک آه و شانه ای که بالا می رود. کدامش راست است استاد؟ آینده ی رنگینی که تو برای ما می سازی از خشم یا این خیابان ها که شده اند رنگِ دود؟
    + قبلا“ هم گفته ام. من به تو اطمینان دارم استاد و میگویم شاید خشم ما روزی…
    + جنبش سبز زیر پوست این شهر ادامه دارد؛ با رهبری بنام آزادی. بین خودمان باشد؛ او از همه زیباتر حرف میزند در دل مردم.
    +من عمر و احساس و اعصابم را گذاشته ام روی داستان و هربار می نویسم حس میکنم خیلی بهتر از قبلی شده؛ در این چند ماه هم فکرم و هم قلمم، به کلی عوض شده. چند داستان بود دلم میخواست بفرستم برایت اما حس میکنم بین آنهمه داستان وقت نکنی سیاه نوشته های مرا بخوانی. (همین که نظراتم را با این وقت کم می خوانی و پاسخی میدهی هم زیادست.)
    ممنون استادم…
    —————–
    تا داستانت پخته و کامل نشده برای کسی نفرست، چون معیارش می شود همان متن، و اگر ایراد داشته باشد دیگر رغبت نمی کند بخواند

  26. سلام
    دیشب داشتم سمفونی مردگان رو بازخوانی می کردم (فوق العاده است این کتاب)یاد اینجا افتادم و این که چند وقت پیش اینجا رو خونده بودم گفتم سرکی بکشم بر این خلوت…
    سفرنامه خوبی است

  27. وای آقای معروفی جونیم داره کم کم میره و من هیچ کاری نمی تونم براش بکنم…..
    کاش نمی فهمیدم

  28. با عرض سلام استاد بزرگوار جناب معروفی عزیز
    امیدوارم که همیشه روزگار بر شما خوش باشد و روزگاری نچندان دورتر از امروز کوله بارت را مهیای سفری به ایران کنی انهم با رضایت خاطر.
    جناب معروفی عزیز ما از کجا مطلع بشویم که داستانهایمان به رادیو زمانه ارسال شده یا نه ؟
    مرسی از وقتی که برای دوستان خود میگذارید .
    شادی را به ثانیه های خجسته برایتان ارزو دارم.
    فرزانه
    ——————
    سلام فرزانه عزیز
    بسیاری از این داستانها بلندتر از هفت دقیقه اند که هرگز امکان خواندن شان نیست،
    بسیاری از داستانها اسم نویسنده ندارد، و معلوم نیست مال کیست
    من هم توقع دارم دوستان این مسایل را رعایت کنند
    داستان بسیار خوبی خوانده ام که نه اسم نویسنده اش را می دانم و نه امکان خواندنش را، چون ده دقیقه طول می کشد
    با اینهمه مسایل را در زمانه مطرح خواهم کرد

  29. خیلی وقت بود از نوشته هایتان چیزی نخوانده بودم .
    عالی بود .
    آن تصویر بالایی شاهکار بود . دوباره یاد فیلم های برنارودو برتولوچی افتادم .
    خیلی وقت است دورم از هنر و ادبیات
    دورم از زندگی
    دورم از بودن
    ایام به کام

  30. ممنون استادم. تا به حال فکر میکردم طبیعی ست آدم ایراد داشته باشد در نوشته هاش. اگر ایراد ها نبودند که بعضی تازه کار و برخی پیشکسوت نمی شدند. اما چشم. نمی فرستم و نمیخوانمشان جز برای حلقه ی ادبی مان- آنهم برای نقد-. شاید روزی برسد که برایم کف بزنی…شاید!

  31. سلام استادمن فکر میکنم که ما ایرانی ها از نویسندگانمان انتظار بیش از اندازه داریم و وقتی آنها بر آورده نشود میگوییم فلانی ترسو،خیانتکار و یا محافظه کار است.در خصوص شما هم همین طور است .شاید انتظار شجاعت بیشتری از شما است.مصاحبه های شما کمی محافظه کارانه بود . عدم جضورتان در جمع های سیاسی و یا حتی معترض!گویی شما خیلی تک رو هستید! برای همین دوستان فکر می کنند شما تحمل مخالف را نداری ،البته فقط مخالف خودتان را!!
    مثلا در حال خاضر همه در فیس بوک فعال اند ،از آقای براهنی گرفته تا نویسنده و هنرمندا ن جوان ،همه متحد و دوست اما شما حتی پای بیانیه ها را هم امضا نمی کنید.
    ما دوستتان داریم
    پر رنگ تر شوید
    ———————-
    حتا اگر ترسو خیانتکار و یا محافظه کار خوانده شوم، فرصت ندارم که در فیس بوک بچرخم. عضو فیس بوک هم نیستم، و به شدت گرفتارم.
    از لطف تان هم ممنونم، ولی وقتی زمان کم می آورم، راهی وجود ندارد جز اینکه به همه ی این چیزها که گفتید متهم شوم، چون عضو فیس بوک نیستم. برام مهم نیست، فعلاً مهم این است که رمان تازه ام را تمام کنم، کتابفروشی ام را به موقع باز کنم، کارهای چاپی را به دست صاحبانش برسانم، و اگر وقتی ماند به وبلاگم برسم
    و مرسی

  32. سلام باسی عزیز…
    خیلی زیبا نوشتی این سفر نامه رو….
    از اینکه داستان جدیدت رو مژده دادم…دوستان داستان نویسی همچون بهزاد عبدی و سوسن گوران و دیگر اعضای انجمن شمره… واقعا خوشحال شدند…
    داستان شکار شما رو توی وبلاگی دیگری از خودم گذاشتم و مورد استقبال قرار گرفت
    باسی…دو شعر جدید از خودم توی وبلاگم هست….
    خوشحال میشم بیای و همونجا نظر بدهی…
    به امید ایرانی سبز….در کنار شما…
    استاد دوستان داستان نویسم انجمنی در دست احداث دارند با نام کجیسم…خوشحال میشم که کمکمون کنید…
    و یه مطلب که تا قطعی شدنش صبر میکنم و بعد نظر شما رو میخوام…
    ——————–
    سلام
    براتون آرزوی موفقیت دارم

  33. سلام
    شاهکار بود این پوستر و سفر نامه تان.
    انگار که آدم بی قید از هر قیدی میچرخد و دنیای ندیده اش را تجربه میکند.
    دنیای متفاوتی است از آن سر دنیا تا این سر دنیا که هر کدامش سری دارد توی سرها!!
    ممنون از لطف و وقتی که برای داستانهای ارسالی میگذارید.یکی دو تایش را شنیده ام و لذت برده ام.
    ای کاش میشد داستانهای ارسالی و به خصوص نقد های شما مکتوب ارائه شوند . تا ما هم بی بهره نباشیم اگر که زمان پخش را از دست دادیم!
    ————————-
    سلام
    همه ی برنامه ها در سایت زمانه منتشر میشه

  34. و نهایتا اینکه هنوزا هنوز شعرو آزادی را تازیانه می زنند…و درد حیات جاودانه شعرو آدمی ست در حصار کلمات این حجم غمناک وسیع !
    متن نامه ای به دبیر جایزه ادبی ایران مورخ ۲۰ آبان ۱۳۸۸
    سیاست هنر هنرهاست !…
    و نهایتا اینکه آقای سراجی بزرگوار تعمدی و آگاهانه زنیت را زینت چاپ شده. و والدینت بجای ولدینت.
    سراجی عزیز اگر شعری با سیاست جایزه ادبی تان و نشر سخن گستر همسو نیست.
    لزومی ندارد شعر را جراحی کنید و در صفحه کاغذ به گندابش بکشید.
    و بعد از ۶ماه شعر را برای شاعر ارسال دارید تا ببیند چگونه شعرش را به بازی گرفته اند.
    از شما که شاعرید بعید بود.
    شعر را از گردونه داوری و مسابقه خارج دارید یا شعر را آنگونه که حیات دارد منتشر کنید نه با دست و پای معلول و مصنوعی جراحی اش کنید .
    منتظر اطلاعتان هستم.
    بهرام زاده
    منبع اصلی انتشار شعر سایت وازنا http://vazna.com/article.aspx?id=1877
    و شعری که من نمی شناسمش !
    در مجموعه آواز هایی که باد برد_نشر سخن گستر _گرد آورنده محسن سراجی

  35. سلام استاد معروفی.من نویسنده ی نو قلمی از اردبیل هستم. میخواستم اگر امکانش هست در مورد داستانهای کوتاه من نظرتان را بفرمایید.متاسفانه آدرس ایمیل تان را ندارم که برایتان ایمیل کنم. ممنون می شوم اگر لطف کنید از وقت ارزشمندتان برای ما هم سهمی بدهید.
    ——————-
    آقای قلی پور عزیز
    لطفا داستان تان را به ای میل زمانه بفرستید
    می خوانمش

  36. درود بر شما شاعر بزرگوار و عزیز
    سرزمین سونات ها به روز هست :
    .چرخ های اتومبیل
    شیزوفرنی هایدگر وُ نیچه را درو می شوم بیمار گرم دست هایت

    قدم هایت نظرت و نقدت بر دو چشم می ماند .
    با مهر سارا بهرام زاده .
    ————-
    حتما خواهم آمد و خواهم خواند
    مرسی

  37. خط آخر چیزی کم دارد
    نه استعاره­ای، نه پیچک پیچانی، نه حتی ادامه­ای از سطر دلتنگی
    سبد را خالی نوشته‌اید بانو!
    «اگر به خاموشیِ تو ماهش بخوانم آن سیاهیِ همیشه در محاق را
    هنوز همینقدر تاریک می‌مانی؟»
    هوای نوشتن دوباره‌ی نیمه شبانتان
    به روشنایی بازم می‌آورد
    شما که مشرق آفتابید
    به بالای صدایم خَم.
    ولش کنید اصلن
    چه جای نقل اوش و حدیثش که رمزی از بیگانگی می‌پراکند.
    تسلیم زوزه‌های نرینه گرگ آن همه دور شده‌ام.
    به باورم که هیچکس قدر او
    حقیقت حادثه را راست نمی‌یابد.
    هی فصل فاصله! هی فتنه! هی فریب بزرگ! …
    (و خدای را بندگانیست که ساکت کرده ایشان را خوف، بدون آنکه عاجز باشند از گفتن)
    – قربونت رسیدی نزدیک یه اس بده!
    «تا ببینم که کلماتم را خرج آنِ دیگر نکرده باشم
    یا که چشم‌هایم را جا نگذاشته باشم کنار دیروز
    یا که خستگی‌هایم را نیاورده باشم برای حوصله‌ی تو»
    فدای آن هفت سالگی مهربان این همه کلمه
    می‌شود که چشمم بشوید تا بی حاجت آب و آینه ببینم
    یا که گوشم؛ تا صدای خستگی دست‌هایم را نشنوانم؟
    شنبه که بیاید با بوی نان و اذان باز می گردم
    ببارانیدم اگر ابری بودم از بی‌کلمه‌گی.
    باریکه‌ای از بهانه‌‌ی ماندن اگر باشدم
    قرآن است و کاسه‌ای آب و … حواس پنجره
    پرت می‌شوم!
    ادامه‌ی شما دمیدن محجوبی است که به حرف می‌نشاندم
    می‌لبریزانم خانه‌ام را از غزل- آغوشِ نمناکِ هی- واژه، هی…
    واژه.
    تا که بگشایم کلمه را از…
    لب- خنده‌ام می‌شوید آقا؟
    اجازه هست نیمرخ چپم را به سایه‌تان خیره بمانم؟
    همیشه دیر آمدن دلیل فراموشی نیست
    بخوانید تا بنویسمتان
    با تکانه سرکش انگشت‌هام روی صفحه کیبورد
    کنار همین پنجره‌ی گلوگرفته‌ی اتاق کار
    رخصتی که بگویم «ب»
    باشد برسم به بهار!
    ***
    ی بادبادکم خدا!
    توی دست‌های خوب تو بوده این همه سال؟
    مهر۸۸

  38. برایتان چند نقاشی-از آن جهت که با ارزش ترین دارایی هایم بود که می توانستم تقدیم کنم- ایمیل کردم.
    امیدوارم دریافت کنید.
    کاش اینجا بودید که حقیقتاً تقدیم می کردم.
    نشانی ما هم همان مادربزرگ و نامه ی مفصل
    ———————-
    سلام
    دیدم و ممنونم!

  39. سلام استاد
    این شعر من بزرگ نبودم تو بسیار کوچک بودی ….
    خیلی رو من اثر گذاشت نوشتم و گذاشتم کنار پارچه ی سبزی که در اتاقم آویزونه ! جای شما خالی سیزده آبان خیلی پر شور بود از این لحاظ خالی که می دیدید مردم چقدر شجاع شدن . جای خیلی ها خالیه که این روزها رو بینند
    نمی دونم زنده می مونم تا مرگ آدمکش ها رو به چشم ببینم وقتی می بینم هم وطن هام کتک می خورن و ما دستانمون خالیه در خیابون و چاره ای جز فرار کردن نداریم در تظاهرات ها یاد جمله بهرنگی می افتم “ ای کاش آن تفنگ پشت شیشه مال من بود“
    ———————–
    سلام
    می دونی؟
    اگه اون تفنگ پشت شیشه مال ما می بود هم، من و تو نمی تونستیم ازش استفاده کنیم
    برای همین ما می نویسیم و اونها با تمام اتم و موشک و سپاهشون با نوشته های ما دچار وحشت اند.
    اگر وحشتزده نبودن دست به آدمکشی و تجاوز و دروغ و دونگ نمی زدن
    با برق سرنیزه میشه مدتی حکومت کرد، ولی اونها حالا روی سرنیزه نشسته ن، و به زودی خواهی دید که چه اتفاقی می افته
    امیدوار باش و خشمگین

  40. سلم جناب معروفی عزیز
    من به عنوان یک هم وطنی می تونم بگم ای کاش می تونستید برگردید و با این کار خیلی بهتر می شد، تنها می تونم این شعر سیاوش کسرایی رو تقدیمتون کنم:
    وطن وطن
    نظر فکن به من که من
    به هر کجا غریب وار
    که زیر آسمان دیگری غنوده ام
    همیشه با تو بوده ام
    همیشه با تو بوده ام
    اگر که حال پرسی ام
    تو نیک می شناسی ام
    من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:
    حکایت هزار شاه با گدا
    حدیث عشق ناتمام آن شبان
    به دختر سیاه چشم کدخدا
    ز پشت دود کشت های سوخته
    درون کومه ی سیاه
    ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه
    تنم ز رنج?عطر وبو گرفته است
    رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
    اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
    یکی ز چهره های بی شمار توده ام
    چه غمگنانه سال ها
    که بال ها
    زدم به روی بحر بی کناره ات
    که در خروش آمدی
    به جنب و جوش آمدی
    به اوج رفت موج های تو
    که یاد باد اوج های تو!
    در آن میان که جز خطر نبود
    مرا به تخته پاره ها نظر نبود
    نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
    به گودهای هول
    بسی صدف گشوده ام
    گهر ز کام مرگ در ربوده ام
    بدان امید تا که تو
    دهان و دست را رها کنی
    دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
    به بند مانده ام
    شکنجه دیده ام
    سپیده هر سپیده جان سپرده ام
    هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
    اگر تو پوششی پلید یافتی
    ستایش من از پلید پیرهن نبود
    نه جامه جان پاک انقلاب را ستوده ام
    کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
    اگر که ایستاده ام
    و یا ز پا فتاده ام
    برای تو به راه تو شکسته ام
    اگر میان سنگ های آسیا
    چو دانه های سوده ام
    ولی هنوز گندمم
    غذا و قوت مردمم
    همانم آن یگانه ای که بوده ام
    سپاه عشق در پی است
    شرار و شور کارساز با وی است
    دریچه های قلب باز کن
    سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
    کنون به گوش می رسد
    من این سرود ناشنیده را
    به خون خود سروده ام
    نبود و بود برزگر را چه باک
    اگر بر آید از زمین
    هر آنچ او به سالیان
    فشانده یا نشانده است
    وطن!وطن!
    تو سبز جاودان بمان که من
    پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
    به دور دست مه گرفته پر گشوده ام
    ————————-
    از لطف شما ممنونم
    امیدوارم به زودی

  41. سلام استاد.
    خوندنش خیلی دلچسب بود ولی ای کاش برای ما فیلم سازای جوون از حال و هوا و تم فیلمای جشنواره می نوشتید و اینکه دست آخر چه فیلمی از کدوم کشور و با چه موضوعی برنده شد.
    —————————
    سلام
    خبرهای جشنواره ها رو توی اینترنت هم می تونید دنبال کنید، یادداشت های منو به عنوان خبر یا گزارش تلقی نکنید.
    برای دلم می نویسم

  42. سلام استاد عزیز
    من که شعر رو بوسیدم و گذاشتم کنار.الان بیشتر داستان کوتاه نوشتن رو دوست دارم.به نظرم نوشتن داستان کوتاه خیلی سخت تر از نوشتن شعره.شعر لطیفه اما داستان سحرانگیزه و همینش برام کافیه که منو به خودش جلب کنه.راستی من نمایش رادیویی هم می نویسم.توی استان خودم توی صدا و سیما کار می کنم البته چون ۱۸ سالمه هیچ کس توقع آنچنانی ازم نداره اما من مثل همیشه دوست دارم خوب بنویسم.نمی دونم اگه تو وبلاگم بذارمش می خونیدش.من مشتاق شنیدن نظر شمام و گفتن ایرادهایی که توی کارم هست.به من اطلاع بدید خوشحال میشم.
    موفق باشید و سرسبز
    ——————
    سلام
    خب فرصت زیاد دارید شما
    می خونم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert