——-
آیا روی بالکن ناسوت مشرف به لاهوت ایستاده بودم؟ محو سبز فسفری درخشانی که در عمرم ندیده بودم. آسمانش آبی نبود، سیاه هم نبود، سبز بود، سبزی که موقع خواب میبینی. آنهم در کمتر از یک ثانیه، وقتی چشمهات را میبندی، میآید روی رنگ آبیات ورق میخورد، و بعد فیروزهای.
بر دیوارهی آن صخرهی اریب، برابر چشمهای من یک دسته گل آبی بنفش هم مثل لوستر خودش را رها کرده بود که بدرخشد. باور نمیکردم در آن یخ و برف زمستان گلی در صخرهها بروید که ازش نور بریزد. نور آبی بنفشی که آرامم میکرد، بوی زندگی میداد، و مرا به طرف خودش میکشید.
در کنار گل آبی بنفش من، شکاف هولناکی لابهلای صخرهها و درههای عمیق به جهنم ختم میشد. پایین درهها هم رودخانهای یخ بسته در تلألو نور خورشید مثل کریستال میدرخشید. رودخانهای که پیوسته بود به ابدیت، به اقیانوسی که زیر آسمان سبز وهمآلود منجمد و فسفری میشد.
تلاش کردم خودم را جلو بکشم تا شاید دستم به آن گل برسد، نتوانستم. از همان فاصله نگاه کردم. مرا برمیگرداند به همان روزهای بهاری…
– تکهای از رمان تماماً مخصوص